|
|
|
|
|
شخصيت يعني طرز تفکر و ذوق و سليقه و پسندهاي آدم؛ و من که مال اين جامعه
هستم، اين شخصيتم متناسب با اين جامعه است، اما شخصيت خودم را ديگر احساس
نميکنم، چون مسخ شدهام، چون طرز تفکر يک جامعه ديگر در من حلول کرده است.
بنابراين من يک آدم «شتر گاو پلنگ» هستم؛ يعني خودم يک چيزم، ولي وقتي که
خودم را احساس ميکنم، چيزي ديگري احساس ميکنم؛ دردهاي خاصي دارم. ولي اين
دردهاي خاص خودم را احساس نميکنم - چون خودم و خصوصيات خودم را احساس
نميکنم - و دردهاي ديگري را - كه او دارد - احساس ميکنم، در صورتي که
خودم آن دردها را ندارم! چنين آدمي بيمار است. آدمي که درد گرسنگي دارد -
گرسنه است - ، اما احساس گرسنگي نميکند، بلکه ناراحتيها و بيماريهاي يک
آدم سير را در خودش احساس ميکند. وقتي کسي سير ميشود، يک نوع ناراحتيها
و غصههايي مربوط به سير و پر بودن دارد، و يک نوع آروزهايي بعد از شکم سير
به ذهن آدم ميآيد. (ولي) آدم گرسنه نه: آروزها، ذوقش، پسندش و سليقه و
دردش فرق دارد؛ اما وقتي که آن آدم گرسنه به وسيله يک آدم سير الينه
ميشود، ( با اينکه) خودش واقعاً گرسنه است، ولي به جاي اينکه دردها و
احساسات و رنجهاي يک آدم گرسنه را احساس بکند - چون به وسيله او الينه
شده، يعني شخصيت او درش حلول کرده - رنجها و آرزوهاي يک آدم سير را در خود
احساس ميکند. مثلاً يک آدم گرسنه خود به خود به فکر نان است، به فکر زندگي
است، به فکر دردهاي عيني و مادياش است، به فکر کمبود غذاي بچههايش است،
در فکر کمبود کالري و ويتامينش است - به فکر همين چيزهاست - ، و آرزوها و
آمالش هم شبيه به اين است. يک انساني که سير و پر است و درد مادي ندارد، و
از همه جهت اينها برايش فراهم است، غمهاي خاصي ميخورد و آرزوهاي خاصي
دارد: مثلاً دلش ميخواهد که يک روزي تابلوي «لبخند ژوکوند» را در جايي
حراج کنند، و او هم نصف ثروتش را بدهد، و به هر قيمتي که شده، آن تابلو را
بخرد (آرزوي سير همين است ديگر!). بعد ميبينيم که اين آدم گرسنه است،
کمبود غذايي در قيافه خود و زن و بچهاش و در خانوادهاش، در منزلش و در
محلهاش پديدار است، اما آروزهايش آن شکلي است، غمهايي را که دارد، غمهاي
يک ثروتمند و يک سرمايهدار و يا يک بچه سرمايهدار است، که همه چيز در
زندگي او از نظر مادي فراهم است. اين آدم مريض است، چون خودش چيز
ديگرياست، اما آنچه را که به نام خودش احساس ميکند، کس ديگري است.
بدين صورت جامعههاي غير اروپايي به وسيله جامعههاي اروپايي الينه شدند،
يعني از خود بيگانه شدند. يعني اين تحصيلکرده و يا اين روشنفکر جامعه شرقي
مثل شرقي حس نميکند. مثل شرقي ناله نميکند، مثل شرقي آرزو ندارد، مثل يک
جامعه متناسب با دردهاي جامعه خودش درد نميکشد، بلکه رنجها، دردها،
احساسها و نيازهاي يک اروپايي را که در سرحد عاليترين ترقي سرمايهداري و
برخورداري کامل مادي به سر ميبرد، احساس ميکند.
