|
|
|
|
|
من شخصاً، دوست داشتم بجاي اين مجلس عمومي و با شكوه، در يك جمع خيلي
سادهتر از دوستان همفكري كه به اين مسائل علاقه مند هستند، مينشستم، و
بدون اين لحن رسمي و شكل رسمي با هم مينشستيم و به گفتگو ميپرداختيم؛ ولي
به هر حال امتثال امر رفقا، مرا ناچار كرد، كه باز به اين شكل تصديع شما و
مزاحم وقت همه باشم. اما در عين حال جمع اين دو امكان دارد، به اين صورت كه
براي اولين بار، باور كنيم كه مجلس رسمي نيست، و يك آدم رسمي نيست، و يكي
از ديگران است كه دارد حرف ميزند، و در هر موقعي، هر كسي ميتواند جملهاش
را بشكند، و انتقاد بكند، يا سؤال بكند، يا توصيح بخواهد، يا اگر نظر
موافقي ندارد، عنوان كند، و به هر حال، اين جلسه يكطرفه را ـ كه يكي گوينده
است، و بقيه فقط شنونده ـ به رابطه دو طرفه، و به يك جلسه بحث و مناظره و
اظهار نظر به طور دسته جمعي تبديل بكند، كه ارزش كار بيشتر است، و بصورتي
در بيايد كه همه با هم فكر كنيم.
يكي از دستوراتي كه ما داريم اينست كه به كعبه بنگريد و سكوت كنيد و
بينديشيد. اين دستور به عقيده من از عميقترين دستوراتي است كه در مراسم و
مناسك حج براي خواص و كساني كه لذت انديشيدن و عظمت فهميدن را ميدانند
عنوان شده است.
ما الان در جايي هستيم كه ميتوانيم به سادگي كعبه را اگر نه با چشم ولي با
احساس ببينيم و خودمان را در برابر كعبه بيابيم و بنابراين يكي از دستورهاي
ما انديشيدن درباره كعبه است. اين انديشيدن در برابر كعبه و در باره كعبه
انديشيدني بسيار مشكل است. براي اينكه وقتي ما در برابر قبر حضرت رسول
ميايستيم، در برابر آرامگاه حضرت امير ميايستيم، در بقيع به زيارت
ميرويم، در برابر قبر شهداء و ائمه و بزرگان دينمان ميايستيم، انديشيدن
براي ما ساده است چرا كه پيغمبر را ميشناسيم: شخصيت معين و مشخصي است با
يك انديشه مشخص؛ و درباره شخص مشخص و حد و رسم معين ميتوانيم فكر بكنيم.
ما درباره پيغمبر فكر ميكنيم: پيغمبر كسي است كه در اينجا مدفون است، و ما
او را ميشناسيم؛ زندگيش را، سيرهاش را، سخنانش را، اعمالش را، غزواتش را
ـ همه را ـ بيش و كم اطلاع داريم؛ اين خاطرهها را، اين دانشها را كه در
طول زندگي اسلامي و تربيت فكري مان پيدا كرديم، دو مرتبه در ذهنمان تجديد
ميكنيم؛ و اين خودش انديشيدن است. بنابراين انديشيدن در برابر آرامگاه
پيغمبر، آرامگاه حضرت علي، ائمه و شهدا و هر شخصيت ديگر بسيار آسان و بسيار
مشخص و معلوم است. اما اين دستور كه در برابر كعبه بايستيم و بينديشيم، يك
انديشيدن بسيار مشكل است چون كه داخل كعبه هيچكس نيست، آرامگاه كسي نيست،
به هيچ شخصيتي منسوب نيست، و اصلاً نميدانيم درباره كي بايد بينديشيم.
آيا واقعاً وقتي كه درباره كعبه ميانديشيم، درباره ابراهيم بايد بينديشيم؟
نه، ابراهيم يكي از عناصري است كه در داستان ساختمان كعبه وارد شده؛
ابراهيم جزء ذات كعبه نيست. يا اسماعيل باني كعبه است ولي معناي كعبه،
اسماعيل نيست. هاجر است؟ نه، هاجر يكي از شخصيتهايي است كه در بناي كعبه
حضور دارد و درباره او انديشيدن غير از درباره كعبه انديشيدن است.
