لحظات بسیار حساسی بر ما میگذرد. ما اکنون سالهای تعیینکنندهای را
میگذرانیم. ساعاتی از شب قدر را. به راستی احساس میکینم که باران
«فرشتگان» و «روح»، فرو باریدن گرفته است و مطلع فجر، علیرغم این شب سیاه،
نزدیکست.
ارزشهای تازهای خلق شده است و سرنوشت آینده ما اکنون دارد نوشته میشود.
خودآگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام و بازگشتش از صورت مجموعهای از علوم
قدیم و سنن موروثی ناخودآگاه عامیانه به یک دعوت، رسالت و بعثت- آنچنانکه
در آغاز بود-، به مرحلهای از تکامل رسیده است که دشمن را به هراس انداخته،
و هر سرعتی یافته است که بسیاری از جناحهای نالایق، نیمهآگاه و یا ضعیف را
از تعقیب آن عاجز کرده است.آشفتگیها و مقاومتها
این است که بسیاری از این چهرهها یا فروماندهاند، یا حتی در برابر، به
مقاومت برخاستهاند؛ زیرا پیشرفت این نهضت بسیاری از ارزشها و اعتبارها را
نیز ساقط کرده است و آنان که ایمانشان با خودخواهیشان همواره عجین است و
مذهب در عین حال برایشان پایگاهی از حیثیت اجتماعی یا منبعی از تغذیه
اقتصادی نیز هست ناچار نمیتوانند در برابر آن بیتفاوت بمانند.
توطئهها از همه سو آغاز شده است و همدستی نیروهای نامجانس و متضاد از خودی
و بیگانه در ریشهکن کردن آن به اوج رسیده است. شدت توطئهها به اندازهای
است که در میان برخی از افراد و حتی گروههای خودمان نیز آشفتگیهایی را
ایجاد کرده است و ابهامهایی و گاه تیرگیهایی و نومیدیهایی.
استقلال در قضاوت
این است که از همه جهت نیاز به یک تفسیر عمیق و روشنگر و [یک] تجزیه و
تحلیل علمی مسائل احساس میشود. اگر بخواهیم در یک کلمه آخرین نقطه اوجی را
که وجدان اجتماعی مردم ما در سیر تحول سیاسی و تکامل فکری خویش بدان رسیده
است، بیان کنیم، کافی است بگوییم اکنون ما به مرحله «استقلال در قضاوت»
رسیدهایم.
قضاوت در چه زمینهای و چه مسائلی؟ در تمامی آنچه قلمرو آگاهی و مسئولیت یک
انسان روشنفکر یا یک جامعه بیدار به شمار میآید: قضاوت نسبت به جهانی که
در آنیم، نسبت به وضعی که داریم و نسبت به تاریخ، مذهب، سرنوشت فردا و
بالاخره ماهیت خویش و مایهها، کمبودها، ناهنجاریها، رنجها، نیازها و
آرمانهای خویش.
اینها همه آیات روشن و بینات محکم این رسالت جدید و بعثت مجددی است که از
دمیدن صور در قبرستان عصر ما و نزول دوباره آن روح بر کالبد فسرده نسل ما
برپا شده است.
ما اینک آن دوره را که جامعهای دوقطبی داشتیم، گذراندهایم: جامعهای که
تجزیه شده بود به اکثریتی از عوام که امل و مذهبی بودند و در نتیجه راکد،
منحط، کهنهپرست و منجمد با جهانبینی بسته و هراسان از هرگونه نوآوری، و
نسبت به آینده مأیوس و در برابر حال بیتفاوت و تنها در اندیشهزندگی
روزمره، طهارت فردی و خانه آخرت، و در سوی دیگر اقلیتی متجدد که همه حیات و
حرکت و تصمیمگیری و آیندهگرایی و تکوین و سرنوشت جامعه را در اختیار خود
داشت و به دو بخش تقسیم میشد: یا مدرنیست فرنگی مآبی بود مصرفکننده ادا و
کالای بورژوازی غرب، یا روشنفکر مارکسیستی که او نیز مصرفکننده ادا و
کالای فکری سوسیالیسم صادراتی باز هم غرب، و اینک حرکتی آغاز شده که در هیچ
یک از این قالبها نمیگنجد و با هیچ کدام از این ضابطهها قابل تفسیر و یا
تعریف نیست. هرچند آنان که هنوز چشمشان بدین نور عادت نکرده است و چهره نور
را دیر میشناسند، نمیتوانند اصالت آنرا اعتراف کنند و اساساً ماهیتش را
تشخیص بدهند، و طبق معمول هر یک آنرا بر اساس ضابطههای پیشساختهای که در
ذهن دارد توجیه و تعریف میکنند، و طبیعی است که مرتجعها آنرا «مدرنیسم»
یا «مارکسیسم اسلامی» بنامند و مارکسیستها و مدرنیستها آنرا نوعی «ارتجاع
مدرن» یا «مذهب مدرنیزه».
