|
|
|
|
|
بحث امشب، تجدد و تمدن است. و قبلاً بايستي از خانمها و آقايان معذرت
بخواهم که در ايامي که موضوع خاصي طرح است، و قاعدتاً بايد هر سخنران و هر
گويندهاي موضوع صحبتش را متناسب با موضعي که اين روزها مطرح است تعيين
بکند، موضوع صحبت من ظاهراً تناسبي ندارد؛ ولي اين از جهت ظاهري است، و از
جهت باطني به نظر من تناسب بسيار زيادي دارد؛ به خاطر اينکه همه مذاهب بزرگ
عالم، و بالاخص مذهب اسلام، براي تکامل بشري و براي غناي فرهنگي و معنوي
انسان و دورکردن انسان از وحشيگري و نزديککردن انسان و بشريت به اوج قله
تمدن و فرهنگ و معنويت به وجود آمدهاند و ظهور کردهاند، و اينکه ميگويم
«بالاخص اسلام» ، براي اين است که مذاهب ديگر عالم، مذاهب بزرگ و بحق،
غالباً وجهه معنوي و اخلاقي و روحي و همچنين تکامل معنوي و روحي بشري را،
رسالت خودشان تعيين کردهاند، در صورتي که اسلام، درعين حال، يک مذهب
تمدنساز و جامعهساز است. بنابراين اگر موضوع صحبت من، «تمدن يا تجدد» است
و بحث درباره اينکه «فرهنگ چيست؟»، «وحشيگري چيست؟»، «تمدن کيست؟» و
«متجدد کيست؟»، ميبينيم که در متن اسلام نهفته است، و يکي از اساسيترين
مسائلي است که هر مسلماني بايد مدام به نام اسلام، در ذهنش مطرح کند؛
بالاخص روشنفکران و تحصيل کردههايي که به جامعههاي اسلامي وابسته هستند،
که رسالت مستقيم تجدد يا تمدن خود را و جامعه خود را بر عهده دارند.
يکي از حساسترين مسائل و بلکه حياتيترين مسئلهاي که امروز بايد براي ما
مطرح بشود، ولي متأسفانه تاکنون مطرح نشده، مسئله تجددي است که امروز در
همه جامعههاي غير اروپايي و همچنين در جامعههاي اسلامي با آن روبرو
هستيم، و طرح اينکه اين تجدد يا تمدن چه رابطهاي با هم دارند، و آيا
چنانچه به همه ما فهماندهاند، تجدد مترادف با تمدن است، و يا نه، تجدد بحث
ديگري است و يک پديده اجتماعي ديگري است و با تمدن هيچ گونه رابطهاي
ندارد؟ ولي متأسفانه به نام تمدن، تجدد را به خورد جامعههاي غير اروپايي
دادهاند.
در اين صد و صد و پنجاه سالي که همه جامعههاي غير اروپايي و ازجمله
جامعههاي اسلامي در برخورد با غرب و در تماس با تمدن غربي قرار گرفتند،
ميبايستي که متجدد ميشدند، و غرب هم رسالت متجددکردن اين جوامع را بر
عهده گرفت، ولي به نام متمدنکردن وآشناکردن اين جامعهها با تمدن به ما
تجدد دادند («ما» که ميگويم، يعني همه جامعههاي غير اروپايي)، و چنين
معني کردند که، همين تمدن است. و سالها پيش بايستي که روشنفکران ما متوجه
ميشدند و به مردم ما ميفهماندند و ما را روشن ميکردند که تجدد مسئله
ديگري است، و تمدن مسئله ديگرياست، و جامعههايي که تمدن ميخواهند، به
تمدن از طريق تجدد نميتوان رسيد. اما نگفتند. چرا تحصيلکردهها و
روشنفکران از جامعههاي غير اروپايي در اين صد و صد و پنجاه سالي که اروپا
رسالت متجددکردن اين جامعهها را بر عهده داشت و هدفش متجددکردن همه
انسانهاي غيراروپايي بود، متوجه چنين مسئلهاي نشدند؟ علتش را در ضمن اين
بحث خواهم گفت.
