|
|
|
|
|
برای یک جامعه شناس، شناخت دین پیغمبرانی که در شهرهای بزرگ، از سرای خانی
فرود میایند و به سراپرده خاقانی بالا میروند، به اعجاز هیچ علم کلامی و
هنر تأویل و توجیهی نیاز نیست، جهتش، جهانش و جهانبینیاش آشکار است و
همچنین است دین مردمان گمنام و تهیدستی که ناگاه، گوسفندان را رها میکنند
و چوبدستی شبانی را میافکنند و از دل صحراهای خلوت و سوخته بین النهرین،
شبه جزیره عربستان، فلسطین، شام و مصر سر میزنند. و شبانی مردم آواره
سرزمین خویش را پیش میگیرند و با گرگان قوم خود جنگی آشتی ناپذیر را آغاز
میکنند.
اکنون هنگام آن رسیده است که با چنین نگاهی، سیمای محمد، آخرین پیامبر
سلسله چوپانان پیامبر را به گونهای تازه بتوان دید و بدین گونه است که به
راستی میتوان گفت که محمد را اینچنین «باید از نو دید»، «از نو شناخت»؛
او را با نگاهی که اشیاء و اشخاص را مینگریم نباید نگریست؛ باید از
روانشناسی، جامعه شناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند.
او را باید در صف شخصیتهای عطیم تاریخ: قیصران و حکیمان و انبیاء دید، در
جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او
در چشم ما چنان شگفت و توصیف ناپذیر مینماید که گویی هرگز او را ندیدهام.
هرگز چنو تصویری را از مردی در جهان نمیشناختهایم.
اکنون او را در کنار اسلاف خویش مینشانیم- شبانان گمنامی که از آغاز
تاریخ، شبانی نسلهای بیشمار مردمی را به دست داشتهاند که تمدنهای بزرگ
عالم را بنیاد کرده اند- و در جمع آنان تماشایش میکنیم.
برای شناخت دقیق تصویر کلی و تمام هر مذهبی، شناختن خدای آن، کتاب آن،
پیغمبر آن و دست پرورده آن ضروری است و این روش، ساده ترین، ممکنترین و در
عین حال، علمیترین و مطمئنترین روش شناخت یک مذهب است:
یهوه خدای قوم یهود است؛ چهرهای خشن و جبروتی خارق العاده دارد؛ وی جدیتر
و عظیمتر از آن است که انسان با او به راز و نیازهای عاشقانه پردازد و او
را دوست بدارد. بیشتر از لطف و رحمت و صلابت و وحشت را در دلهای
نیایشگرانش الهام میکند؛ جباری است متکبر که جز به عدلش عمل نمیکند.
کمترین تجاوزی و حتی تساهلی را از حدود رسمی که نهاده است نمیبخشد و خدای
دینی که برای نجات قوم اسیری آمده که به پستی و خواری و بردگی خو کرده است
و زنجیر ستم فرعونی را بر گردن خویش نهاده است و اکنون باید ناگهان
بپاخیزد، دست به رستاخیزی بزرگ زند، در برابر رژیم فرعون انقلاب کند و از
سرزمین خویش، دسته جمعی، دل برکند و دور از آن، جامعهای آزاد و مستقل
بنیاد نهد و بر روی پای خویش بایستد و راه دراز و صعب میان بردگی و آزادگی
را بپیماید، باید اینچنین باشد.
تورات نیز چنین است؛ با یک زیربنای فلسفی و اعتقادی منظم و منطقی، توجیهی
سازگار از هستی، آفرینش، خلقت انسان، حیات و بالاخص فلسفه رسالت خدایی و
پیوند آن با تاریخ قوم یهود و مسئولیتش در پاسداری توحید و سپس احکام و
حدود و رسوم خشن و دقیق حقوقی و اجتماعی.
و موسی مظهر غضب الهی، تصویر انسانی یهوه در زمین؛ کسی که در نزاع خصوصی دو
تن، یک قبطی (مصری) و دیگری سبطی (اسرائیلی) چنان به خشم میاید که بیدرنگ
خود را میرساند و قبطی را با یک کشیده میکشد و از شهر میگریزد؛ کسی که
در بازگشت از سفرش به طور، تا میبیند که سامری آهنگ مخالف ساز کرده است
بیدرنگ آهنگ قتلش را میکند ولی خدا او را باز میدارد... در داستان خضر با
اینکه موسی تعهد پیروی او کرده است، بر زمینش میافکند تا سرش را ببرد.