بزرگترين رنج و انحرافي که در جامعه امروز بشري وجود دارد، انحراف رواني
شخصيتهاي غير اروپايي است، که واقعيتهايشان چيز ديگر است، اما مردمشان
چيز ديگري را احساس ميکنند، کس ديگري را احساس ميکنند؛ در صورتي که در
قديم، در دويست سال پيش، همين کشورهاي غير اروپايي بودند، ولي وقتي که به
آن جامعهها وارد ميشديم، (اگر چه) ممکن بود تمدن امروز اروپايي را هم
نداشته باشند، هر کدام خودشان بودند: احساساتشان و آروزهايشان و طرز کارشان
و معنويتهايشان، تفريحاتشان، عياشيهايشان، سليقههايشان و عبادتهايشان،
همه کارشان، بد و خوبشان و هنر و زيباييها و طرز تفکر مذهبي و فلسفيشان
و... - همه و همه - مال خودشان بود، و وقتي که من مثلاً وارد کشور هند و يا
يک کشور آفریقايي ميشدم، ميدانستم که اين يک کشور آفریقايي است و يا اين
کشور، هند است، سليقهاش خاص خودش است، ساختمانش خاص خودش است، نقاش مثل يک
هندي نقاشي ميکند، يک شاعر مثل خودش شعر ميگويد و دردهاي هندي دارد و طرز
تفکر جامعه خودش را دارد؛ رنجها و بيماريها و آرزوها و مذهب خودشان را
دارند، و همه چيزشان مال خودشان است؛ در عين حالي که از لحاظ سطح تمدن و
برخورداري مادي پايين هم بودند، ولي همه چيز مال خودشان بود؛ بيمار نبودند،
اگر چه فقير بودند، وبيماري غير از فقر است.
اما امروز جامعه اروپايي، به همان ميزان که توانسته است مظاهري از تمدن
خودش را وارد جامعههاي غير اروپايي بکند و کالاها و ابزارها و توليد مدرن
و جديد خودش را در اين جامعهها به مصرف برساند، به همان ميزان توانسته است
يک نوع طرز تفکر فلسفي و يک نوع عقايد و سليقهها و رفتارهاي خاص جامعه
خودش را وارد اين جامعهها بکند، جامعههايي که هرگز متناسب با آن رفتارها،
آن طرز تفکرها، سليقهها و پسندها نيست. به قول عليون ديوپ، که يکي از
متفکران بزرگ سياهپوست است: بدين صورت، جامعههايي به وجود آمده، در خارج
از تمدن اروپا - مثل جامعههاي ما - ، جامعههاي موزاييکي! جامعه موزاييکي
يعني چه؟ مثل موزاييک. موزاييک را ميبينيم که صدها سنگريزه رنگين دارد، به
رنگها و شکلهاي گوناگون، که همه در قالبي پرس شدهاند؛ اما چه شکلي را به
وجود آورهاند؟ هيچ شکلي. اين تکه موزاييک رنگهاي مختلف دارد، ذرات مختلف
با شکلهاي مختلف دارد، اما هيچ شکلي را به وجود نياورده است. براي چه؟ اين
تمدنها هم تمدنهاي موزاييکي هستند؛ يعني تمدنهايي که (در آنها) مقداري
مصالح از قديم مانده، و يک مقدار هم مصالح بيشکل و بيرويه از اروپا وارد
آن شده، و بعد يک قالب موزاييکي به نام «جامعه نيمه متجدد» شده است.
«موزاييک» به اين خاطر است که، ما براي ساختن تمدني در جامعه خودمان، آنچه
را که در تمدن اروپا به کار رفته است، ما خود «انتخاب» نکردهايم، براي
آنکه ما نميدانستيم تمدن چيست و چه شکلي دارد؟ شکل آن را هم آنها دادند.
بنابراين ما بدون اينکه بدانيم که در اين جامعه چه چيز را بايد بسازيم، و
بدون اينکه قبلاً تصميمي داشته باشيم که جامعه خودمان را با طرز تفکر
خودمان، به چه شکلي بايد در بياوريم، تا براساس نقشهاي که قبلاً در دست
داريم، مصالحي را از خود يا ديگران بگيريم و در آن ساختمان بکار ببريم -
بدون آن طرح - ، مصالح مختلف را از اطراف روي هم ريختيم، مصالحي که هم بومي
است هم اروپايي، هم از گذشته است هم از حال، اما همين طور روي هم ريخته،
بيشکل و بيقواره، (به طوري که) جامعهاي با طرز تفکري متشتت، بيشکل و
بيهدف درست شده است. اين جامعهها، جامعههاي غير اروپايي هستند که
توانستهاند در مدت يک قرن يا يک قرن و نيم مصالحي را به نام تمدن از اروپا
بگيرند.
