محمد ترکیبی از موسی و عیسی است، گاه او را در صحنههای مرگبار جنگ
میبینیم که از شمشیرش خون میچکد و پیشاپیش یارانش- که برای کشتن یا کشته
شدن بیقراری میکنند و بر روی مرکبهای بیتاب خویش، در برابر دعوت خون، به
سختی میتوان آرامشان ساخت- میتازد، مشتی خاک بر میگیرد و به خشم بر چهره
خصم میپاشد و فریاد میزند: «شدوا»! و بیدرنگ شمشیرها به رقص میایند و وی
که از تماشای آتش سوزان جنگی که بر افروخته است گرم شده و چهرهاش از شادی
برتافته است، با لحنی گرفته از لذت توفیق و لبخندی سیرآب از ستایش شمشیر،
فریاد میکند: «هوم ... اکنون، تنور جنگ برتافت»! و گاه همو را میبینیم که
هر روز در رهگذرش یهودییی از بام خانهاش خاکستر بر سرش میریزد و او
نرمتر از مسیح، همچون بایزید، روی در هم نمیکشد و یک روز که از کنار خانه
وی میگذرد و از خاکستر مرد خبری نمیشود، با لحن یک صوفی پرصفا میپرسد:
رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟! و چون میشنود که بیمار شده است به
عیادتش میرود.
در اوج قدرت، در آن لحظه که سپاهیانش مکه را- شهری که بیست سال او را و
یاران او را شکنجه داده است و آواره کرده است- اشغال کرده اند، بر مسند
قدرت سزار اما در سیمای مهربان مسیح، کنار کعبه میایستد و در حالی که ده
هزار شمشیر تشنه انتقام از قریش در پیرامونش برق میزنند و بر ابوسفیان و
هند، خورنده جگر حمزه، و عکرمه فرزند کینه توز ابوجهل و دیگر قیافه هایی که
یادآور شکنجهها و توطئهها و تبعیدها و مرگهای جانخراش عزیزان اویند
دندان مینمایند، میپرسد: «ای قریش، فکر میکنید با شما چه خواهم کرد؟»
قریش که سیمای مسیح را در این موسایی که اکنون سرنوشتشان را در دم شمشیر
خویش دارد، خوب میشناسند و به چشم میبینند، پاسخ میدهد که: «تو برادری
بزرگوار و برادر زادهای بزرگواری». و آنگاه، با آهنگی که از گذشت و
مهربانی گرم شده است، میگوید: «بروید، همگی آزادید»!
چه کسی به سادگی باور میکند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و
شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیفترین احساسهای
عارفانه فرو برده و- با لحنی که گویی از اعماق روح یک راهب بزرگ، مردی که
عمر را در خلوت انزوای تأملات عمیق خویش به سر آورده و بوی مرگ و شوق وصال
نزدیک با معشوق آتش در جانش افکنده است- اکنون با قبرهای خاموشی که در پرتو
نور اسرارآمیز مهتاب صحرا با وی از سرنوشت مرموز حیات سخن میگویند درد دل
میکند و با ساکنان ساکت گورها از مردم و از زندگی شکایت دارد، همان کسی
است که او را در بازار مدینه دیدیم که کنار گودالهای عمیق و وحشتناکی که
به دستور وی کنده اند، نشسته بود و دسته دسته یهودیان بنیقریظه را- که هر
چند تن به یک زنجیرشان بسته بودند- میآوردند و در برابر وی پیاپی سر
میبریدند و در گودال میریختند و او با چشمان سرد و خشک و آرامی که گویی
به دو نگین شبق بدل شدهاند آن را «تماشا» میکرد! نه لب میجنباند و نه
پلک میزد، گویی نمایش سرد و بیمزهای را مینگرد؛ و آنگاه که آخرین نفر را
ازین صف هفتصد نفری ذبح کردند و در سیاهچالها افکندند، در حالی که به
دستور وی بر اجساد گرمشان خاک میریختند، برخاست و به کارهای دیگرش پرداخت!
اینان نامردانه به جامعه خیانت کردهاند و محمد، آنگاه که در برابر خیانت
به مردم قرار میگیرد، قیافه موسی را دارد والله نیز چهره یهوه را و دگر
هیچ.
شگفتا، ایا وی همان مرد است که یک عرب وحشی از صحرا به مسجد میاید و در
برابر جمع به وی خطاب میکند: «ای محمد، زن من چهرهای سوخته و پوستی
چروکیده و خشک دارد و زن تو ... جوان و زیبا است؛ بیا یک چند او را با زن
من عوض کن»! و او با روی خوش و لحن مهربان و آرامی که مسیح را به شگفتی
میآورد پاسخ میدهد: «برادر، اگر میتوانستم میکردم اما نمیتوانم ...»!
