بنابراين وجه مشترک همه کشورها، شرق دور، شرق ميانه، شرق نزديک، کشورهاي
اسلامي و کشورهاي سياهپوست اين است که وسوسه و شوق متجددشدن را در آنها به
وجود بياوريم. و متجددشدن عبارت است از «شبيه اروپايي شدن». متجدد يعني
«متجدد در مصرف» (از همان اول که در دنيا راه انداختند، به همين معنا بود).
کسي که متجدد ميشود، يعني در مصرف جديد ميشود، يعني کالاهاي جديد مصرف
ميکند، اشکال زندگي جديدي را مصرف ميکند، يعني اين اشکال زندگي و اين
کالاهاي جديدي که مصرف ميکند، از شکل کالاها واز شکل زندگي و سنتهاي
گذشته واصيل و يا ملي و يا اجتماعياش نيست، به همان شکلي است که از اروپا
صادر ميشود.
بنابراين ما بايد از جهت مصرف او را متجدد کنيم. اما نميشود به او بگوييم
که ما نميخواهيم در مغز، شعور و شخصيتات نوآوري و ابتکار و خلق تازهاي
به وجود بياوريم، بلکه ميخواهيم خوراکت را عوض کنيم و به جاي اين
خوراکهاي قديمي که ميخوردي، خوراکي که ما ميسازيم، در سفرهات بگذاريم.
اگر چنين چيزي به او گفته شود، مسلماً مقاومت ايجاد ميشود.
بنابراين بايد به همان معني و در همان حال و به همان ميزان که ما ميکوشيم
جامعههايي را که با تيپها و نوعهاي مختلفي هستند و کالاهاي ما را مصرف
نميکنند، متجدد کنيم، يعني مصرف جديد و کالاهاي تازه به خوردشان بدهيم،
بايد به آنها بفهمانيم که «تجدد» يعني «تمدن»، چرا که هر انساني در آرزوي
تمدني است. بنابراين ما هم تجدد را براي آنها تمدن معني ميکنيم، براي
اينکه حتي خودش در متجددشدن با ما همکاري کند. و ميبينيم که حتي بيش از
عوامل قرون هجدهم و نوزدهم و بورژوازي و سرمايهداري و صنعت اروپايي،
روشنفکران خود ما بودند که کوشيدند تا مصرف کالاها و شکل زندگي جامعههاي
ما جديد بشود. انساني که مصرفش متجدد است، يعني متجدد است، يعني مصرف جديد
ميکند، (چون) مصرف جديد را خودش نميسازد - زيرا خودش که جديد نيست،
جامعهاش جديد نشده، خود اين آقا يا آن خانم متجدد شده است - ، و ديگر
کالاهاي قديمي و بومي و شکل زندگي سابق و لباس سابقش را نميتواند بپوشد
(متجدد است!)، بنابراين خود به خود وابسته ميشود به آن ماشيني که براي او
توليد ميکند و منتظر است که او متجدد بشود تا (کالاي ماشين را) بخرد.
در دانشگاهي که در اروپا درس ميخواندم، يک مرتبه ديدم که تابلويي زدهاند
که «ما به دانشجوياني که جامعهشناسي و روانشاسي را تمام کردهاند، احتياج
داريم و حقوق خوبي هم ميدهيم؛ بياييد براي ما کار کنيد». اين آگهي را يک
کارخانه توليدکننده ماشين داده بود. من هم به دنبال کار ميگشتم، و در ضمن
برايم خيلي جالب بود که اين کارخانه که ماشين درست ميکند و ميفروشد،
جامعهشناس و روانشناس را ميخواهد چه کار کند؟! مگر ميخواهد کسي را درس
بدهد؟ تازه اگر کسي را هم بخواهد درس بدهد، بايد تکنيک و تعمير ماشين درس
بدهد، نه جامعهشناسي و روانشناسي! من به آنجا مراجعه کردم. گفتند که «با
اداره روابط عمومي تماس بگيريد». با مأمور روابط عمومي تماس گرفتم؛ او با
من مصاحبه کرد وگفت که «لابد ميپرسيد که ما به چه دليل از شما که
جامعهشناسي خواندهايد، دعوت کردهايم، (زيرا) معمولاً بايد دانشجويان فني
را دعوت کنيم». گفتم بله. گفت: من ميخواهم همين سؤال را برايتان توضيح
بدهم. نقشهاي از تمام آسيا و آفریقا آورد و نشان داد، که: در اين شهرهاي
