|
|
|
|
|
چهرههاى نمايان تاريخ قيصر است و حکيم است و پيغمبر؛
قيصر آنچنان که تاريخ نشان مىدهد، موجودى است خطرناک، با چشمانى بيرحم،
قيافهاى خشن و ترسناک و دستى بر قبضه شمشيرى برهنه که از آن همواره خون
تازه ميچکد. و در حاشيه، چهرههاى مشهورى چون جلاد و رمال و شاعر و دلقک و
منشى و مستوفى و خواجه حرم و ديگر «عمله خلوت و جلوت». سرمايه اش زر و زور
و سرگرميش رزم و بزم و دگر هيچ.
چهره ديگر حکيم است، روشن بين هر دورهاى و قومى، گاه او را در جلوت قيصر
ميبينيم، همزانوى جلاد و دلقک و خواجه، و گاه در خلوت خويش، سر به زانوى
انديشه ها؛ بال در بال خيال، تا بام بلند آسمانها رفته و زمين را و زمان
را از ياد برده.
فرس کشته از بس که شب رانده اس
سحرگه پريشان و درمانده است
مجذوب «فهميدن حقايق عالم»، غرقه در حالات غريب و افکار عميق خويش، محبوس
گروه اندک روشنفکران و دانشمندان و خواص هر جامعهاى؛ و دور و هر چه تا
زنده تر، دورتر از حضيض حيات پست اين جهاني و نيازهاى بيارج و آرزوهاى
حقير «عوام کالانعام»!
درخشندهترين چهره حکمت در تاريخ بشر، بىهيچ گفتگويى، سقراط است، آنکه
سخنانش، در طول بيست و پنج قرن، خوراک انديشه هاست و شراب فهم ها؛ اين رب
النوع تعقل بشرى، کاشف سرزمينهاى غريبى که گام هيچ خردى بر آن نرفته بود،
آنکه نخستين بار تا قله بلند «نمى دانم» صعود کرده است. باغبان نبوغهاى
شگفت: از افلاطون و ارسطو گرفته، رفته تا سن اگوستن و سن اوژن و آمده تا
کندى و بوعلى و ابن رشد.
اما وى به چه ميخواند؟ تنها فيلسوفان ميتوانند پاسخ گفت؛ به چه ميارزد؟
تنها شيفتگان منطقى ميتوانند سنجيد. اما «مردم» آتن نميدانند؛ مردم هيچ
زمينى، هيچ زمانى نمىدانند. اگر سقراط و شاگردانش را از تاريخ برداريم چه
خواهد شد؟ تنها کتابخانهها و دانشکدهها به فرياد خواهند آمد. مردم آگاه
نخواهند شد. مگر نه همينها بودند که دموکراسى يونان را بليهاى خواندند و
حکومت توده را بر کشور مصيبتى و از سقوط حکومت اشراف به چه حسرتى ياد
مىکردند؟! حق هم داشتند، چه، مردمى که قرنها در زير شلاق اشراف رنج
ميبردهاند و همچون چهارپايان بار ميکشيدهاند و جز «گرسنگى» و «سکوت»
حقى در جامعه اريستوکراسى آتن نداشتهاند و اکنون خود سرنوشت حکومت را به
دست گرفتهاند و براى نخستين بار در تاريخ، به افسانه حکومت ارثى و ابدى و
طبيعى اشراف، پايان داده اند، عمق و ظرافت بيان اين سخن سراسر حکمت سقراط
را چه ميفهمند که: «اگر نميترسيدم که مردم آتن بر من خرده گيرند که سقراط
همه علوم جهان را ادعا کرده است، ميگفتم که هيچ نميدانم»!
براى غرب، يک اسپارتاکوس بيسواد از يک آکادمى پر از سقراط و افلاطون و
ارسطو به کار آمدتر است و براى شرق يک ابوذر، عربى بدوى، از صدها بوعلى و
ابن رشد و ملاصدرا اثربخشتر.