اما کسانی که هوشیاری آنرا دارند که یک واقعیت را بر اساس خصلتهای ذاتی آن
و با شیوهای منطقی، تحقیقی، بیطرفانه و علمی بشناسند و تمیز دهند،
نمیتوانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خویش دارند، یک حرکت جدید و
یک ایدئولوژی جدید (است) و آدمهایی با جهانبینی، روح، رفتار و اخلاق جدیدی
در جامعه پیدا شدهاند، که ضابطههای خود را دارند، فرهنگ خود را، ایمان
خود را؛ و با آنکه جوانند عمیقترین و شدیدترین تأثیرهای انقلابی را در
تغییر ارزشها، چهرهها و رابطهها در متن جامعه و در اعماق خانوادههای
سنتی نیز به جای گذاشتهاند و وزن و حضور خویش را در سطح جهانی به اثبات
رساندهاند ، آنچنانکه قدرتها را نیز با وحشت متوجه خویش ساختند.
امروز دیگر قضاوتهایی چون: مذهب باعلم و تمدن مغایر است (که متجددهای مقلد
فرهنگ استعماری غربی که مدرنیسم را تبلیغ میکردند به دهان ما گذاشته
بودند) و یا مذهب افیون توده است (که مارکسیستها در برداشت از نقش ارتجاعی
و تحذیری مذهب قرون وسطایی مسیحیت- کاتولیک در اروپا طرح کرده بودند)
قضاوتهایی بسیار کهنه شده است که روشنفکران غیرمذهبی ما نیز اکنون (مگر
آنکه هنوز در دایره تقلید و تکرار میچرخند) بر زبان نمیآورند. زیرا اسلام
با چهره نوین خویش طلوعی یافته است که چنین تهمتهایی با آن سازگار
نمینماید و حتی یک روشنفکر غیرمذهبی در برابر آن باید زبان دیگری و لااقل
اگر هم تهمت میزند و نفی میکند، تعبیر دیگری را بجوید. و غالباً چنین
روشنفکری هرچند به ایمان مذهبی نرسیده باشد، به این اصل رسیده است که حساب
اسلام را باید از این برداشتها و تعبیرها که روشنفکران قرون ۱۷ و ۱۸ و ۱۹
درباره مسیحیت تکرار میکردند جدا کرد و در برابر آن قضاوتی دیگر داشت، و
غالباً در این قضاوتها اسلام را به عنوان یک دعوت مترقی و رسالتی مردمی
معترفند.
بیداری و حرکت نوین
در اینجا نمیخواهیم یک بحث ایدئولژیک را مطرح کنیم و یا از اسلام
نخستین و مسیر تحولات تاریخیای که پیموده است سخنی به میان آریم. بلکه
موضوع سخن ما موج جدیدی است که اکنون در جامعه ما پدید آمده است و حرکتی که
اسلام نوین یافته است و دعوتی که نسل جوان و آگاه را به شدت به خویش جذب
کرده و به سرعت در زمان خود اثر گذاشته است: اسلامی که با «جهانبینی
توحیدی»، «بازگشت به قرآن»، «احیای دعوت ابوذر» و «تشیع علوی» و «پیوند
یافتن با انقلاب سربداریه به جای صفوی» در زمان حاضر مشخص میشود و خود را
از اسلام ارتجاعی و تشیع صفوی و کلیسای رسمی موروثی جدا میسازد، و در
برابر اسلام کهنهای که تنها در رابطه میان بازار و حوزه و پیوند حاجی و
ملا مطرح بود، اسلامی است که به عنوان یک ایدئولوژی در متن زمان و در صحنه
پیکارهای ایدئولوژیک و رویاروی هجوم امپریالیستی و در مسیر دردها و نیازها
و آرمانهای انقلابی ملتهای ما مطرح است؛ و نه تنها از زمان، علم،تکنولوژی،
تغییرات سریع در نظام زندگی و سیستم ارزشها و روابط انسانی و دگرگونیهای
انقلابی نمیهراسد و به زوایای معابد نمیخزد. بلکه مدعی رهبری، خلاقیت و
مسئولیت عصر خویش است در نجات انسان این عصر و پاسخگویی به دردها و ابهامها
و اضطرابهای وجدان انسان امروز.