بنابراين ميبينيم که اين، اساسيترين مسئلهاي است که براي ما، به عنوان
انسانهايي در اين قرن - که با چنين پديدهاي که با سرنوشت ما و جامعه ما و
همچنين با اعتقاد و انديشه ما و روح ما سر و کار دارد، مستقيماً و روزمره
سر و کار داريم - ، و همچنين حساسترين مسئلهاي است که براي ما، به عنوان
مسلمان - که وابسته به ديني هستيم که در مسئله تمدن و تجدد، فرهنگ بشري و
زندگي دنيايي انسان هم تعهد و هم هدف و هدايت دارد - مطرح است.
براي اين بحث، من چند اصطلاح دارم که با آن اصطلاحات صحبت خواهم کرد، و اگر
آنها مبهم باشند، همه بحثم مبهم خواهد بود. لذا قبل از اينکه شروع به اصل
مسئله بکنم و مطلب را طرح کنم، ناچارم زبان خود را و مفهوم خاصي را که براي
اين اصطلاحات قائل هستم معني کنم و اين مفاهيم را ابتدا توضيح بدهم. من روي
چند کلمه و اصطلاح اساسي که کليد شرح اين بحث است تکيه ميکنم و بعد از
معنيکردن اين اصطلاحات وارد بحث ميشوم.
اول: اين اصطلاح روزمره و رايج «روشنفکر»، که در جامعه ما و همه جوامع
دنيا، چه اروپايي و چه غيراروپايي، بهشدت رايج است، چه معنايي دارد؟ به چه
کسي ميگوييم «روشنفکر»؟ چه کساني هستند و چه رسالت و نقشي در جامعه خودشان
برعهده دارند؟ اصلاً روشنفکران کياناند؟
روشنفکران در اروپا، يک قشر خاص و مشخص جامعه اروپايي هستند، که کيفيت
پيدايششان، تکوينشان و رشدشان، و همچنين طرز عملشان در جامعه و نقشي که در
جامعه خودشان بازي ميکنند، روشن است. در کشورهاي غير اروپايي مانند
کشورهاي اسلامي و کشورهاي آفریقايي، عدهاي هم پيدا شدند به نام «روشنفکر»
(اينها هم داراي يک قشر روشنفکري هستند)، و مردم هم به آنها روشنفکر
ميگويند. اينها چه فرقي با روشنفکران اروپايي دارند؟ آيا فرقي دارند يا
کاملاً ادامه نهضت روشنفکران اروپايي هستند؟
دوم: کلمه «اَسيميله» يا «اَسيميلاسيون» است. اين کلمه اساس همه مباحث و
سرنوشتي است که ما - ما غير اروپاييها، و ما مسلمانها - امروز دچارش
هستيم. و يک بحث ديگر به نام «اليناسيون»؛ اليناسيون، يعني از خود بيگانه
شدن آدمي؛ يعني انسان خودش را گم بکند و شيء ديگر يا کسي ديگري را به جاي
خود در خودش احساس کند. و اين يک نوع بيماري بزرگ اجتماعي و روحي انسان
است.
«اَسيميلاسيون» يعني انسان خودش را عمداً و يا غير عمد شبيه به کس ديگر
بسازد؛ يعني خود را شبيه ديگري ساختن. انسان وقتي که به اين بيماري دچار
ميشود، هرگز متوجه شخصيت و اصالت و خصوصيات خودش نيست، بلکه اگر متوجه
باشد، نسبت به آن نفرت پيدا خواهد کرد. براي اينکه او از همه خصوصيات شخصي
يا اجتماعي و فاميلي و يا ملي خودش دور شود، خودش را بهشدت و با وسواس
فراوان و بيقيد و شرط شبيه به ديگري ميکند تا از ننگي که در خودش و در هر
چه که منسوب به خودش هست، احساس ميکند، بري باشد، و از هر گونه افتخار و
فضائلي که در ديگري احساس ميکند، برخوردار بشود. اليناسيون به چندين کيفيت
و صورت وجود دارد و به چندين عامل بستگي دارد.