چهره ديگر نبى است؛ مردانى که با اين چهره در تاريخ پديدار شده اند، با همه
اختلافاتى که در رفتار و گفتار هر يک هست، در چند صفت بسيار برجسته و اصيل
مشترکاند:
سيمايى دوست داشتنى دارند، در رفتارشان صداقت و صميميت بيشتر از ابهت و
قدرت پيدا است. از پيشانيشان پرتو مرموزى که چشمها را خيره ميدارد ساطع
است، پرتوى که همچون لبخند سپيده دم محسوس است اما همچون راز غيب مجهول.
سادهترين نگاهها آن را به سادگى ميبينند اما پيچيدهترين نبوغها به
دشوارى ميتوانند يافت. روح هايي که در برابر زيبايى و معنى و راز حساسند،
گرما و روشنايى و رمز شگفت آن را همچون گرماى يک عشق، برق يک اميد و لطيفه
پيدا و پنهان زيبايى حس ميکنند و آن را در پرتو مرموز سيمايشان، راز
پرجذبه نگاهشان و طنين دامنگستر آوايشان، عطر مستى بخش انديشه شان، راه
رفتنشان، نشستنشان، سخنشان، سکوتشان و زندگى کردنشان ميبينند،
مييابند، لمس ميکنند، و به روانى و شگفتى الهام، در درونشان جريان
مييابد و از آن پر ميشوند، سرشار ميشوند و لبريز ميشوند و بيتاب
ميشوند و اين است که هرگاه بر بلندى قله تاريخ برآئيم، انسانها را هميشه
و همه جا در پى اين چهرههاى ساده اما شگفت مىبينيم که عاشقانه چشم در
آنان دوخته اند، سيمايشان از آتشى مرموز برتافته است و براى مرگ بيقرارى
ميکنند.
پيغمبران، فرمانروايان بىرقيب قلبها، خنگ وحشى و سرکش تاريخ را در زير
ران دارند و زمام آن را در دست و با شلاق ناپيدايى که طنين ضربه هايش هنوز
در زير اين آسمان ميپيچد و به گوش ميرسد، ميرمانند و ميرانند و
کاروانهاى عظيم بشرى را در پى خويش پيش مىبرند. تاريخ حکايت مىکند که
هرگاه کاروانى راه گم کرده و يا از رفتن بازايستاده است، يکى از اين سواران
ناگاه از گوشه نامعلومى ظاهر شده و قوم را «به حرکت آورده» يا «راهى تازه
پيش پايشان گشوده است».
در اينجا سخن از ايمان داشتن و نداشتن نيست. هرکه سرگذشت انسان را بر روى
زمين خاک مىداند، مىداند که وى در چه مکتبى تعليم يافته و آموزگاران و
مربيانش چه کسانى بوده اند. هر که تاريخ را و خلق و خوى تاريخ را ميشناسد
ناچار اعتراف ميکند که تاريخ مذهبىترين موجودات اين عالم است و به گفته
کارل: «اصولاً جامعههاى تاريخ، همگى جامعه هايى مذهبى بوده اند.
و اما اين پيامبران را، در يک گروه بندى وسيع، به دو دسته ميتوان تقسيم
کرد: پيامبران غير سامى (ايران و هندوچين، يا آريايى و زرد) و پيامبران
سامى (که پيغمبر اسلام از اين گروه است).
در اينجا دامنه سخن بىنهاست وسيع است و دريغا که مجال بسيار تنگ. اما آنچه
نميتوان ناگفته گذاشت ريشه طبقاتى هر يک از اين دو گروه است، چه، تحليل
طبقاتى هر مذهبى يا هر متفکرى، بر اساس جامعه شناسى، يک اصل علمى و متديک
است که هر کسى ناچار بايد در برابر نتايجى که از آن به دست مىآيد تمکين
کند، چه، تنها شيوه منطقى و جهانى بررسى مسائل علمى اين است، حتى در
زمينههاى علوم انسانى؛ گذشته از آن، شناخت جو اجتماعى و بخصوص ريشه طبقاتى
هر مذهب يا شخصيتى نه تنها معرفت و قضاوت ما را در آن باره دقيق، عميق و
بخصوص، اطمينان بخش ميسازد و از شبهه تعصبات، بويژه پيشداورىها که بيمارى
تحقيق علمى است- بالاخص آنجا که سخن از مذهب اسلام- مبرى ميکند، بلکه،
بسيارى از نکات مجهول و وجوه ناپيداى مسأله را که جز ازين طريق امکان حل آن
و حتى برخورد با آن نميرود بر ما آشکار ميسازد.