نقش شخصیتها
در عین حال نباید سطحی و عامیانه قضاوت کرد و این نهضت را یک رویداد
شگفتانگیز غیرقابل پیشبینی و معجزهآسا تلقی نمود که بر اثر نبوغ این یا
دلاوری آن، خدمات این بنیاد یا فداکاریهای آن گروه پدید آمده است، زیرا
عمیقتر از آن است.
و با اینکه هرگز نباید نقش کسانی را که با اندیشه یا عمل در تکوین و تصحیح
این حرکت بزرگ و عمیق دست داشتهاند انکار نمود، با این همه، بینش توحیدی و
منطق علمی ایجاب میکند که شخصیتپرست نباشیم و آنچه را که از متن سنتهای
الهی برمیآید و تنها در مسیر قوانین علمی حاکم بر جهان، تاریخ و انسان
قابل تفسیر است، به صورت کاردستی شخصیتها، قهرمانها، نوابغ و چهرههای
محبوب و مراد خویش توجیه نکنیم. زیرا یکی از جاهایی که منطق و بینش توحیدی
را کاملاً در برابر فاشیسم، ارتجاع و مارکسیسم قرار میدهد دقیقاً تلقی
شخصیتها است. چه، آنها که خدا را به عنوان معبود نفی میکنند، رهبران خویش
را در محراب عبادت و قبله نماز و ستایش و پرستش خویش مینشانند، در حالی که
خداپرست موظف است که حتی هر صبح و شام، همه عمر،تکرار کند و تلقین که: حتی
محمد بنده اوست و تنها ابلاغکننده پیام او، از آنگونه که در گذشته
بودهاند؛ و مرگ یا حیاتش در سرنوشت این پیام و در مسئولیت انسان تأثیری
نمیتواند داشت و نباید داشته باشد.
و میدانیم که آخرین سفارش پیامبر ما به دخترش که در ستایش او شعری
مدحآمیز میخواند این بود:
«شعر مخوان، قرآن بخوان، و این آیه را بخوان که: وما محمد الا رسول
قدخلت من قبلهالرسل، افأن مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم؟»
و آخرین سخنی که با خویش زمزمه میکرد، آنچنانکه گویی با ادای هر کلمه
پارهای از روحش از کالبدش بیرون میآمد (چه لحن سخن، لحن یک محتضر بود)،
این بود که «خدا لعنت کند مردمی را که گور پیامبرشان را عبادتگاه خویش
میسازند».
. میبینیم که این طرز تفکر با آنچه در سخنان درخشانترین فلاسفه معاصر
همچون «هگل»، «نیچه»، «شیلر»، «اشپلنگلر» و حتی «لنین» و روشنفکران انقلابی
مائوئیست، استالینیست، مارکسیست، تیتیست، تروتسکیست و انواع دیگر «ایسم»ها
و «ایست»هایی است که همه به اسم خاص چسبیده است، به نشانه آنکه مکتب
آپاندیسی از یک رهبر و یک ابرمرد است، چقدر فاصله دارد.
عناصر سازنده و نگاهدارنده مکتب
اساساً یک نهضت عمیق فکری- اجتماعی از انبوه ذخایر معنوی و فرهنگیش
تغذیه میکند و میدانیم که اسلام از این جهت بینهایت قوی و غنی است.