شگفتا، ایا میتوان باور کرد که مردی که در مدتی کمتر از ده سال، شصت و پنج
لشکرکشی داشته است، مردی که «رهبانیت مذهب خویش را جنگ میداند» و حتی گوشه
خلوت آرام معبدش را «محراب» (رزمگاه) نام میکند، در دلش روحی با عمق معنوی
بودا، در مغزش اندیشه هایی به لطافت اوپانیشادها، در منطقش خردی به استحکام
خرد سقراط و در چشمش نگاهی به ظرافت و زیبایی پرجذبه نگاه چینی «لو» (Lu)
نیز هست؟:
«اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان آنان زندگی کنم ..
دو چشمم را بر این آسمان میدوختم و چندان به نگاه کردن ادامه میدادم
که خداوند جانم را بستاند»!
و از پروردگانش علی را میگیرم و ابوذر را، چه، این دو هر که هستند از
اویند و هر چه دارند از اوست. این، جندب بنجناده، یک صحراگرد نیمه وحشی،
است که اسلام او را ابوذر ساخته است و آن یک کودک هشت ساله عرب جاهلی که در
خانه محمد، علی شده است.
ابوذر نیز مردی است با دو چهره؛ یک روح دو بعدی: مرد شمشیر و نماز؛ مرد
تنهایی و مردم؛ عبادت و سیاست؛ مبارزه به خاطر آزادی و عدالت، بردهها و
گرسنهها، و مطالعه به خاطر فهم درست قرآن و شناخت حقیقت؛ مرد جنگیدن و
اندیشیدن و دوست داشتن. و علی! چه کسی میتواند سیمای او را نقاشی کند؟ روح
شگفتی با چندین بعد! مردی که در همه چهره هایش به عظمت خدایان اساطیر است.
انسانی که در همه استعدادهای متفاوت و متناقض «روح» و «زندگی» قهرمان است،
قهرمان شمشیر و سخن، خردمندی و عشق، جانبازی و صبر، ایمان و منطق، حقیقت و
سیاست، هوشیاری و تقوی، خشونت و مهر، انتقام و گذشت، غرور و تواضع، انزوا و
اجتماع، سادگی و عظمت...
انسانی که هست، از آنگونه که باید باشد و نیست!
در معرکههای خونین نبرد، شمشیر پرآوازهاش صفوف دشمن را به بازی میگیرد و
سپاه خصم، همچون کشتزار گندمهای رسیده، در دم تیغ دو دمش بر روی هم
میخوابد و در دل شبهای ساکت مدینه، همچون یک روح تنها و دردمند که از
خفقان زیستن بیطاقت شده است و از «بودن» به ستوه آمده، بستر آرامش را رها
میکند و در پناه شب، که با علی سخت مأنوس و محرم است، از سایه روشنهای
آشنای نخلستانهای ساکت حومه شهر، خاموش میگذرد و سر در حلقوم چاه میبرد
و غریبانه مینالد. زندانی بزرگ خاک! عظمتی که در زیستن نمیگنجد، روح
آزادی که سقف سنگین و کوتاه آسمان بر سینهاش افتاده است و دم زدن را بر او
دشوار کرده است.
از شمشیرش مرگ میبارد و از زبانش شعر. هم «زیبایی دانش را میشناسد و هم
زیبایی خدا را». هم پروازهای اندیشیدن را و هم تپشهای دوست داشتن را.
خونریز خشمگین صحنه پیکار، سوخته خاموش خلوت محراب! ویرژیل دانته است، رستم
فردوسی است و شمس مولای روم و...
چه میگویم؟ مگر با کلمات میتوان از علی سخن گفت؟ باید به سکوت گوش فرا
داد تا از او چهها میگوید؟ او با علی آشناتر است.
علی، خود، محمد دیگری است، و شگفتتر آنکه، در سیمای علی، محمد را
نمایانتر میتوان دید.
خطوط سیمای محمد را، سیمایی که در پس چهارده قرن، از چشمهای کم سوی ما
پنهان مانده است، نه تنها در سیمای خود وی، بلکه در سیمای الله، سیمای
قرآن، سیمای علی و ابوذر و چند سیمای تابناک و زیبا و صمیمی دیگری که
پرداخته دست ویاند و نیز در سیمای آن خانواده شگفت تاریخ انسان که در آن،
پدر علی است و مادر فاطمه و پسر حسین و دختر زینب، باید جست و یافت.
«مدینه»ی محمد نیز یک جامعه چند بعدی است. مدینه را با شهرهای بنام تاریخ
بسنجید تا ابعاد آن پدیدار گردد: آتن، اسپارت، اسکندریه، رم، هلیوپولیس،
بنارس، هگمتانه ...