بزرگترين پيامبران دو نژاد آريايى و زرد، زرتشت است و بودا و لائوتزو و
کنفوسيوس.
شک نيست که راه کنفوسيوس درست برخلاف لائوتزو است و مذهب زرتشت متناقض با
بودا. کنفوسيوس به جامعه ميانديشد و لائوتزو به فرد؛ او به بيرون و اين به
درون. زرتشت به زندگى رو ميکند و بودا از آن ميگريزد. او جهانبينى روشن
دارد و نگاهى خوشبين و اين تاريک و بدبين؛ زرتشت پيغمبر آتش برافروخته است
و بودا جوينده آتش خاموش (نيروانا). اما يک جامعه شناس، اختلافها و حتى
تناقضها را به چيزى نميگيرد. براى او آنچه مهم است جنس نيازها، نوع دردها
و طريقه رفع نيازها، درمان دردها و بالاخره قلمرو انديشهها، دنياى
احساسها و چهارچوب انسانى و اجتماعى مذهبها است.
از اينجا است که در بررسى سرگذشت اين اديان و شرح حال اين پيامبران، آنچه
به شدت نگاه جامعه شناس را به خود ميکشد، آنچنان که تا پايان تحقيق و
تحليل و مطالعهاش برنميگيرد اين است که مىبيند اين پيامبران،
بياستثناء، آرى، بياستثناء، همه از طبقه اشراف جامعه اند. شاهزادگان،
نجبا و روحانيون بزرگ.
مهاويرا (Mahavira) مؤسس مذهب جينيزم- که يک نسل قبل از بودا ظهور کرد و
اکنون نيز مذهبى زنده است (و گاندى پيرو اين مذهب بود)- يکي از برجستهترين
افراد طبقه اشراف و امراى هند (کاشات ريا) است و پدرش راجهاى بوده که در
قرن ششم ق.م سلطنت داشته است. بودا نيز از طبقه کاشات ريا است و خاندان
سلطنتى قوم ساکيا. مروج مذهب او نيز آشوکا پادشاه نيرومند سلسله ماگادها
است (قرن سوم ق.م). شاهزاده ماهيندا (Mahindaha) رئيس هيأت تبليغى اين دين
در سيلان بود و مذهب بودا را در اين کشور رواج داد. مينگ تى (Ming- Ti)
خاقان سلسله هان (فرن اول م.) اين مذهب را به چين برد. دربار سلطنتى کره
دين بودا را به دربار امپراطور ژاپن برد و خاندان سوگا (Soga)- که صدر اعظم
ژاپن از آنها بود- آن را رواج دادند و بالاخره، شوتوکوتى شى امپراطور ژاپن
آن را در کشورش تبليغ کرد. ايلخان مغول قوبلاى خان مأمورينى به تبت فرستاد
و دين بودايى را به دربار خود وارد ساخت؛ موسس سيکهيزم، دين جديد هند، نانک
(قرن ۱۵ م.) است که از خاندان سلطنتى Kashatrya است. ميبينيم که چگونه در
هند، مذاهب در خاندانهاى سلطنتى ظهور ميکنند و در سراسر قاره هند و خاور
دور ميان پادشاهان دست به دست ميشوند.
در دو سلسله مذهبى جينيزم و بوديسم، مؤسسان و کليه رهبران و مصلحان و
بنيانگذاران فرقههاى مختلف اين دو، همگي، از طبقه کاشات رياهايند.
در خاور دور، ريشه اشرافى مذهب نمودارتر است. اصولاً اساطير و فرهنگ مذهبى
چين از سرگذشت پادشاهان قديم سرچشمه ميگيرد و ريشه افکار مذهبى چين در سنن
کهنه سلسلههاى کهن شاهان از قبيل هوانگ تى و فوهسى و شن نونگ جاى دارد.