اين تمدن موزاييکي در کشورهاي غير اروپايي و يا به تعبير من، جامعههاي
«شتر گاو پلنگي»، که شکل خاص و هدف خاص ندارد و معلوم نيست که اين چگونه
جامعهاي است، و مردم و متفکران آن نميتوانند بفهمند که براي چه دارند
زندگي ميکنند و هدف و آيندهشان و عقيدهشان چيبست، چرا پديد آمد؟ دو علت
پيداست:
در قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم، بالاخص در قرن هجدهم، در اروپا ماشين پيدا
شد و رشد کرد (ماشين در دست پولدار و سرمايهدار اروپايي بود). خصوصيت
ماشين اين است که بايد وقتي کار ميکند، همواره و در هر سال، ميزان توليدش
را بالا ببرد. اين، قطعاً جبر ماشين است. اگر ماشيني در ظرف ده يا پانزده
سال، ميزان توليد کالايي را که توليد ميکند - هر نوع کالائي که ميخواهد
باشد - زياد نکند، آن ماشين ميميرد، از بين ميرود و ديگر نميتواند به
کارش ادامه دهد، وهمچنين نميتواند با ماشينهاي ديگر رقابت کند. اگر ميزان
توليدش را بالا نبرد، ديگران، ماشينهاي ديگر که همين کالا را توليد
ميکنند، ميتوانند با توليد بيشتر، (کالاي) ارزانتر در دسترس مردم
بگذارند، و مردم هم، اين کالا را ميخرند، و کالاي او زمين ميماند؛ و
ناچار براي اينکه او بتواند مزد کارگر را هر روز بيشتر بالاتر ببرد، و در
عين حال هرچه ارزانتر از رقيبش، کالا را به بازار عرضه کند، ناچار بايستي
توليدش را بيشتر نمايد.
اما، به اين صورت که علم و تکنيک وارد ماشين ميشود و به ماشين کمک ميکند
و باعث ميشود که ماشين همواره ميزان توليد کالايش را بيشتر کند، همين عامل
است که شکل بشريت امروز را عوض کرده است. خيال نکنيد اين يکي از مسائلي است
که امروز در دنيا مطرح است؛ نه! جز اين هيچ مسئله ديگري در اين دو قرن مطرح
نبوده؛ همه مسائل به خاطر همين است؛ همه مسائلي که امروز اروپا در دنيا
مطرح کرده، به خاطر همين است.
اين ماشين بايد کالايش را به صورت تصاعدي هر سال اضافه کند؛ بنابراين بايد
هر چه کالا را زياد ميکند، به صورت تصاعدي - براي اينکه بماند - مصرف
ايجاد کند. اما مردم، مصرفشان پا به پاي توليد ماشين زياد نميشود.
جامعهاي را ميبينيم که در ده سال اخير مصرف کاغذش مثلاً ۳۰ درصد زياد شده
است؛ ماشينهاي کاغذسازي را ميبينيم که در اين ده سال، ۳۰۰ يا ۴۰۰ درصد به
توليد کاغذشان اضافه شده، يعني توليد کاغذ چهار برابر شده است؛ يعني اگر در
ده سال پيش، يک ماشين در هر ساعت مثلاً پنج کيلومتر کاغذ توليد ميکرد، بعد
از ده سال اکنون ميبينيم که پنجاه کيلومتر کاغذ توليد ميکند، در صورتي که
مصرف کاغذ در اين ده سال اين قدر بالا نرفته، و نميتواند تا اين حد بالا
برود. پس اين توليد اضافي و اين کاغذ اضافي را بايد چکار کرد؟ (براي اين
منظور) بايستي مصرف جديد توليد کرد، مصرف جديد!
هرجامعهاي و هر کشور اروپايي مصرف خاصي دارد. (يک کشور) چهل ميليون يا
پنجاه ميليون جمعيت بيشتر ندارد. نميشود پا به پاي اين توليد سرسامآوري
که هر سال به صورت تصاعدي بالا ميرود، مردم را هم وادار کنيم که مصرفشان
را بالا ببرند - امکان ندارد. بنابراين ماشين همان طور که جبراًً توليد را
زياد ميکند، جبراًً هم بايد از مرزهاي خودش بيرون برود، و در بيرون از
جامعه خودش بازار بيابد. وقتي که قرن هجدهم به وجود آمد، و وقتي که ماشين
همراه با تکنيک جديد و علم جديد در دست سرمايه افتاد، سرنوشت آينده بشر
معلوم بود. چي؟ به خاطر جبر اقتصادي و اجتماعي و به خاطر تکنيک و علم جديد،
ماشين هاي تازه دائماً توليد را زياد ميکنند، و به سرعت، در ظرف پنج سال،
بازارهاي اروپا پر ميشود؛ (پس) انسانهاي روي زمين بايد جبراًً مصرفکننده
کالاي توليد شده به وسيله ماشين باشند، و به ناچار بايد اين کالاها به آسيا
و به آفریقا برود. به ناچار بايد آفریقايي تمام کالاهاي اروپايي را مصرف
کند، براي اينکه ماشين چنين اقتضا ميکند، والا ماشين «ميشکند». بناچار
بايد همه مردم مشرق زمين اين کالاها را مصرف بکنند.