اینها همه شهرهاییاند با یک دروازه. از دروازه رم، هگمتانه و اسپارت،
مردانی برون میتازند همه با اندامهای ورزیده، چهرههای خشن و سراپا غرقه
در سلاح، شهرهایی که شیهه اسبان جنگی و نعره پهلوانان و جنگاورانش همواره
در گوش تاریخ میپیچد: نرون، کراسوس، ژول سزار، سورن، اسپارتاکوس، وسپاسین،
اژیدهاک، کورش، خشایارشاه... اما از دروازه آتن، هلیوپولیس، بنارس و
اسکندریه ... مردانی به سراغ تاریخ بیرون میایند، همه، سر در گریبان
اندیشههای عمیق، غرقه در امواج ناپیدای روح، سرمایه داران بزرگ حکمت و
فرهنگ و معرفت: کنفوسیوس، لائوتزو، لو، مهاویرا، بودا، سقراط، افلاطون،
ارسطو، اپیکور، رواقیون، فلوطین، اپیکتت، بطلمیوس، فیثاغورث...
اما یثرب، «مدینه» محمد، شهری است با دو دروازه باز بر روی جهان، از یکی
«موج کبود» بیرون میاید و مردانی که گویی جز به «قتال» نمیاندیشند و جز
بر بستر خون نمیخسبند. دروازهای شبها و روزها، همه وقت، شمشیرهای تشنه
از آن به سراغ قبیلهای برون میشتابند و از کمینگاه نیمه شبی تاریک یا
سحرگهی گنگ و هراس انگیز بر سر قومی فرو میریزند و میکشند و غارت میکنند
و اسیر میگیرند و باز میگردند. گویی دروازه رم است.
و از دروازه دیگر، چهره هایی آرام و مهربان که پرتو عشق به خدا و مردم از
آن ساطع است، پیشانی هایی که از ایمان و یقین موج میزند، دامن هایی پاک و
آراسته با تقوی، چشم در «زمین» دوخته و دل به «آسمان» پرداخته، گویی
حواریون مسیح اند، پیاده یا سوار بر شتری نرمخوی، راه صحراهای مخوف و آتش
خیز نجد و نفوذ و ربع الخالی را دسته دسته در پیش میگیرند و پیام صلح و
دوستی میبرند و دلهای پر کینه و روحهای آلوده را، با آبهای زلالی که از
سرچشمه وحی خداوندی آورده اند، میشویند و عطر خوش عشق و ایمان و بذر مقدس
آزادی و بینایی و نوید را در ضمیر قبایل میافشانند. گویی دروازه آتن است.
مسجد مدینه را بنگرید: هم سنای رم است و هم آکادمیای آتن و هم «معبد
زرتشت»!
اهل صفه! مردانی که سازندگان بزرگترین حادثه تاریخ بشرند و ویران کنندگان
بزرگترین امپراطوریهای نظامی عالم! اینان را، در صحنه جنگ، از سربازان
رومی و پارتی نمیتوان باز شناخت و بر روی صفه، از راهبان هندی و یاران
بودا و مسیح. کسانی که از هر چه در زندگی هست، صفه مسجدی را برگزیده اند،
شبها و روزها غرق در جذبههای عاشقانه روح مستقل خویش، گویی سوختگان خلوت
انزوای عرفانند و سودایی عشق خدا؛ گرم بحث و تفکر و تحقیق، گویی شاگردان
باغ افلاطونند و آموختگان حکمت مشاء آتن؛ دست بر قبضه شمشیرهایی که ده سال
است، همچون صاحبانشان، به خانه باز نگشتهاند و در بستر نخفتهاند؛ بیتاب
خون، چشم در چشم جهاد و گوش به فرمان محمد، گویی جنگجویان سزارند.
چنین است سیمای مذهبی که رسالت رهبری اینده انسان را بر دوش گرفته است و
ازین است که جامه خاتمیت بر اندام مذهبی برازنده است که خدایش هم سیمای
یهوه را دارد و هم سیمای تئوس را، کتابش هم حکمت تورات را دارد و هم مواعظ
انجیل را، و پیامبرش هم دماغ موسی را و هم دل عیسی را، و پروردگانش هم
سیمای چریکی را دارند که زندگی را جز نبرد به خاطر آزادی و مردم نمیدانند
و آن را تنها و تنها «عقیده و مبارزه» میخوانند و هم سیمای حکیمی را که
«مرکب دانشمندان را از خون شهیدان برتر» میشمارند و به قلم و نوشته سوگند
میخورند، و هم سیمای عارفی را که دل از نام و نان و زندگی و فریبها و
بازیچههای پستش برکندهاند و دور از جهان، جهانی در خویش آفریدهاند و با
عشقهای بزرگ، دردهای عزیز و زیستن هایی نه بر روی خاک آشنا گشتهاند در
خلوت عظیم و زیبای خویش زندگی میکنند و شمع جمعیت تنهایی خویشند.