دو پيغمبر بزرگ چين لائوتزو و کنفوسيوس اند. لائوتزو که بنيانگذار تائوئيزم
است (قرن هفتم ق.م) در دربار خاقان لوه يانگ (Loh Yang) منصب استيفاء داشته
و خازن اسناد دربار بوده است. کنفوسيوس نيز از خاندان اشرافى و قديمى ولايت
لو (Lu) بود. در بيست سالگى وارد دربار ولايت لو شد و سپس به تعليم رسوم
آداب و موسيقى پرداخت و معلم شاهزادگان و نجبا گشت. در پنجاه سالگى وزير
اعظم پادشاه ولايت لو شد و پس از عزل، سالها گرد صاحبات قدرت و امراى
ولايات ميگشت تا وزارت سرزميني را به دست آورد و صاحب دستگاهى را با خود
همدست سازد. در ايران، زرتشت فرزند مغى بزرگ يا دهقانى (فئودال) بزرگ است.
پس از آنکه به اشاعه دين خويش آغاز مىکند، از غرب (آذربايجان) به شرق
(بلخ)، به سراغ گشتاسب مىآيد و به دربار او راه مىيابد و شاه و شاهزادگان
بلخ پيرو او ميشوند و دو برادر که از اشراف دربارى بودند يکى دخترش را به
زرتشت ميدهد و ديگرى دختر زرتشت را به زنى مىگيرد و پيوند او با دربار و
طبقه اشراف استوار ميگردد و تا پايان عمر در اين دستگاه مىماند.
ماني، خود از نجباى ايران بود و مادرش شاهزاده اشکانى است و به قولى پدرش
فاتک نيز از اشکانيان است که هنگام تولد مانى سلطنت داشتند. وى ملتزم رکاب
شاهپور است و در جلوس وى خطبه تاجگذارى را او ميخواند. کتاب معروف او
«شاهپورگان» به نام اين پادشاه است. در کتاب کفلايه خود مىگويد: «به حضور
شاهپور رفتم و اجازه مسافرت مرا مرحمت کرد. و در مرکب او ساليان دراز در
ايران و پارت تا آديب... مسافرت کردم».
حتى مذهب «درست دين» (مذهب مزدکى) بنيانگذار اوليهاش «زرتشت» يا «بندس»
(دو قرن پيش از مزدک) يکى از نجباى مادراريا (نزديک کوت العماره) بوده است
و مزدک که دين او را انقلابى کرده و بر مبناى برابرى عمومى استوار ساخته،
خود به گفته بيرونى، موبدان موبد بوده است و با اينکه ضد اشرافى است نظام
کائنات و مراتب آسمان را به قياس مراتب طبقات دربار ساسانى توجيه ميکند و
رابطهاش با قباد مشهور است.
از اينجا سرشت و سرنوشت همه چيز آشکارا ميشود و قابل پيش بينى. دين چيست؟
مجموعهاى از احکام، عواطف و عقايد. احکام که بر پايه اين عواطف و عقايد
استوار است. اما عواطف و عقايد، اگر نگوئيم يکسره زائيده جامعه و بخصوص
طبقه اجتماعي است، لااقل ناچار بايد اعتراف کنيم که رنگ و بخصوص جهت آن را
تعيين مىکند.
در جامعه، هر طبقهاى زبانى، احساساتى، فکرى، روحى، حساسيتهايى، تمايلاتى
و بخصوص آرزوها و بالاخص جهانبينييى خاص خود دارد و در نتيجه دردها و
نيازهاى آن نيز ويژه خويش است و در اين صورت دين، يعنى مجموعهاى از عواطف،
عقايد و احکام که در يک طبقه پديد مىآيد چگونه ممکن است به شدت خود را
ازين همه برکنار دارد؟ نه ميتواند و نه ميخواهد و نه بايد.