آيا ميتوان بهسادگي اين کالاها را به مشرق زمين، که اصولاً طرز زندگياش،
اقتضاي مصرف چنين کالايي را ندارد، برد و يا به آن تحميل کرد که حتماً بايد
اين کالا را مصرف کني؟ امکان ندارد.
وارد يک جامعه آسيايي ميشويم: ميبينيم لباس آسيايي را زنش ميدوزد و يا
کارگاههاي بومي ميدوزند (لباس محلي دارند و لباس خودشان را ميپوشند).
اين کارخانههاي لباسسازي و پارچهبافي که اين پارچههاي اروپايي و مدرن
را تهيه ميکنند، در آنجا خريدار ندارند. (همچنين) وارد يک جامعه آفریقايي
ميشويم؛ ميبينيم تمام آرزويشان و ذوقشان و تمام سرگرميشان اسبسواري
است، زيبايي اسب است و لذتبردن از زيباييهاي اسبهاي خوب است و اصلاً
مَرکب آنها هم اسب است و سرگرمي و ذوق و هنرشان هم اسب است؛ اصلاً جاده و
راننده ندارند و اصلاً مفهوم ماشين در ذهنشان نيست؛ احتياجي هم به ماشين
ندارند؛ به شکلي که زندگي ميکنند، توليد و مصرفشان بهصورت متناسبي است که
با سنتها، ذوق و سليقه و احتياجاتشان ميخورد؛ بنابراين نيازمند و
مصرفکننده اتومبيل اروپايي نيستند. کارخانههاي مدرن آرايش، در اروپا
بهسرعت کالاي (آرايشي) توليد ميکند، متنوع، فراوان و متصاعد، از لحاظ
کميت و کيفيت. بايد اين ابزارهاي آرايش را وارد آسيا و آفریقا بکنيم.
اين خانمها و آقايان بايستي اين وسائل آرايش را مصرف بکنند؛ (ولي) اين
مردها و زنهايي را که ما در قرن هجدهم و حتي نوزدهم در آسيا و آفریقا
ميبينيم، امکان ندارد که اين کالاها را، حتي اگر مجاني هم در اختيارشان
بگذاريم، مصرف نمايند. آنها آرايشهاي خاص خودشان را دارند، زيباييهاي
بومي خاص خودشان را دارند، و يک خانم آفریقايي يا آسيايي، براي اينکه خودش
را زيبا نشان بدهد و براي اينکه لباس زيبا بپوشد و آرايش زيبا بکند، هيچ
احتياجي به کالاهاي اروپايي ندارد، هيچ احتياجي به مارگارتآستور ندارد،
(زيرا) خودش وسايل و ابزار آرايش دارد، مواد زينتي و مواد آرايشي دارد، و
همان را هم تا به حال به کار ميبرده، و همه هم او را ميپسنديدهاند، و
براي همه هم زيبا بوده و احتياج تازهاي هم براي تغيير شکل به وجود نيامده
است.
بنابراين، اين کالاها روي دست ميماند و اين آدمها که با اين طرز تفکر، با
اين احتياجات و با اين سليقه زندگي ميکنند و همه احتياجاتشان را در همان
جامعه خودشان توليد ميکنند، طرز زندگيشان و فکرشان طوري نيست که بتوانند
مصرفکننده کالاي سرمايهداري و صنعت قرون هجدهم (و نوزدهم) اروپا باشند.