«الف»و «ب» و «ج» و «د»، اين ماشينهاي ما خيلي فروش و مصرف دارد، اما در
جامعه «ن» و «م» و «ي» - مثلاً - اين ماشينها فروش ندارد، و نميدانيم
چرا؟ از مهندسش که نميشود آن را پرسيد، ماها هم که نميفهميم؛ (در اين
صورت) بايستي يک جامعهشناس بفهمد که اين مردم چه سليقهاي دارند يا چرا
اين گونه ماشين ما را نميخرند؛ تا اگر بتوانيم، رنگ و وضع ماشينمان را
عوض کنيم. و اگر نتوانستيم، رنگ و سليقه آنها را عوض کنيم، تا (آن ماشين
را) بخرند! بعد يک نمونه داد که جامعهشناسان اروپايي در متجددکردن توفيق
به دست آورده بودند؛ اين بسيار جالب بود و يکي از موفقيتهاي بزرگشان بود:
در ساحل رودخانه چاد، در کشور چاد - در آفریقا - ، سرزميني جنگلي و
کوهستاني را نشان داد. در آنجا عدهاي از قبائل بومي قديمي که هنوز درست
لباس نداشتند، به صورت گلهداري زندگي ميکردند؛ در چند جا نشان ميداد که
عدهاي در روستا مانندي زندگي ميکنند و قلعه بزرگي هم، که مال رئيس قبيله
است، در وسط قرار دارد، و چند خانه مختلف هم که از آن شخصيتهاي آنجا است -
کساني که چند گوسفند و گله داشتند - (وجود دارد.) بعد نشان ميداد که در
اين قبيله يا سرزمين هنوز مدرسه نيست، هنوز جاده نيست، هنوز مردم عادي آنجا
لباس درستي ندارند وفقط يک پوشش معمولي و ساده دارند، هنوز خانه ندارند و
در مرحله چادرنشيني زندگي ميکنند (عموم مردم). بعد نشان ميداد که دو
اتومبيل بسيار مدرن «رنو» با حاشيههايي از طلا (معمولاً از ورشو است) دم
آن قلعه، قلعه خاني زمان سه هزار سال پيش - به آن سبک - (متعلق به) يک
قبيله نيمه وحشي، بسته است! ميخواست نشان بدهد که مردم اين قلعه و اين
سرزمين سرگرميشان اسب است. خان اين قبيله و خان آن قبيله با همديگر تفاخر
ميکردند و در شخصيت و تفاخرات شخصي و فاميلي رقابت داشتند، و روي
اسبهايشان، روي سگهايشان و روي گله گوسفندانشان و... مسابقه و رقابت
داشتند. ما که نميتوانيم اسب توليد کنيم، (زيرا) خودشان اسب داشتند و با
آن اسبسواري ميکردند، و هر کس که بهترين اسبها را داشت، از همه مشهورتر
بود، و همه به او حسرت ميورزيدند، و همه دنبال اين بودند که يک اسب بهتر
از او تهيه کنند. بنابراين تا وقتي که اين روحيه در آنها هست، ديگر او
ماشين نميخرد، (بلکه) اسب ميخرد؛ اسب را هم که ما توليد نميکنيم، خودش
توليد ميکند؛ بايد کاري کنيم که او اين ماشين را بخرد. (همچنين) زن رئيس
قبيله، با همان صمغها و شيره درختان جنگل آنجا خودش را آرايش ميکند و به
بهترين نوع هم آرايش ميکند که آنجا همه ميپسندند، با لباسهاي محلي، با
رقصهاي محلي، با خوراکهاي محلي، با شربتهاي محلي و غذاهاي محلي.
(بنابراين) نه خانواده او لوازم آرايش «کريستين ديور» پاريس را ميخرد و نه
خودش «رنو»ي پاريس را ميخرد. (پس) ديگر من هيچ وقت نميتوانم کالايم را به
اينجا بياورم. به هرحال مقدمات فراواني موجب شد که اين جامعهشناس متخصص ما
بتواند در اين محل کاري کند، که قبل از اينکه در اينجا جاده کشيده شود، و
قبل از آنکه مردم اينجا وارد مرحله اسکان و سکونت در يک جا شوند، ماشين
بيايد. اول سليقه او روي اسبش بود، که دو اسب بسيار زيباي خيلي... ميپرند،
با رنگ خوب، با هوش و ... دم قلعه بسته است، و يا بهترين سگهاي شکاري...