يکي از عواملي که انسان را مسخ ميکند، ابزار کارش است. اين، در
جامعهشناسي و روانشناسي کاملاً آشکار است، که هر کسي در مدت عمرش به
ميزاني که تماسش با يک ابزار و يا با يک فرم کار بيشتر است، کمکم شخصيت
مستقل و حقيقي خود را فراموش ميکند و به جاي خودش آن ابزار کار را احساس
ميکند. مثلاً کسي که دائماً با يک ماشين و يا يک پيچ سر و کار دارد و هر
روز از صبح ساعت هفت تا دوازده، بعدازظهر از ساعت دو يا سه تا پنج و شش و
هفت و ... بايد سر کار خود باشد، تمام احساسش و تمام افکارش و عواطفش و همه
خصوصيات انسانياش معطل و تعطيل است، و فقط تبديل شده به اينکه اين پيچ را
در دستش بگيرد و اين عمل خاص ماشيني را - که مأمور اين کارش کردهاند -
انجام بدهد؛ مثلاً يک نوار که از جلويش رد ميشود، به او ميگويند هر دو
پيچ که رد شد پيچ سوم را يک مرتبه بچرخان! اين انساني که داراي عواطف
گوناگون، فعاليتهاي مختلف و انديشههاي مختلف، سليقهها، کششها، نفرتها،
احساسها و شوقهاي مختلفي است، در تمام مدت بيدارياش در شبانهروز، در
اکثر اوقات، در فعالترين حالات که زمان کارش است، تبديل ميشود به موجودي
که عبارت شده از پيچاندن يکي در ميان و يا دو تا در ميان پيچ. او در تمام
اين ده يا دوازده ساعت هيچ چيز نيست؛ همه خصوصياتش تعطيل شده و عبارت شده
از عمل متشابه و يکنواختي که بايد انجام بدهد.
يکي از بزرگترين کارگردانان و متفکران هنري امروز جهان که بيش از هر کس به
انسان خدمت کرده، انساني را در فيلم نشان ميدهد که به وسيله ابزار کارش
الينه شده، و نماينده کامل کسي و انساني است که تبديل به شيء شده، و در اثر
تماس دائمي با شيء، بيشتر شيء را «خود» احساس ميکند تا خودش را «خود». در
صورتي که اين شخص قبلاً مرد آزادي بوده، احساسات داشته، روابط مختلف داشته،
عدهاي دوست داشته، عدهاي قوم و خويش داشته، عدهاي با او دشمن بودند و او
مخالفشان بود (حالات مختلف يک انسان طبيعي). سپس به کارخانه عظيمي ميآيد،
که هيچ کارگري نميداند که طرح اين کارخانه کجاست، و اصلاً آن کالايي که از
اين کارخانه بيرون ميآيد چيست، (بلکه) هر کسي کار خاصي را در گوشهاي در
تمام عمرش انجام ميدهد. او در آنجا به کار گماشته ميشود، و کارش همين است
که هر وقت دو تا پيچ رد شد، بايد پيچ سوم را که يک پيچ چهار پر و يا شش پر
است، يک پيچ بزند (دو تا پيچ که رد شد هيچ کاري نکند، فقط پيچ سوم که رد شد
يک پيچ بزند) - تمام ده ساعت روز کارش اين خواهد بود. آن روز اول که نوار
رد شد، او همان کار را ميکند؛ در ضمن خانمش يا مادرش يا پدرش يا يکي از
اقوام، يا يکي از دوستان و يا نامزدش به کارخانه ميآيند براي ديدن او. يک
انسان طبيعي، وقتي که چشمش به يکي از عزيزانش ميافتد، خودبهخود بايد کارش
را موقتاً تعطيل کند. (او هم) اصلاً از خود بيخود ميشود و همان جا با او
احوالپرسي و روبوسي ميکند و خوشحال است از اينکه يکي از اقوام دور و يا
نزديکش را ديده است. مثلاً تا ميبيند که مادرش بعد از يکي دو سال آمده است
که او را ببيند، احساسات انسانياش کاملاً تحريک ميشود. کارش را فراموش
ميکند، پيچ را ميگذارد و به طرفش ميرود. يکمرتبه ميبيند که سوت
کارخانه کشيده شد، ماشينهاي آتشنشاني و بازرسان ريختهاند و تمام کارخانه
تعطيل شده، همه چيز به هم خورده، و هزاران کارگر همه در حال غيرعادي، که چه
حادثهاي پيش آمده. بعد آمدند و متوجه شدند که اين آقا وقتي که چشمش به
مادرش افتاده، احساسات انسانياش بروز کرده و رفته مادرش را ببيند و با او
حرف بزند، و آن پيچها را نپيچانده؛ آن پيچها را که نپيچانده، نوار به جاي
ديگر رفته، و در آنجا اشکال توليد شده؛ از يک کنترل ديگر که رد شده، آن
کنترل برق را خاموش کرده؛ برق که خاموش شده، دستگاههاي ديگر متوجه شدهاند
و سوت خطر کشيده شده؛ تمام کارخانه به حالت بسيج و غير عادي (در آمده است).