مردی است نیرومند، تند، زود خشم، کم گذشت و سیاسی.
چنین مردی پیامبر چنین دینی است، دینی سازنده، سیاسی، جامعه گرا، با بینشی
حقوقی، مدنی و «این جهانی».
تئوس خدای عیسی است. با سیمایی به صمیمیت یک دوست، به لطافت یک معشوق،
نزدیک، خودمانی و آشنای انسان. وی آنچنان با انسان صمیمی و خویشاوند است که
از آسمان، به سراغ وی، فرود میاید؛ عرش کبریایی و پر جبروت خویش را رها
میکند و به زمین میاید؛ در کنار انسان، درمیان انسان و با انسان در
میآمیزد. بدین نیز قناعت نمیکند، پدر انسان میشود، در چهره یک انسان
تجسم مییابد.
عیسی نیز مظهر انسانی تئوس است. چهرهای به معصومیت فرشته، لبخندی به لطافت
سپیده دم و سخنانی به نرمی نوازش دارد. پیغمبر گذشت و آرامش و دوست داشتن
است؛ پیامش تسلیت دلهایی خسته است و دعوتش خطاب به جلادان رومی، سربازان
وحشی سزار که: شمشیرهایتان را بر لب دریای محبت از خون بشویید، مکشید، دوست
بدارید.
آنگاه که وحشیگری همه را دیوانه کرده است و هر شمشیری انتقام خون ریختهای
را بر گردن دارد و خون بهای هر خونی خونی است و انتقام در یک «دور باطل»
جنون آمیزی افتاده که تا بینهایت باید همچنان بگردد و تکرار شود، جز
«گذشت»، چه چیز میتواند شمشیرهای تشنه را آرام کند؟ جز دوست داشتن چه
شمشیری این دور جنون آمیز انتقام در انتقام را میتواند بگسلد و از گردش
باز دارد؟
انجیل نیز چنین است: اگر بر گونهات سیلی زدند، تو سیلی مزن که او باز
خواهد زد؛ گونه دیگرت را پیش آر، چه، بدینگونه است که نزاعی پایان خواهد
یافت و دشمنی به دوستی خواهد کشید.
از بررسی سرشت و سرنوشت ادیان بزرگ، من به یک اصل بسیار مهم جامعهشناسی
تاریخی و مذهبی رسیدهام و آن اصل «تعدیل و انحراف جامعه به وسیله مذهب»
است و منفی بودن سرنوشت همه مذاهب تاریخ است. در اینجا سخن از انحراف مذهب
نیست که خود داستان دیگری است، سخن از مذهب حقی است که بیآنکه خود منحرف
شود، موجب انجراف جامعه میگردد.
یک جامعه، همچون یک شیء، در اثر عوامل و شرایط گوناگون، از حالت متعادل B
ممکن است به طرف A (مثلاً معنویت و پارسایی افراطی و آخرت گرایی) و یا به
طرف C (مثلاً مادیت و فساد افراطی و دنیاگرایی) منحرف گردد.
همیشه در همین هنگام است که پیامبری ظهور میکند و مذهبی پدید میاید. در
اینجا، جهت مذهب و گرایش عام آن کاملاً معلوم است، جهت آن طبیعتاً، درخلاف
جهتی است که جامعه بدانسو منحرف شده است. در حالت اول، جهت دعوت دین، یعنی
نیرویی که دین برای تعدیل جامعه بر آن وارد میآورد از A به C است (دین
موسی، کنفوسیوس، زرتشت و ادیان یونانی و رومی) و در حالت دوم از C به A
(لائوتزو و تائوئیزم، بودیسم، مذاهب ودایی، مسیحیت و دیگر گرایشهای
زاهدانه).