در تهران، سال پيش من، وقتي كه خاطرات برداشتهاي خودم را در حسينيه ارشاد
راجع به اولين باري كه به حج مشرف شدم عرض ميكردم، اين مطلب را ميگفتم كه
يك مسئله بسيار اساسي در زيارت خانه خدا اين است كه من احساس كردم ـ و
قاعدتاً شما هم همگي احساس كرده ايد ـ ما تمام عمرمان را به طرف اين خانه
نماز خوانده ايم، تمام لحظات زندگيمان را به طرف اين جهت تقديس كرديم،
تعظيم كرديم، تجليل كرديم، و براي ما مسلمانها جهت قبله يعني جهت كعبه از
جهات جغرافيايي يعني شمال و جنوب و مشرق و مغرب عالم پر معنيتر و
باارزشتر است، و اصولاً كعبه مثل اينكه قلب عشقهاي ما، ايمانهاي ما،
عقايد ما و فرهنگ ما و همه تاريخ ما و همه روح و معنويت و عاطفه ما است.
بعد از بيست سال، سي سال، پنجاه سال، شصت سال، هفتاد سال، كه هر لحظه و هر
روز و صبح و شب دائماً به كعبه جهت ميگرفتيم و دائماً نماز ميگزارديم و
دائماً تعظيم ميكرديم، حالا موفق شديم بياييم به زيارت اين خانه. قبل از
اينكه وارد مكه بشويم، به ميزاني كه نزديكتر به مكه ميشويم، به همان ميزان
حالت كنجكاوي آميخته با تپش و اضطراب و هيجان در ما افزايش پيدا ميكند.
هر قدمي كه به كعبه نزديكتر ميشويم، دلمان محكمتر و شديدتر ميزند و
منتظر يكي لحظه بسيار پر هيجان هستيم كه براي اولين بار چگونه كعبه را
خواهيم ديد ـ با همين چشمهايمان. و بعد وارد شهر ميشويم و با همين حال قدم
به قدم به مسجد نزديكتر ميشويم؛ از اين ديوارهها و درهاي مسجد وارد
ميشويم؛ يك مرتبه در برابرمان يك صحن بزرگ قرار ميگيرد و يك مرتبه در وسط
صحن يك خانه ساده نمايان ميشود و اينجا يك لحظه حساس است، لحظهاي كه با
همه هيجانهاي زندگي يك مسلمان قابل مقايسه نيست.
در اينجا طبق آن عادتي كه هميشه داريم، يك شوك شديد به ما دست ميدهد؛ و آن
اينكه اين همه ـ مثل اينكه سي سال، چهل سال پنجاه شصت سال عمرمان را در هم
آميخته ـ درباره كعبه ميانديشيديم و هميشه با دلمان به طرف كعبه حركت
ميكرديم و حال با پا به طرف كعبه آمده ايم و حالا در برابر خود كعبه هستيم
ـ به چشممان ميبينيم ـ، بعد ميبينيم هيچ چيزي نيست! اين «هيچ چيزي نيست»،
خيلي معنا دارد. اگر روح، لطافت عمق و زيبايي و عظمت را نفهمد، يك مرتبه
متوجه يك تكان و حركت عجيب ميشود، يك سقوط در خودش احساس ميكند، كه «اين
همه عمر و اين همه تاريخ براي آمدن به جاييكه هيچ كس در آن نيست؟» يك مرتبه
روح هيجانش را عوض ميكند، منظره دنيا در ذهن و روح و قلب آدم تغيير
ميكند؛ و آن اينكه چقدر خوبست كه هيچ كس نيست! چقدر عالي است كه هيچ كس در
اين خانه نيست! براي اينكه ميخواهد از تمام كره زمين و تمام لحظات عمر
انسانها همه را جمع كند در اين گوشه از زمين، و همه را بچرخاند دور اين
خانه، و بعد همه انسانها با اين همه كوشش و اين همه ذوق و عشق و اين همه
خاطره وقتي كه آمدند و در برابر خانه قرار گرفتند، ببينند هيچ كس نيست! يك
مرتبه متوجه مطلق بشوند؛ يك مرتبه تمام لحظات عمر كه به طرف كعبه آمدند تا
در برابر كعبه بايستند، باز از كعبه دور بشوند و به طرف جهان بروند، به طرف
هستي حركت كنند. كعبه يك «آدرس» است و تمام تقدس او هم در همين «آدرس»
بودنش است؛ وهمه عظمتش هم به اين است كه اين آدرس را خداوند تعيين كرده است
و هر جاي ديگر هم ميتوانسته تعيين بكند... نه اين سنگها تقدس دارد و با
سنگهاي ديگر كوهها فرق ميكند و نه حتي خود حجرالاسود ذاتاً با سنگها
آسماني ديگر تغيير و فرق دارد. ارزش اين خانه به خاطر اين است كه اين خانه
آدرسي است براي اينكه انسان جايگاه خودش را در اين زندگي و در روي زمين و
در اين جهان گم نكند.