آمدند او را جريمه کردند، چند روز هم بيرونش کردند و تنبيهش کردند.
روز دوم و روز سوم کمکم اين حالات در او کم شد؛ بعد همين آدم را نشان
ميدهد که چگونه به وسيله عملش مسخ شده است؛ (يعني) وقتي که دو تا پيچ رد
ميشد، پيچ سومي را ميپيچاند؛ و بعد (اگر) دشمنش هم ميآمد، او همين جور
مات به او نگاه ميکرد، و يا اگر خواهرش ميآمد، او را نميشناخت؛ مادرش،
نامزدش، معشوقش، دشمنش، همسايهاش يا بيگانه - هر کسي - (ميآمد)، او در
قيافه آنها خيره ميشد، ولي آنها را تشخيص نميداد، و اصلاً روحش در برابر
اين چهرهاي آشنا، عزيز، خويشاوند، دشمن يا دوست کوچکترين عکسالعملي نشان
نميداد. چرا؟ که او نه آن انساني است، که احساساتش در تاريخ تکامل پيدا
کرده، بلکه انساني شده که در ماشين به دنباله آچاري که در دستش هست، تبديل
شده است.
بعد نشان ميدهد که در خيابان هم که راه ميرفت، به هر کسي که از آنجا رد
ميشد، خانمي و يا کسي که لباس اونيفورم داشت و دکمههايش هشتپر بود، او
بدون اينکه حالت خود يا حالت آنجا و خيابان را تشخيص دهد، فوراً حمله
ميکرد تا (دکمهها را) يکي در ميان بپيچاند! چون جز اين هيچ چيز نبود.
اين سازمانهاي عظيم و پيچيده اداري هم انسان را الينه ميکنند. اين شيء
است، اين پيچ است، اين دستگاه ماشين است که انسان را از مقام انسانياش
منخلع و جدا ميکند، و تبديلش ميکند به دنباله و ادامه شيء، دنباله يک
ابزار، بيل و کلنگ و ماشين. در يک سازمان وسيع اداري و در سازمانهاي بزرگ
هواپيمايي و بانکهاي بزرگ و عظيمي که در اروپا هست (در کشورهاي غير
اروپايي، سازمانهاي بوروکراسي، هنوز به آن مرحله نرسيدهاند)، ده هزار
شعبه وجود دارد، و در هر شعبهاي، گيشهها رديف هستند، و پشت هر گيشهاي
آدمي نشسته است، که سي سال است در اين گيشه عمل واحدي را انجام ميدهد: اين
برگها را ميگيرد، ماشيني ميزند، يکي را يکجا ميگذارد و يکي را به
«طرف» ميدهد. در تمام مدت سي سال بايد همين عمل را در زندگي تکرار کند.
مارسل موس ميگويد: بيماري رواني ناشي از کار (اين است که) او ديگر فلان
آقا، فرزند فلان کس، داراي اين خصوصيات و اين حساسيتها نيست؛ (زيرا) وقتي
که اسم او را ميبريم - همان اسمي را که پدر و مادرش برايش انتخاب کردهاند
- ، و يا اينکه اسم فاميلش را ميبريم، او کمتر احساس «خود»ش را ميکند، تا
(وقتي که) شماره گيشهاش را ميبريم، يعني وقتي که ميگوييم «گيشه ۲۹۳»، او
درست خودش را ميبيند و خودش را احساس ميکند؛ تمام شخصيتش، فقط و فقط،
خلاصه شده به «آقاي گيشه ۲۹۳»! اين انساني است که به وسيله فرم و شکل کارش
الينه شده است.