در آن هنگام که جامعه به شدت به سویی منحرف گشته است (مثلاً A) پیغمبر بر
میخیزد و با قدرت مذهب خویش، نیرویی در خلاف جهت انحراف (از A به C) بر آن
وارد میآورد. توسعه این مذهب و نیاز جامعه بدان موجب میشود که این نیرو
هر چه قویتر و موثرتر گردد، و در نتیجه، پس ازاند قرنی، جامعه از نظر
جهتی که بدانسو منحرف شده بود، تعادل خویش را باز مییابد و در حالت B
قرار میگیرد: در اینجا، رسالت مذهب، منطقاً پایان یافته است اما، پیروان
هیچ مذهبی را سراغ نداریم که ختم رسالت دینی خویش را اعلام کرده باشند؛ در
نتیجه، مذهب همچنان در جهت همیشگی خویش به جامعه فشار وارد میآورد و آن را
همواره به سوی جهان گرایی (C) میراند، و در این حال، چون جامعه به حالت
تعادل B رسیده است، از آن پس، مذهب روحی منفی مییابد و به نیرویی انحرافی
بدل میگردد، بیآنکه سرشتش دگرگون شده باشد و مسیرش را تغییر داده باشد.
جامعه که به شدت بدین سو (B) منحرف گشت و نزدیک به سقوط، ناگاه بعثتی دیگر-
که عکس العمل طبیعی شرایط محیط و پاسخ مثبت به نیاز زمان است- رخ میدهد و
رسالت خویش را در خلاف جهت انحراف جامعه و نیز جبراً در خلاف گرایش مذهب
پیشین مشخص میسازد، تا پس از آنکه جامعه را از سقوط و انحراف بازگرداند:
خود باز به نیروی منفی و انحرافی جامعه تبدیل گردد و این نوسان دائمی میان
C و A را ما همواره در تاریخ انسانها و فرهنگها و تمدنها و مذهبها
میبینیم.
تائوئیزم در جامعه فسادآلود چین- که در عیش و عشرت و ظلم و حسد و حرص و
لذتپرستی و مالدوستی و آداب و رسوم منحط اشرافی و قیود غیر انسانی طبقاتی
غرق شده بود ظاهر میشود و مردم را به اعراض از دنیا و و تحقیر زندگی و حتی
شهرنشینی و نظم و نسق اجتماعی میخواند و هر کوششی را به خاطر مصلحت حیات و
برخورداری از نعمات این جهانی مطرود میشمارد و نفوس را به طبیعت و تسلیم
به آنچه سرشت حیات «غریزی و طبیعی» اقتضا میکند (تائو Tao) وامیدارد. در
نتیجه، جامعه چین به شدت به رهبانیت و تزکیه نفس و پارسایی انفرادی و اعراض
از زندگی و مدنیت کشیده میشود و به طرف «تائو» منحرف میگردد. کنفوسیوس
هدف مذهب خویش را، برخلاف لائوتزو که به احیای «تائو» میخواند، استقرار
«لی Li» تعیین میکند و نفوس را به طرف جامعه و حدود و رسوم زندگی مدنی و
آنچه سرشت «اجتماع» اقتضا میکند میراند و میکوشد تا اندیشه هایی را که
لائوتزو از شهر و جامعه به سوی طبیعت و انزوا فرار داده بود بازگرداند.
ذوق لطیف و خیال نازک هندی، سرزمین پربرکت هند، سیستم اجتماعی زندگی
راجهها و تنبلی و آسان گیری ذاتی روح این قوم نجیب و سالخورده آریایی
طبقات برخوردار و متوسط این سرزمین را به سوی تجمل پرستی و لذت جویی و تفنن
در زندگی مادی و عیاشی و فساد (C) منحرف ساخته بود؛ ناچار مذاهب ودایی
اعراض از دنیا، تصوف و ریاضتهای خارق العاده و شکنجههای جسمانی و نفسانی
(A) را بر جامعه عرضه کرد به گونهای که سرزمین راجهها و افسانههای سرشار
از لذت و فساد و خوشگذرانی، سرزمین عرفان و رهبانیت و ریاضت شد، آنچنان که
بودا هم که کوشید تا آن را تعدیل کند و با ریاضتهای بدنی به مبارزه پرداخت
باز هم چندان توفیقی نیافت و مردمی هوشیار و مستعد که هزاران سال پیش
فرهنگی غنی و مدنیتی پیشرفته داشتهاند و نبوغ خارق العاده شان شگفتترین و
بلندترین اندیشهها و احساسها را آفریده است و نه تنها در معنویتهای روحی
که در ریاضیات و صنعت و هنر نیز استعدادی درخشان داشتهاند و واضع اعداد در
جهان اینان بوده اند، از آن پس سر در گریبان اندیشههای بلند پرواز خویش،
فرو بردند و غرق در لطیفترین خیالات عرفانی و معراجهای روحانی (A) از
جهان و کار جهان چنان غافل ماندند که قرنهای بسیار بازیچه رام ترکان غزنوی
و ترکتازان مغول و افغانی و ایرانی و استعمارگران انگلیسی شدند و احساس
نکردند!