يک شاعر بورژوا را نگاه کنيد، از چه مىنالد؟ دردها، نيازها و آرزوهايش
چيست؟ جهان را و حيات را چگونه مىبيند؟ حتي زبان وى براى طبقه محروم
نامفهوم است. دو تن از دو طبقه که به يک زبان ملى سخن ميگويند، يک کلمه
براى هر دو يک معنى ندارد، اگر هم يک معنى داشته باشد بيشک يک روح و طعم و
لطافت و ارزش را ندارد. براى يک زارع که در زمستانهاى سرد و در زير آتش
صحرا جان کنده است و در جستجوى قرص نانى تمام سال را خودش، همسرش و اطفال
معصومش پنجه در خاک فرو بردهاند و براى يک سرمايه دار که لاى لايى مهربان
يک موسيقي نرم با رنگ هايى لطيف و خوشايند و دکوراسيونى ظريف و نوازشگر و
گارسونى آداب دان و لبخند هوس ريز و پر شهد کمپانيون رقص و گيرايى و
خوشگوارى يک آپرتيف مستى بخش و عميق، همه، بايد دست به دست هم دهند و معظم
له يا لها را به صد لطائف الحيل دستکارى کنند تا شايد موفق شوند اشتهاى
پرناز و اداى ايشان را براى برداشتن لقمه ظريفي از گوشه نرمتر جگر جوجه
تيهويى يا مغز لطيف صدفى باز کنند، «نان» هرگز به يک معنى نيست.
چه مىگويم؟ نه تنها دو طبقه هيچگاه با يک زبان سخن نمىگويند، نه تنها
معنى يک کلمه براى يک محروم و يک برخوردار يکى نيست، بلکه، اندازههاى
هندسى و مادى يک شىء، در «چشم سر» اين دو نيز يکي نيست و آزمايش معروف
روانشناسى آن را نشان داده است.
در اينجا مجال آن نيست که اديان آريايى و چينى را از نظر طبقاتى و
انطباقشان با روانشناسى طبقه مرفه جامعه تجليل کنم و نشان دهم که چگونه
بدبينى فلسفى (بودا- لائوتزو)، درون گرايى، تحقير جهان و هر چه در آن است،
رنجهاى روحى و ذهنى و نيازهاى شاعرانه و لطيف عاطفى، آرزوهاى ظريف و
حساسيتهاى موهوم نيز همه ويژه روحهاى حساس و انديشههاى بزرگى است که در
ميان اشراف و در يک زندگى برخوردار پديد آمده و رشد کرده است. حتى اعراض از
دنيا نيز غالباً عکسالعمل طبيعى روحى است که از هر چه در دنيا هست
برخوردار بوده است و نعمتهاى حيات دلش را زده است. رهبانيت، روحانيت
افراطى و غرق شدن در عشقها، نيازها و دردهاى غير واقعى، درونى و گاه خيالى
و موهوم، هميشه گريبان روحى را مىگيرد که به انتهاى همه راههاى حيات اين
جهانى رسيده است و ديگر چشمانش بر روى خاک در انتظار هيچ چيز نيست و لاجرم،
هر رفتنى را بيهوده ميپندارند و هر مقصدى را بيحاصل. پيداست آنکه درد
گرسنگى، تشنگى، بيمارى، بىخانمانى، بىکفشى، بىدارويى، عقب ماندگى،
استثمار، اسارت، حق کشى و ظلم و صدها درد و رنجى عينى و لمس شدنى آتش در
استخوانش زده است و ميداند که هزاران نعمت مادى و معنوى در همين زندگى، بر
روى همين زمين و در زير همين آسمان هست و او از آن همه محروم است، هرگز
جهان و هرچه در آن است را جمله هيچ در هيچ نمىبيند. آنکه در سرماى زمستان،
بيپوشاک در خانه فاقه زدهاش نشسته و کودکان معصومش را مىبيند که از سرما
ميلرزند و لبهاشان کبود شده است و اشک بر گوشه چشمانشان افسرده است هرگز
خانه و زن و فرزند را، همچون بودا، شاهزاده بنارس، در جستجوى «آتش خاموش»
رها نميکند؛ وى در جستجوى «آتش فروزان» است که زبانه زند، گرم کند،
«بسوزاند». براى وى دردهاى بىدردى، نيازهاى بىنيازى و غمهاى شاعرانه و
شيرين موهوم است.
تصادفى نيست که اين پيغمبران، بيدرنگ پس از بعثت، راه کاخ سلطانى را پيش
ميگيرند تا در کنف حمايت او، رسالت خويش را در اجتماع آغاز کنند. نگاه
آنان بر روى اين زمين جز والاتباران و تخمه داران را به زحمت مىبيند و
گامشان بيراهههاى درشتناکى را که به کوخهاى توده «کم نام و نان»
مىپيوندد، به سختى مىرود.