حالا به شکلي سليقه اين آقا را عوض کرديم، يعني متجددش کرديم، که به جاي
اينکه افتخار کند «دو اسب نجيب خيلي زيبا به در قلعه بستهام»، افتخار
ميکند که دو تا رنو با حاشيههاي طلا دم قلعه بستهام! ميگويم: جاده از
کجا دارند؟ ميگويد: موقتا هفت، هشت کيلومتر جاده دور قلعه درست کردهاند.
اوائلي که خريده بودند، کمي راه ميرفتند، همان جا ميآمدند و ميرفتند،
گازي ميدادند و مردم هم جمع ميشدند و تماشا ميکردند؛ راننده هم نداشتند
و از اينجا برده بودند. راننده هفت، هشت ماهي آنجا بود و به او ماهيانه
ميدادند. پمپ بنزين آنجا نبود و از دوردست بايد با قايق براي اتومبيل
بنزين ميآوردند!
به اين صورت ميبينيم که هدف او متمدنکردن واقعي اين افراد نيست، اما
واقعاً متجددشان کرده است. آن کسي که به اسب افتخار ميکرد يا اسب سوار
ميشد، اکنون به اتومبيل خود افتخار ميکند و اتومبيل سوار ميشود. اين
رئيس قبيله يا اين فرد آسيايي يا آفریقايي، واقعاً متجدد شده است؛ اما خيلي
بايد ساده باشيم يا سطحي قضاوت کنيم که بگوييم او متمدن شده است!
تجدد عبارت است از تغيير سنتها، مصرفهاي گوناگون زندگي مادي، از کهنه به
جديد؛ چرا که کهنه را خود غيراروپاييها - هر کس در جامعهاش - ميساختند،
ولي جديد را ماشينهاي قرون هجدهم، نوزدهم و بيستم ميسازد. به اين وسيله،
بايد همه مردم دور از جامعه اروپا را متجدد کنيم، و براي اينکه متجدد کنيم،
اول بايستي با مذهب بجنگيم؛ زيرا مذهب موجب ميشود که اولاً هر جامعهاي با
داشتن مذهبش در خودش شخصيت احساس کند. مذهب يعني معنويتي که هرکس خودش را
وابسته بدان معنويت اعلي ميداند، و اگر آن معنويت را بکوبيم، هو کنيم و
تحقير کنيم، اين انسان را - انساني که خودش را وابسته به آن معنويت کرده
است - تحقير کردهايم. براي اين بود که ناگهان در همه آسيا و آفریقا و شرق
و غرب، نهضت مبارزه با تعصب، به وسيله روشنفکران محلي، به وجود آمد.
فانون ميگويد: اروپا ميخواست همه مردم دور از اروپا را اسير ماشين کند؛
آيا ميشود انسان يا جامعه انساني، قبل از اينکه شخصيتش زدوده شود، و از
شخصيت سلب شود، اسير ماشين و يا اسير يک توليد خاص اروپايي شود؟ (بنابراين)
بايستي شخصيتزدايي شود.
چه چيزهايي به يک جامعه شخصيت ميدهد؟
۱ - مذهب آن جامعه به آن جامعه شخصيت ميدهد.
۲ - تاريخ آن جامعه به آن جامعه شخصيت ميدهد.
۳ - فرهنگ آن جامعه، که مجموعه ذوق و معنويات و افکار و اندوختههاي
هنري و ادبي آن جامعه است، به انسان شخصيت ميدهد.