اسلام نه تنها به عنوان مجموعه عناصری که فرهنگ و ایمان نام دارد بسیار
سرمایه دارد بلکه به ویژه عناصر سازنده، انقلابی و پیکارجویی که هم
ایدئولوژی اسلام را و هم تاریخ اسلام را شکل دادهاند، کاملاً بدان حالتی
استثنایی میدهند و آنرا از همه فرهنگها و مذهبهای دیگر تاریخ ممتاز
میکنند، به ویژه اگر در تلقی شیعی آن مطرح باشد؛ زیرا تشیع اسلامی است که
هرگز تا پیش از صفویه به سرنوشت محافظهکارانه و منجمدی که ایدئولوژیهای
موفق پس از به دست آوردن زمام قدرت بدان دچار میشوند، دچار نشد. این است
که پس از آنکه اسلام پس از مرگ رهبرش به صورت یک فلسفه قدرت حاکم درآمد،
تشیع که به صورت اعتراضی از آغاز به مقابله با این نهضت برخاست، اسلام را
از افتادن به این ورطه مانع شد و حالت انقلابی آنرا نگاهداشت. و در طول
هزار سال پیکار سیاسی با تکیه بر آرمان «رهبری عصمت و نظام عدالت»، پاسخگوی
رنجهای طبقه محروم در برابر اشرافیت، و ملتهای محکوم در برابر امپریالیسم
ساسانی و رومی و، اکنون غربی شد، و نیز تحققبخش آرزوهای انسانهای آگاه که
همواره با «جور» درگیر بودهاند، و حکومتی را که بر آزادی و حرمت انسانی
استوار باشد جستجو میکردند.
بسیار کوتهنظرانه است که تشیع را از سقیفه و در محدوده درگیری میان «علی»
و «ابوبکر و عمر» تلقی کنیم. تشیع ادامه مسیر حرکت و نهضتی بود که در متن
فرهنگ بشری و به ویژه در مسیر جریان تاریخی فرهنگ ابراهیمی به نام «توحید»،
همواره با تضاد طبقاتی، استثمار و حکومت زور و پول و حقکشی و استضعاف
انسانی مبارزه میکرد، و برای «وحدت بشری» در برابر «نژادپرستی» و«عدالت
طبقاتی» در برابر «استعباد و اشرافیت» و «حقپرستی» در برابر «فریب و جهل و
سحر» مقابله داشته است، و این مسیر در اسلام به گونه جنگ میان پیامبر با
اشرافیت قریش و سپس، اسلام با سلطنت ایران و امپراطوری روم تجلی کرد و
آنگاه که خود به گونه «نظامی در خدمت قدرت حاکم» درآمد، تشیع به عنوان
پاسدار وفادار این رسالت و بعثت تاریخی و وارث هزارها سال جهاد و شهادت
برای آزادی و عدالت انسان چهره «علی» یافت و تا هنگامیکه با پیدایش صفویه و
همدستی ملایان وابستهاش تشیع نیز به سرنوشت همان مذاهبی دچار شد که خود در
طول تاریخش با آنها درگیر بود، همواره پرچمدار توحید به عنوان زیربنای
آگاهی، برابری و آزادی انسان، ملتها و طبقات و وارث فرهنگ ابراهیمی و تاریخ
تضاد میان فرعون و موسی، نمرود و ابراهیم، عیسی و قیصر، یحیی و هیرودیس،
محمد و قریش، علی و معاویه و ... و «شهید و جلاد»، «مردم و جبار» و، به
تعبیر قرآن، «ناس و خناس»، خود را در تاریخ انسان نمایاند.
دو کانون اندیشه و قدرت
اما صفویه از این فرهنگ و از این میراث پر از خون و تلاش و جهاد و ایثار
و آگاهی و مسئولیت و حرکت دستمایهای برای ایجاد یک قدرت خشن سلطنتی و قومی
و نظامی متعصبانه برای تحکیم قدرت حکومتش بر توده و استخدام ایمان توده در
مبارزه با قدرت عثمانیها و همدستی با توطئهسازان مسیحیت اروپایی که از
قدرت اسلام در اروپای شرقی و سلطهاش بر مدیترانه به هراس افتاده بود و
زخمهای کاری خورده بود، بر گرد ایران و تشیع حصاری سیاه برافراشت و از ما و
فرهنگ ما جزیرهای ساخت که با تاریخ اسلام و با قرآن و با دنیای اسلامی قطع
رابطه کرد، و طبیعی است که پس از چندین نسل، درون این حصار به جمود، جهل و
رکود مرگبار و انحطاط وحشتناک دچار شدو به مرحلهای از ارتجاع و انجماد
رسید که مترقیترین دعوت انقلابی تاریخ به شکل یک فرقه متعصبانه بسته منجمد
و ظاهرپرست، که تنها به درد سیستبازان و قدارهسازان میخورد، درآمد.