زرتشت در آذربايجان مبعوث مىشود اما بيدرنگ آهنگ بلخ مىکند و خود را به
دربار گشتاسب ميرساند و او را به «دين بهى» ميخواند و تا پايان عمر، در
باغ سلطانى اقامت مىگيرند و در بزم درباريان و رزم لشکريان گشتاسب، با
تورانيان- که دشمنان پادشاهند- به دشمنى برميخيزد و بر سر اين کار، جان
ميبازد فوسيوس ستايشگر سنت شاهان باستانى چين (شانگ)، همواره در شهرها و
سرزمينها ميگردد تا خود را به پادشاهى برساند و به يارى او، حکومتى به
چنگ آورد و احکام مکتب خويش را در جامعه اجرا کند و اين جستجوى دائم
بالاخره به نتيجه ميرسد و به دربار پادشاه او راه مىيابد و در طريق
«نبوت» خويش تا سرمنزل «وزارت امير» پيش مىرود.
پيامبران و بنيانگذاران مذاهب جينيزم و بودايى، همگى، شاهزادگان هندند که
بر مذهب باستانى هندوئيسم- که طبقه روحانى رهبانان را که از توده نيز
برميخاستند حيثيت اجتماعى ممتازى مىبخشد و اصالت «خون» و فضيلت «تخمه» را
تضعيف مىکرد- شوريدند.
اما، در اين سوى ديگر، سلسله پيامبران حنيف، داستانى ديگر است؛ همگى از
محرومترين طبقات اجتماع خويشند؛ غالباً چوپاناند و برخى، صنعتگر و اصحاب
هنر و حرفه که در جامعههاى بدوى و تاريخى، گروهىاند عارى از حيثيات
اجتماعى؛ همه پروردگان فقر و رنج.
تصادفي نيست که اينان تا بعثت خويش را اعلام ميکنند، محرومان و بردگان بر
آنان جمع مىشوند و بيدرنگ با اميران، اشراف، برده فروشان، رباخواران، صاحب
زر و زور و به اصطلاح قرآن «ملاء» و «مترفين» درگير مىشوند. نخستين
ظهورشان نه با توسل و تقرب به «قدرت موجود»، بلکه با جنگ عليه آن اعلام
ميگردد؛ ابراهيم ناگاه تبرى برميگيرد و به بتخانه مىآيد و بتها را در
هم مىشکند و تبرش را بر گردن بت بزرگ مينهد و بدين گونه رسالت خويش را
آغاز مىکند و سپس داستانش داستان مبارزه با نمرود است و شکنجه است و آتش
است و آوارگىها و سختىها ...
موسى ناگاه با چوخه زشت و خشن و پاره و چوبدستى گره گره و ناهموار يک
چوپان، همراه با برادرش، از صحرا، صحرا گاهواره همه پيامبران سامى، به
پايتخت وارد ميشود و يکراست به کاخ فرعون ميرود و با او و قارون،
بزرگترين سرمايه دار جامعهاش، با پيکار برميخيزد و سپس داستانش داستان
مبارزه با فرعون است و قارون است و بلعم باعوراست و رهايى يهود از اسارت
است و جنگ با سپاه فرعون است و هجرت دسته جمعى است و بنياد جامعهاى آزاد
در سرزمينى مستقل است ...
عيسى، جوانى بىکس و کار، ماهيگيرى گمنام بر کناره بحر احمر، ناگهان در
برابر سزار قد علم ميکند و امپراطورى وحشى و آدمخوار رم، در زير ضربات روح
پاک وى فرو مىريزد و سپس داستان زجر است و داراست و قتل عامها...
داوود با جالوت و طالوت در مىافتد و يحيى با هيروديس ...
و محمد، جوان يتيمى که در قراريط گوسفندان مردم مکه را مىچراند، ناگاه از
خلوت انزواى خويش در غار حرا، فرود مىآيد و با تاجران قريش، برده داران
مکه، باغداران طائف، با خسرو ايران و سزار رُم اعلان جنگ مىدهد و بيدرنگ،
مستضعفين جامعهاش: غريبان و بردگان و محرومان گردش حلقه ميزنند و سپس
داستانش داستان شکنجه است و تبعيد است و آوارگى است و جنگهاى بىامان
بىپايان است.
|
|
|
|