من در قرن نوزدهم به عنوان يک ايراني احساس ميکردم که وابسته به يک تمدن
بزرگ قرون چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم اسلامي هستم که در دنيا
بينظير بود، و همه جهان تحت تأثير تمدن ما بود؛ احساس ميکردم که وابسته
به يک فرهنگ چندين قرني هستم (بيش از بيست قرني) که به شکلهاي مختلف،
فرهنگ تازه، معنويت تازه، ادب و هنر تازه در دنياي بشري پديد آورده و خلق
کرده است؛ و يا وابسته به اسلامي هستم که عاليترين و نوترين و جهانيترين
مذهب جهاني است و آن همه معنويت به وجود آورده است و آن همه تمدنهاي مختلف
را در خودش ترکيب کرده و تمدن عظيمي را به وجود آورده است و چنين تاريخي
مملو از عواطف بزرگ انساني، مملو از عاليترين حوادث و مملو از همه
تجربههاي نژادهاي مختلفي که در اسلام پديد آمدهاند، به وجود آورده است؛
متعلق به اسلامي هستم که زيباترين روحها و عاليترين چهرههاي انساني را
تربيت کرده است، و من ميتوانستم به نام يک انسان، در مقابل دنيا و در
برابر هر کس، در خودم احساس شخصيت انساني بکنم. بنابراين چنين «من»ي را
چگونه ميشود بهصورت ابزاري، که فقط و فقط ارزشم اين است که کالاي جديد
مصرف ميکنم، در بياورند؟ امکان نداشت. بايد اين آدم را از شخصيت و از اين
«من»ها، «من»هايي که در خود احساس ميکند، سلبش کنيم؛ بايد احساس کند و
باور کند که او وابسته به يک فرهنگ پستتر، تمدن پستتر و نژاد پستتر است،
و باور کند که تمدن اروپا، تمدن غرب و نژاد غربي، (تمدن، فرهنگ و) نژاد
برتر است. آفریقا بايد باور کند که آفریقايي وحشي بوده، تا وسوسه
«متمدنشدن» در او به وجود بيايد، و سرنوشتش را بهسادگي در اختيار من قرار
دهد تا متمدنش کنم، و آن وقت هم اگر به جاي متمدنکردن، متجددش کنم،
نميفهمد!
اين است که يک مرتبه ديديم که در قرون هجدهم و نوزدهم، آفریقايي آدمخوار و
وحشي شد، والا تمدن اسلامي قرنها با آفریقاي سياه سر و کار داشت، و هرگز
آفریقايي به عنوان آدمخوار مشهور نبود! اين اروپايي است که بايد آفریقايي
را آدمخوار (بکند): «آفریقايي بوي ديگري دارد؛ سياهپوست بوي ديگري دارد،
اصلاً از نژاد ديگري است؛ سياهپوست قسمت خاکستري سلولهاي مغزش کار
نميکند، و دنباله و دم سلول مغزي شرقي و آفریقايي - برخلاف اروپايي -
کوتاه است»! و حتي علماي طب و بيولوژيشان ثابت کردهاند که هم مغز غربي
داراي يک لايه خاکستري اضافي است که در شعور و احساس انسان غربي و سفيدپوست
دخالت ميکند، و در شرقي و سياه نيست، و هم سلول مغز غربي يک دنباله اضافي
دارد (آن دُم خودشان بود، نه دنباله (سلول) مغزشان!) و براي همين است که
نبوغ و تعقل در آنها بيشتر به وجود ميآيد، و شرقي ندارد. بعد ميبينيم
فرهنگي را به وجود آوردند، که برتري غرب، تمدنش و انسانش (است)، و باور
کردند و به دنيا و حتي به خود ما باوراندند که در اروپايي استعداد عقلي قوي
است، و در شرقي نيست. در شرقي استعداد احساسي و عرفاني قوي است، نه عقلي و
تکنيکي، و در وحشي و سياهپوست، رقص و بازي و موسيقي و آواز و نقاشي و
مجسمهسازي. بنابراين دنيا تقسيم شد: نژادي که ميتواند فکر کند، فقط
اروپايي است، از يونان باستان گرفته تا اروپاي امروز؛ و شرقي فقط ميتواند
خوب احساس کند، شعر بگويد، يا احساسات صوفيانه و عرفاني داشته باشد؛ و
سياهپوست ميتواند خوب جاز بزند، خوب آواز بخواند و خوب برقصد. بعد همين
مکتب فکري که زيربناي اعتقادياي بود که بايد براي متجددکردن جامعههاي غير
اروپايي، به همه دنيا اعلام ميکردند، زيربناي فکري تحصيلکردههاي
جامعههاي غيراروپايي يعني روشنفکران ما هم شد. و بعد ميبينيم (به مدت) صد
سال جنگي را به نام جنگ متجدد و متقدم در اين جامعهها به وجود آوردند، که
ابلهانهترين جنگي است که تاکنون بشر بدان دست زده است.