امپراطوری رم، در طول هزار سال مظهر قدرت نظامی و سیاسی مغرب زمین و مدعی
همیشگی تسلط بر شرق بود. قرنها بر مدیترانه، آسیای صغیر، بین النهرین و
ارمنستان و شمال آفریقا حکومت میراند.
رم کانون گرم قدرت و تلاش و نبرد و تمدن مادی بود و چشمه جوشنده حیات و
تنعم و اقتدار، زن و زر و زور؛ جامعهای نیرومند و پوینده و ثروتمند، غرقه
در خونریزی و عیاشی و ضعیف کشی. مسیح نیروی خود را برخلاف جهت انحرافی
جامعه رم تجهیز کرد: آن را به تقوی، صلح، تحقیر حرص و آز و تنفر از لذت و
ثروت، بیزاری از خشونت و تلاش برای کسب قدرت و سلطه سیاسی و نظامی بر
دیگران و در عوض گرایش به معنویات و عواطف اخلاقی و روحی خواند، کوشید تا
با دور کردن نفوس از قدرت طلبیهای سیاسی و عشرت طلبیهای مادی و نزدیک
ساختن آنها به حیات معنوی و تقوای روحی، جامعه را که به سوی ماده پرستی و
سپاهیگری به شدت کج شده بود، راست کند و دیدیم که چه موفقیتهای درخشانی
نیز کسب کرد! سرزمینی که جز گلادیاتورها و نرونها را نمیدید و در زیر
آسمانش جز نالههای اسیران- که شیران وحشی را به جانشان رها میکردند- و جز
نعرههای وحشتناک سرداران و امپراطوران خونخوار به گوش نمیرسید، مهد پرورش
روحهای پاک شد و کشور سن پل و سن ژنوا و سن آرس و سن اگوستن! به جای سنای
هولناک رم و کاخهای هراس آور قیصران و زندانهای بزرگ و سپاه غرب،
کلیساهای مقدسی برپا شد که در زیر رواقهای روحانیش، پرخلوصترین نالههای
دردآلود، زیباترین زمزمههای نیایش و آسمانیترین آهنگها و سرودهای مقدس،
خطاب به معبود بزرگ عالم، طنین میافکند.
اما مسیحیت با همان شور و شوقی که در جامعه نظامی و گناه آلود و جهانخوار
رم باستانی، نفوس را به تحقیر قدرت و نعمت و لذت میخواند، به دعوت خویش
ادامه داد. جامعه غربی را چنان به آخرت کشاند و به گوشههای غزلت و زوایای
رهبانیت راند که علاءالدین کیقباد ترک سلجوقی و صلاح الدین ایوبی کرد شامی
آن را در هم شکستند و اسلام، در آن هنگام که مرکزیتش درهم ریخته و قدرتش
تجزیه شده بود و هر گوشهای از سرزمین بزرگش به دست خانی و خاقانی افتاده
بود، تا قلب اروپا راند و مسیحیت شرقی را پاک برچید و قسطنطنیه، پایگاه
جهانی امپراطوری مسیحی را «اسلامبول» نمود و بساط عیسویت را از این سوی
مدیترانه به آن سو پرتاب کرد و بالاخره جامعه نیرومند مادی رم در انزوای
معنویتی انحرافی و روحانیتی تخدیری خفت و هزار سال سر بر نکرد تا رنسانس
بیدارش کرد و نیرویی در خلاف جهت مسیح چنان بر او وارد آورد که او را به
دنیا راند و به زندگی دنیا و تلاش و تنعم و حیات. و اکنون میبینیم که باز
ازین سو گشته است و اروپا، اروپای نرون و ژول سزار شده است و گلادیاتورها و
... و باز تشنه مسیحی دیگر.