متأسفانه این سرنوشت شوم و مرگباری که به سراغ ما آمد، با آغاز دوران رکود
و خواب اسلام را در دنیای اسلام را فراگرفته بود همزمان بود و آنچه این
انحطاط را تشدید کرد، همزمانی خواب، مرگ و مصیبت ما بود با آغاز حرکت،
بیداری و تجدید حیات دشمن اصلی ما «اروپای مسیحی»، که از مبارزات پیگیرش
علیه قرون وسطی، کلیسا و دوران خواب، تقلید، تکرار و تعصب بهره میگرفت و
بیدری، حرکت، آزادی و رشد سرمایهداریش با پیدایش ماشین توأم شد، و یکباره
اسلام که خود را در برابر همه قدرتها آسیبپذیر مییافت و به نیروی ایمانش
و به دلاوری جنگجویانش تکیه داشت، خود را در برابر ارتشهایی یافت که با
سلاحهایی جادویی مسلح است؛ و شکستهای پیاپی، قهرمان تاریخ را به زانو
درآورد و این پهلوان رویینتن با جادوگری و تیر سیمرغ دانش و صنعتی که
اکنون به خدمت پول و زور درآمده بود نابینا شد و به خواب رفت.
شکست عثمانی، از دست دادن کشورهای اروپای شرقی، یونان، مجارستان، آلبانی،
بلغارستان، یوگسلاوی و خلاصه شدن امپراطوری اسلامی به ترکیه جدید و
سربرداشتن ملتها در درون امپراطوری، پیکره وحدت را تجزیه کرد و اسلام و
قدرت جهانی اسلام که با ظهور صفویه از پشت خنجر خورد و از روبرو به زیر
گلولههای توپ گرفتار آمد درهم شکست،و در چنین دورانی، مرکز قدرت جهانی
اسلام که به مرض غربزدگی بسیار متعفن و میمونواری دچار شده بود، کشوری شد
که همه مفاخر اسلامی و آن همه عظمت و شکوه تاریخیش را، خود، انکار کرد و به
جای آن حماسهاش «ترک بودن» شد، و در این صورت، کاملاً مزاجش آماده، که یک
قزاق وابسته ناگهان ظهور کند و نسخهای را که استعمار به دستش داده است
برای تبدیل این کشور به یک آپاندیس مریض استعمار غربی آماده کند و کشوری که
در قرون ۱۵ با فتح قسطنطنیه فصلی در تاریخ بشر گشود که پایان قرون وسطی و
آغاز قرون جدید را در غرب با آن تعیین میکنند، ترکیه جدیدی شد که با
آتاتورک آغاز میشود و افتخاراتش: «تبدیل خطش به خط لاتین»، «تغییر روز
تعطیل از جمعه به یکشنبه» و در نهایت، دستور رهبری انقلاب به برداشتن
آفتابهها از همه مستراحهای مملکت! و به جای آن، ارتش پر از حماسه عثمانی
که مدیترانه قلمرو قدرتش بود و سراسر اروپای شرقی را به زیر مهمیز خویش
کشیده بود و ضربات کاری بر قلب امپراطوری مسیحیت میزد و ارتش و ایتالیا را
در تنگنای محاصره به خفقان آورده بود، تبدیل شد به ارتشی که ریزهخوار
سرمایهداری غرب است و نگهبان مزدور منافع استعمار در شرق؛ و عجبا
(نمیتواند تصادفی باشد) که نسخه بدل آن از همه جهت در ایران که کانون
تشعشع فرهنگی و فکری اسلام در سراسر مشرق از اینجا تا اقصای چین بود، و در
طول هزار سال در ساختن بزرگترین تمدن و فرهنگ جهانی عظیمترین نقش و قویترین
دست را داشت، نیز عمل شد، و دقیقاً در همین زمان بود. چه، ایران «مرکز
درخشش اندیشه اسلام» بود و ترکیه «مرکز تجلی قدرت اسلام».
و این دو باید فلج میشد و شد، و باید با اسلام قطع رابطه میکرد و کرد. و
ملتی که با روح اسلام زنده بود و غنا و قوتش را از این فرهنگ میگرفت و با
این روح برپا بود و ماهیت و شخصیتش را بر اساس آن گرفته بود، باید تبدیل
میشد به شبه فرنگیهای پوک و پوچی همانند بچهخانهای رؤسای قبایل بدوی قلب
آفریقا که استعمار برای دلالی میان خود و بومیان از مردم بومی میساخت،
میتراشید و رنگ میزد و «اسیمیلهها» (Assimiles) نامشان.
|