تجدد در چه چيز؟ نه در انديشه (بلکه) در مصرف؛ و تقدم در چه چيز؟ در شکل و
در مصرف. و اين جنگ مسلماً به سود متجدد تمام شد؛ و اگر هم به سود متقدم -
به آن شکل - تمام ميشد، باز به سود مردم نبود؛ (زيرا) در اين جنگ - جنگ
متجدد و متقدم - پرچمدار اروپايي بود. به نام «متمدنکردن»، جنگ
«متجددکردن» شروع شد، و بعد صد سال و بيش از صد سال جامعههاي آفریقايي و
غيراروپايي و شرقي، به وسيله تحصيلکردههاي خود اين جامعهها، در راه
متجدد شدن پيش رفتند. اين تحصيلکردهها چطور ساخته شدند؟ افسوس! سارتر
نشان ميدهد، و ميگويد: ما اين جوانان کشورهاي آسيايي و آفریقايي را
دستچين ميکرديم و به آمستردام، به پاريس، به لندن يا به بلژيک ميآورديم،
چند ماهي ميگردانديم، لباسهايشان را عوض ميکرديم، آرايششان را عوض
ميکرديم، رقص و روابط و تشريفات و اتيکت اجتماعي يادشان ميداديم، زبان
دست و پا شکسته دلال مآبانهاي هم يادشان ميداديم؛ بعد به کشورهاي خودشان
پسشان ميفرستاديم؛ آنها آدم نبودند که خودشان حرف بزنند (آدم کسي است که
خودش حرف بزند)، بلندگوي ما بودند: ما از اينجا شعارهاي «انسانيت» و
«برابري» را فرياد ميکرديم؛ بعد ميديديم که همان بلندگوهايمان، که به
کشورهاي خودشان فرستادهايم، آنجا دنباله صداي ما را تقليد ميکنند(... يت،
... بري) و به گوشهاي مردم خودشان ميرسانند. و بعد همينها توانستند به
مردم خودشان بفهمانند، که «بايد تعصب را کنار بگذاريم؛ بايد مذهبمان را
کنار بگذاريم؛ بايد اين فرهنگ بومي و منحط خودمان را، که ما را از جامعه
مدرن اروپايي عقب انداخته، کنار بگذاريم، و بايد از مغز سر تا ناخن پا
فرنگي بشويم»! چگونه ميشود با صدور و انتقال فرنگي شد؟! مگر تمدن کالايي
است که بتوان از جايي به جايي صادر کرد و وارد کرد؟ تجدد عبارتاست از
مجموعه کالاهاي جديدي که ميشود از جامعهاي در ظرف يک سال، دو سال و پنج
سال به جامعه ديگري وارد کرد، و يک جامعه را ميشود در ظرف چند سال کاملاً
متجدد کرد، چنان که يک فرد را ميتوان در ظرف يک شبانهروز کاملاً متجدد
کرد، حتي متجددتر از خود اروپايي! اگر مصرف و آرايش او را عوض کنيم، او
متجدد ميشود، (و آنها) هم غير از اين نميخواستند!
ولي به اين سادگي نميشود متمدن کرد. تمدن و فرهنگ عبارت نيست از ابزارها و
کالاهايي که در اروپا ساخته شده، و گفتهاند که همينها تمدن است و هرکس
از اينها داشته باشد، متمدن است، و بعد ما با اشتياق همه چيز را ريختيم،
حتي شخصيت اجتماعي و اخلاقي و معنويت خودمان را، و عبارت شديم از لبي تشنه
براي مکيدن آنچه اروپايي به دهانمان ميدهد. اين، يعني متجدد! و بعد انساني
پديد آمد خالي از هرگونه گذشته، بيگانه از تاريخ، بيگانه از مذهبش، بيگانه
از هر چه نژاد او، تاريخ او و اجداد او در اين دنيا ساختهاند، و بيگانه از
خصوصيات انسانياش؛ انساني دست دوم، انساني که مصرفش عوض شد، اما انديشهاش
نه تنها عوض نشد، بلکه حتي انديشه ديرين، زيباييهاي گذشته و معنويتهايي
را هم که داشت، نگه نداشت، و از خود خالي کرد. و به قول ژان پل سارتر: ما
در اين کشورها «اَسيميله» به وجود آورديم، يعني شبيه متفکران خودمان،
شبهتحصيلکرده خودمان، نه تحصيلکرده، نه روشنفکر؛ که روشنفکر کسي است که
جامعهاش را ميشناسد، دردش را ميشناسد، خودش ميتواند سرنوشتش را تعيين
کند، ميداند که جامعهاش چيست، گذشتهاش چيست و معنويتش چيست؛ شخصيت خودش
را ميشناسد، و خودش (ميتواند) انتخاب کند؛ اما ما «اَسيميله» به وجود
آورديم، يعني آدمهايي را در جامعههاي غير اروپايي ظاهراً به شکل خودمان
در آورديم - اسيميله - و اسمشان را مثل اسمي که خودمان داريم، گذاشتيم
«روشنفکران». بعد مردم هم به دهان آنها نگاه ميکردند، که (ببينند)
روشنفکران چه ميگويند. روشنفکران در جامعههاي غير اروپايي چه کساني
بودند؟ عبارت بودند از واسطههاي ميان آن کسي که کالا دارد و ميخواهد مصرف
کند، و اين مردمي که بايد تبديل به مصرفکننده آن کالا بشوند. اين، واسطه
لازم دارد که زبان (دارنده کالا) را بفهمد و بداند چه کار کند، و زبان مردم
را بفهمد. اين است که «شبهروشنفکر» بومي درست کردند، که شبه«روشنفکر
اروپايي» است: خودش جرئت ندارد انتخاب کند، و خودش جرئت ندارد تشخيص دهد،
خودش جرئت ندارد تصميم بگيرد و خودش نميفهمد که معني خودش چيست!