محمد خود با دو خط زیبا و صریح سیمای اینان را تصویر کرده است که:
«پارسایان شباند و شیران روز». بدین گونه است که تنها محمد و رسالت چند
بعدی و دو «جهته»اش شایستگی آن را دارند که آرزوی بزرگ انسان امروز را
تحقق بخشند.
تجربه تلخی که از سرنوشت تمدنهای تاریخ به دست آوردهایم، نوسان دائمی
جامعهها است میان دنیا و آخرت، معنویت و مادیت، فردیت و جمعیت، جسم و روح،
عظمت اخلاق و قدرت زندگی، عمق فرهنگ و اوج تمدن، دل و دماغ، عقل و احساس،
علم و دین، اصالت و مصلحت، لذت و تقوی، زیبایی و سود، عینیت و ذهنیت... و
بهتر زیستن و بالاخره، واقعیت و حقیقت، رئالیسم و ایده آلیسم، که همواره
بشریت را بیمار و معیوب داشته و از «محرومیت» و «انحراف» رنجور ساخته است و
اکنون نیز، در طول حیات درازش بر روی زمین، بیش از همیشه از چنین بیمارییی
رنج میبرد، رنجی که جهان را با همه فراخی، بر او تنگ کرده است. افقهای
روشن زندگی را، همه، سیاه و شوم میبیند و انسان را تنهای بیسامان و
آواره، و آفرینش را دستگاهی ابله و پوچ؛ به گونهای که بدبینی و تلخاندیشی
و یأس شوم فلسفی روح و اندیشه قرن ما را تباه ساخته و مذهب عام روشنفکران
امروز جهان شده است، تا آنجا که منحنی جنون و انتحار، هماهنگ با فرهنگ و
مدنیت بزرگ انسان امروز، به شتاب صعود میکند و اینده او را هولناک و
پریشان و رقت بار ساخته است.
انسان امروز- که این تجربه بزرگ را از تاریخ آموخته است و بیماری و نقص
تمدن امروز جهان را خوب میشناسد- در آرزوی آن است که روحش با دو بال «عقل»
و «احساس» پرواز کند؛ با «عقل» سقراط بیندیشد و با «دل» مسیح عشق بورزد؛
همچون بوعلی «بداند» و همچون بوسعید «ببیند»؛ جامعهای را پی ریزد که نه
محرومیت هند را از مدنیت بزرگ و درخشان اروپا داشته باشد و نه محرومیت
اروپا را از معنویت عمیق و شگفت هند. جامعهای اندامش تمدن و روحش مذهب،
آنچنان که آرنولد تاین بیآرزو میکند.
رسالت روشنفکران اصیل امروز جهان جز این نیست که تمدن اروپا را در هند برپا
کنند و تصوف هند را در کالبد مادی اروپا بدمند؛ «ذهنیت» شرق را به غرب برند
و «عینیت» غرب را به شرق آورند؛ با آتش شمس جان ارسطو را بسوزانند و به
«چشمان خشک» بیکن نم اشکی بخشند؛ شمشیر قیصر را به دست مسیح دهند و بیتابی
حلاج را در قلب کانت بخشند؛ بر حصار آتن دروازهای از رم بگشایند و
بالاخره، از «سنای رم» و «آکادمیای آتن» و «کلیسای عیسی» یک «مسجد» بنیاد
کنند و به گفته الکسیس کارل: «هم زیبایی علم را بشناسند و هم زیبایی خدا را
و به سخن پاسکال همچنان گوش دهند که به سخن دکارت».
فرانتز فانون، خطاب به همه اندیشمندان دنیای سوم- که گستاخی آن را دارند که
جهان را طرحی نو دراندازند- پیامی دارد که پیام هر مصلح عمیق اندیشی است که
امروز تجربه تاریخ را میداند و درد انسان عصر ما را میشناسد و رسالت
بنیاد ایندهای استوار و بیدرد را برای انسان، در خود، احساس میکند:
«رفقا، بیایید دیگر از اروپا سخن نگوئیم، دیگر از تقلید مهوع و میمون وار
از اروپا دست برداریم. ما نباید از آفریقا و آسیا اروپای دیگری بسازیم.
تجربه آمریکا ما را بس است. برای خودمان، برای اروپا و برای بشریت، رفقا،
باید یک «اندیشه نو» آفرید، باید یک «نژاد نو» ساخت و باید کوشید تا یک
«انسان نو» برپای ایستد».
انسانی «نیمه خاک، نیمه خدا»، انسانی که هم تجربه رم را آموخته باشد و هم
تجربه هند را.
انسانی، فردش
با دو بال، جمعش با دو بعد.
تصویر چنین انسانی چگونه خواهد بود؟
«پارسای شب و شیر روز».
و مذهبش؟
دین «کتاب»، «ترازو» و «آهن»! .
|