اما اسلام؟ محمد؟ قرآن؟
در اینجا بیآنکه تعصب دینی یا ضد دینی نگاهها را از دیدن درست و دقیق باز
دارد، به اصطلاح معروف بیکن، اگر «با نگاه خشک علم» بنگریم چهره شگفتی
میبینیم که تاکنون جز در افسانهها و اساطیر، به هیچ چشمی نیامده است و در
عالم واقعیت کسی چنین سیمایی ندیده است.
اسلام در یک کلمه، تنها دین چند بعدی است؛ نیرویی که بر جامعه وارد میآورد
«یک جهته» نیست، نه تنها از جهات متعددی است که این جهات «برخلاف» یکدیگر
نیز هست و چون در جهات گوناگون و حتی متناقض بر احساس و اندیشه فرد و جامعه
نیرو وارد میآورد، طبیعتاً برایند این نیروها همواره جهت متعادلی را به
جامعه خویش میبخشد که هرگز امکان آنکه، پس از تعدیل آن، به یک نیروی
انحرافی بدل گردد و جامعه را به سمت دیگری کج کند نخواهد بود.
از کجا به چنین اصلی پی بردهام؟ از همان طریقی که هر مذهبی را باید شناخت،
یعنی از شناخت و سنجش الله، قرآن، محمد، اصحاب (پروردگان خاص) و نیز «مدینه
محمد»، چون محمد تنها پیامبر جهان است که خود جامعه خویش را بنیاد نهاده و
رهبری کرده است.
بررسی علمی و مقایسه منطقی این وجوه پنج گانه اسلام این حقیقت را آشکار
میسازد:
الله یک جانوس حقیقی است؛ خدایی با دو چهره: چهره یهوه و چهره تئوس؛ با دو
صفت ممتاز و متضاد: «قهار» و «رحمان». همچون یهوه «منتقم» است و «مستبد» و
«جبار و متکبر» و «شدید العقاب»؛ تکیه زده بر «عرش کبریا» و مستور سراپرده
ملکوت، جایگاهش «ماورای» و «ماسوی» در زیر بارگاه سلطنت مطلقش و در عین
حال، همچون تئوس «رحمان» است و «رحیم»، «رئوف» است و «غفور»، که بر روی
زمین فرود میاید و با انسان، «خویشاوند» و «جانشین» خاکی خویش، انس
میگیرد و او را «بر صورت خویش» مینماید، او را مژده میدهد که «مثل» خود
سازد و چنان با انسان صمیمی و آشنا است که از «شاهرگ گردن به او نزدیک تر»
میگردد.
خدایی که «کوه آهن اگر طنین سخنش را بشنود از وحشت وی فرو شکند و ذوب شود»
در پاسخ انسان گناهکاری که او را چند بار میخواند میگوید: «ای فرشتگان
من، من از بندهام شرمسار شدم که او جز من کسی ندارد، از او در گذشتم».
قرآن نیز مجموعه انجیل و تورات است. فلسفه و حکمت و قصص و عقاید و اخلاقیات
فردی و روحی و نیز احکام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و روابط فردی و جمعی و
آداب و رسوم حیات مادی و معنوی، دنیا و آخرت، از فلسفه خلقت و حکمت الهی
گرفته تا دستورهای بهداشتی و آداب معاشرت و خورد و خواب و زندگی عادی، از
کمال نفس و تربیت فردی تا فرمان قتال و تلاش برای بهبود حیات مادی و
برخورداری از اجتماع و آزادی و تمدن و علم و ثروت و لذت و زیبایی ... از
دعوت به عبادت و عبودیت و صبر و عشق به خدا و روشنایی دل و صفای روح و
همواره آموختن و اندیشیدن و نگریستن و احساس کردن تا اعلام آماده باش دائمی
و «جمع آوری نیرو و اسب جنگی» و بسیج نظامی و انتقام و کشتن و اسیر گرفتن
همه را در سبکی که ویژه خویش است در هم ریخته و ترکیبی خوش آهنگ و زیبا از
اصوات و الوان گوناگون فکری و احساسی، مادی و معنوی، فردی و اجتماعی پدید
آورده است.
|
|
|
|