بعد آدمهايي به وجود آمدند، تا اين حد متنزل و پست از نظر مقام انساني:
شربتي را ميخورد، ميگوييم خوشمزه است يا بدمزه؟ يک موسيقي را ميشنود،
ميگوييم خوب است يا بد؟ لباسي را ميپوشد، ميگوييم ميپسندي يا
نميپسندي؟ جرئت ندارد که بگويد (اين شربت) خوشمزه است يا بدمزه، اين
موسيقي خوب است يا بد، اين لباس را ميپسندم يا نميپسندم. براي اينکه خودش
نيست که بپسندد. بايد به او گفت که حالا اين لباس را بپسندد، و او هم آن را
ميپسندد، و اگر بگويند که اين زهر مار را، که با ذوق و ذائقهات نميخورد،
امروز اروپايي ميخورد، ميبينيم که ميخورد و جرئت ندارد که بگويد که آن
را نميپسندم، ذائقهام با آن سازگار نيست و خوشم نميآيد.
اين است که ميبينيم، «کارولاگرابرت»، که متخصص کشورهاي غير اروپايي است،
ميگويد: در امريکا و اروپا بسيار هستند اروپاييها و امريکاييهايي که از
جاز بدشان ميآيد و متنفرند، و هر وقت جايي جاز ميزنند يا راديو جاز
ميزند، آنها فرياد ميزنند، که «اين شلوغي است، سر و صدا و جيغ و داد
است»، ولي در کشورهاي شرقي و اسلامي هيچ مسلماني جرئت ندارد بگويد که جاز
بد است و من نميپسندم؛ اين اندازه جرئت اينکه بگويد «من اين را
نميپسندم»، ندارد. چرا که به اندازهاي برايش انسانيت نگذاشتهاند که حتي
جرئت داشته باشد رنگ لباسش را خودش انتخاب بکند و مزه شراب و شربت خودش را
خودش بپسندد - اين اندازه نبايد جرئت داشته باشد. به قول فانون: براي اينکه
جامعه غير اروپايي مقلد ما بشود و هر کاري را که ما ميکنيم، او هم
ميمونوار اطاعت کند، تنها راه اين است که به او ثابت کنيم که داراي شخصيت
برابر با انسان غربي نيست؛ و مذهبش، تاريخش و ادب و هنرش را تحقير کنيم، و
ثانياً با همه اينها او را بيگانه کنيم. به اين صورت که آنچه را که به
انسان شخصيت ميدهد، يعني مذهب (يعني ايمان يک انسان)، فرهنگ (يعني همه
خصوصيات يک انسان)، و گذشتهاش (يعني همه مفاخر يک جامعه)، اولاً اينها را
با او بيگانه کنيم که نداند که اينها چيست، و ثانياً نفرت از همينها را در
اين انسان به وجود بياوريم، که باور کند که پستتر از من است، و وقتي که
باور کرد، تمام آرزويش اين خواهد شد که به هر شکلي که امکان دارد، خودش را
تکذيب کند، يعني حتي پيش خودش و وجدان خودش، همه پيوندهاي خودش را با آنچه
به او منسوب است، ببُرّد، و به هر شکلي خودش را به آن که داراي چنين حقارتي
نيست، يعني اروپايي، شبيه کند، تا هر غير اروپايي لااقل بگويد «بحمدلله، من
شرقي نيستم؛ من توانستم خودم را در سطح اروپايي متجدد بکنم»، و در موقعي که
غير اروپايي خوشحال است که «متمدن» شده است، سرمايهدار و بورژوازي اروپا
ته دلش ميخندد، که «مصرفکننده من شده است»!
|