الينه، در لغت، يعني «جن در آدم حلولکردن». در قديم جنزدگي وجود داشت؛ به
کسي که ديوانه ميشد، ميگفتند که در او جن حلول کرده، به جاي عقلش نشسته،
عقلش را از بين برده، و در حال حاضر جن در روحش هست، و او ديگر خودش را
احساس نميکند، يک جن را در خودش احساس ميکند، امروزه همين لغت را
جامعهشناسان و روانشناسان براي اين بيماريها آوردهاند، يعني همان طوري
که در سابق يک انسان عاقل، در اثر تماس با «جن» يا تماس «جن» با او
«جنزده» ميشد،. يعني جن در او حلول ميکرد، انسان امروز در برابر تماس
دائمي با يک ابزار خاص ماشيني يا يک شکل يکنواخت و خشک و دائمي بيرحم
سازمانهاي وسيع اداري - اين انسان- ، تبديل ميشود به يکي از اعضاي اين
اداره، و يا يکي از اعضاي اين ماشين، نه يکي از اعضاي خانواده عظيم بشري -
آن را کمتر در خودش احساس ميکند -؛ حتي خصوصيات خودش را احساس نميکند و
گم ميشود. يعني همان طور که ميگفتند جن در آدم سالم حلول ميکند و او را
ديوانه ميکند، همان طور هم در انسان امروز ابزار کارش در او حلول ميکند،
و يا شکل کارش در او حلول ميکند، و شخصيت اصيل و درست انسانياش کمکم از
بين ميرود، و شخصيت ماشين، ابزار کارش و يا شکل کارش و يا سلسله مراتب
ادارهاش در او حلول ميکند، و وقتي که «خود»ش را احساس ميکند، بيشتر آن
شيء را «خود»ش احساس ميکند.
يک نوع ديگر جنزدگي و يا رسوخ يک پديده ديگر در آدم، که انسان را از خود
بيگانه ميکند، و يا يک جامعه را از خودش بيگانه ميکند، و اين يک مسئله
دردناک و رقتآور است، عبارت است از حلول يک طرز تفکر، يک فرهنگ، يک بينش و
يا يک ذوق خاصي که مربوط است به جامعهاي خاص، که با جامعه ما-- مثلاً -
شباهتي ندارد. آن جامعه ذوق خاصي دارد، مردمش طرز تفکر خاصي، بينش خاصي،
هدفها، آرزوها، دردها و احتياجات خاصي دارند، که خاص خودشان و متناسب با
وضع اجتماعي خودشان است؛ بعد در اثر تماس با جامعه ديگري، که وضع ديگري
دارد، ميآيند آن مجموعه افکار و طرز تفکرشان و سليقه و ذوقشان را و
احتياجها و دردهايشان را به عدهاي از افرادي که در جامعه کاملاً مختلفي -
غير از آن جامعه و با وضع ديگر و شرايط ديگري - زندگي ميکنند تحميل و يا
تزريق ميکنند؛ و بعد عدهاي پيدا ميشوند «مسخشده».
مسخ شده به چه صورت؟ به صورت اينکه اين انساني است که در چنين جامعهاي
زندگي ميکند، با يک تاريخ خاص، با مذهب خاص، با خصوصيات خاص، و با روابط
اجتماعي و اقتصادي خاص؛ ولي طرز تفکرش مال اين جامعه خودش نيست، و در اثر
تماس يا تبليغ، از يک جامعه ديگر گرفته شده است؛ انساني متناقض درست
ميشود: انساني که خودش مال يک جامعه است و فکرش مال جامعه ديگر. و بدين
صورت يک انسان و يا يک جامعه ممکن است به وسيله جامعه ديگري که شبيه به
اجتماع آنها نيست، و زمانشان شبيه زمان آنها نيست، الينه بشوند، يعني از
خودشان بيگانه بشوند. و بعد اين جوان، اين تحصيلکرده، اين روشنفکر - و يا
تاريک فکر! - مربوط به جامعهاياست، و داراي يک شخصيت متناسب با آن جامعه
است، اما نه جامعه خودش را ميشناسد، نه خصوصيات خودش را ميشناسد، و نه
ميشناسد که خودش کي هست، و بعد خودش را «او» احساس ميکند؛ و چنان که آن
کارگر و يا آن کارمند، خودش را گيشهاش مييافت و يا آن پيچ يا مهره حس
ميکرد، اين انساني که مثلاً مال يک کشور شرقي است، خودش را اروپايي حس
ميکند؛ با همان ذوق و سليقه و گرايش و با همان طرز تفکر، رنجها، غمها،
احساسات و آروزهاي اروپايي. در صورتي که اين آروزها، غمها ونيازها مال يک
جامعه ديگر است، و او در يک جامعه اصلاً غير متشابه با آن جامعه زندگي
ميکند. اين آدم از خودش بيگانه شده، و بيمار است. به چه صورت؟ بيمار رواني
کسي است که خودش چيزي باشد، ولي شخصيت خودش را احساس نکند، و به جاي شخصيت
خود، شخصيت ديگري را احساس بکند.
|
|
|
|