پس بايد چکار کنيم؟ بايد اين انسانها را در آسيا و آفریقا مصرفکننده
کالاي اروپايي کنيم، و جامعهشان را به شکلي تنظيم کنيم که کالاهاي ما را
بخرند؛ خانمها و آقايان زيباييهايي را بپسندند که به ناچار به مواد
آرايشي ما رو کنند. تغيير دادن يک ملت؛ يک ملت را بايد عوض کنيم، يک آدم را
بايد عوض کنيم تا لباسش را عوض کنيم، تا مصرفش را عوض کنيم، تا آرايشش را
عوض کنيم، تا تزيين مبلمان خانهاش را عوض کنيم، تا شکل شهرش را عوض کنيم؛
بايد فکرش و روحش را عوض کنيم. چه کسي ميتواند روح ملتي را و فکر جامعهاي
را عوض کند؟ در اينجا ديگر نه سرمايهدار اروپايي ميتواند عوض کند و نه
مهندس اروپايي، و نه همان کسي که کالاها را توليد ميکند. اينجا متفکران
اروپايي (بزنگاهي که سرنوشت همه کشورهاي آفریقايي، همه کشورهاي آسيايي و
همه کشورهاي غيراروپايي عوض شد، همين بود) بايد بنشينند و طرز تفکري و
برنامه خاصي بريزند، که اولاً: اين انسان غيراروپايي سليقه و فکرش عوض شود؛
دوم: شکل زندگياش عوض شود، (آن هم) نه اينکه خودش بخواهد و عوض کند، زيرا
ممکن است طوري عوض کند که باز مصرفکننده کالاي من نشود، (بلکه) به شکلي
سليقهاش عوض شود، به شکلي پسندش عوض شود، به شکلي رنجها، غمها، آروزها،
ايدئالها و زيباييها، سنتها، تفريحات، روابط اجتماعي و اوقات فراغتش
و... عوض شود، تا خود به خود مشتري کالاي من بشود، و جبراًً مصرفکننده
کالاي صنعت اروپايي بشود. توليدکنندگان کالاها و سرمايهداران بزرگ اروپا
در قرون هجدهم و نوزدهم برنامه را به متفکران ميدهند. برنامه اين است که
همه آدمهاي روي زمين بايد يکنواخت باشند، بايد به يک شکل زندگي کنند، بايد
يک فرم فکر کنند؛ اما نميشود که همه ملتها يک فرم فکر کنند! فرم فکر کردن
را چه چيز در يک ملت توليد ميکند و به وجود ميآورد؟ مذهبش، فرهنگش،
تاريخش، تمدن گذشتهاش، تربيتش و سنتش. اينها مجموعه عوامل سازنده شخصيت
وکيفيت روحي و فکري و زندگي يک انسان است. اينها در هر جامعه و منطقهاي به
يک شکلي است؛ در اروپا جوري است و در آسيا، هر گوشهاش، جوري ديگر است: يک
جا اسلام است، يک جا مذهب بودا و در جاي ديگر مذهب ديگري است.
اينها هر کدام يک نوع جامعهاي را ساختهاند، يک جور ملتي دارند و يک جور
سليقه و ذوق و رنج و آرزوها وحساسيتهايي دارند، يک جور گذشته، يک جور مذهب
و يک جور روابطي دارند؛ (ولي) به هرحال همه بايد يکنواخت باشند. براي اينکه
همه يکنواخت باشند، بايد اين شکلهاي مختلفي که ما در هر ملتي، هر جامعهاي
و هر منطقهاي ميبينيم، همه از بين بروند و همه (داراي) يک الگو باشند.
الگو چيست؟ الگو را اروپا تعيين ميکند: به اين شکل بينديشيد!
آدمي را به کارشناسهايش نشان ميدهد، کارشناسهايي که بايد آسيايي را،
شرقي را وآفریقايي را به اين شکل در بياورند: به اين شکل لباس بپوشد، به
اين شکل فکر کند، به اين شکل غم داشته باشد، به اين شکل روابط اجتماعي
داشته باشد، به اين شکل خانه بسازد، به اين شکل مصرف کند، به اين شکل آرزو
داشته باشد، به اين شکل نقشه بکشد، به اين شکل عقيده داشته باشد و به اين
شکل بپسندد!
بعد پس از مدتي، يکمرتبه ديديم فرهنگ تازهاي به نام «تجدد» بر همه دنيا
عرضه شد. تجدد بهترين ضربهاي بود که ميتوانست در هر گوشه دنيا و در همه
جامعههاي غيراروپايي، انسان غير اروپايي را در هر شکل و قالب فکري که هست،
از آن قالب، فکر و شخصيت خودش بيرون بياورد، و تنها کار ما - اروپاييها -
اين است که وسوسه متجددشدن را در اين جامعهها - به هر شکلي که هست، هرجا و
با هر مذهبي که هست - به وجود بياوريم.
اگر به يک شکلي و با يک حيلهاي بتوانيم در يک شرقي، وسوسه و عشق متجددشدن
به وجود بياوريم، او حتي با ما همکاري خواهد کرد، در اينکه هر چه از گذشته
برايش ميرسد و هر عاملي که شخصيت او را غيراروپايي بار آورده، هر عاملي که
فرهنگ خاصي، مذهب خاصي و شخصيت خاصي برايش ساخته، به دست خودش و حتي با کمک
ما به لجن بکشيم و نابود کنيم.
|
|
|
|