ارزشش اين است كه اين خانه به نام توحيد ساخته شده. خود خانه نه ارزش هنري
دارد، نه ارزش اقتصادي دارد، نه ارزش معماري دارد، نه ارزش ذاتي دارد...
هيچ... فقط يك ارزش اعتقادي بزرگ مافوق بشري و بشري دارد و آن اينكه به نام
يك فكر ساخته شده: توحيد، به دست يك انسان ساخته شده و او بنيانگذار توحيد
و همدست او، فرزند او بوده: ذبيح توحيد، قرباني توحيد. چرا توحيد اين همه
اهميت دارد؟ مگر توحيد غير از اين است كه خدا در عالم يكي است و دو تا
نيست، سه تا، چهارتا، پنج تا و بينهايت نيست، و همه هستي را، از جماد و
نبات و حيوان و انسان، يك خدا آفريده؟ بعضي از اديان معتقد بودند به دو خدا
ـ خداي شر و خداي خير ـ، بعضي از اديان معتقد بودند به سه خدا، و بعضي از
اديان به چندين خدا بودند؛ خوب، اين دين ما هم معتقد به اين است كه «نه، يك
خدا». بسيار خوب، اين حرف هم درست كه جهان به وسيله يك اراده كل و عقل كل و
خالق كل ساخته و اداره شده است، نه دو تا، نه سه تا و نه چند تا. ميخواهم
ببينم اين حرف كه يك بحث علمي يا فلسفي درباره خلقت عالم و آدم است، چرا
اين قدر اهميت دارد كه در طول تاريخ، بنيانگذار و اعلام كننده اين نهضت،
ابراهيم پدر پيغمبران بحق ـ از نظر ما ـ باشد و شخصيت بزرگي مثل پيامبر
اسلام خودش را ادامه دهنده نهضت ابراهيم بداند و نام دين خودش ـ اسلام ـ
را، نام دين ابراهيم انتخاب بكند و بعد طول تاريخ بشريت را، از خودش به بعد
تا آخر، در جهت نهضتي كه ابراهيم خليل گذاشت تعيين بكند.
و همه اين حرفها و عقايد و اين احكام و اين اصول روي كاكل يك فكر بچرخد، و
آن توحيد است؛ چرا؟ اگر اين توحيد، يك بحث فلسفي و علمي در برابر شرك يعني
دو خدايي، سه خدايي و چند خدايي است، كه اين بحثي است كه فلاسفه بايد با هم
بكنند؛ يعني هر كس فلسفه ميخواند، بگويد فلان فيلسوف در دنيا به يك خدا
معتقد بوده است، فلان فيلسوف ديگر به دو تا، ديگري به سه تا، و يكي ديگر به
چهار تا؛ چنانكه در تاريخ فلسفه ميبينيم، بعضيها ميگويند تمام عالم از
يك عنصر درست شده است، بعضيها ميگويند از دو تا عنصر، بعضيها ميگويند
از نود تا و بعضيها ميگويند از صدوچهارده تا. اين بحث به مردم چه مربوط
است؟ اين، بحث دانشگاهي است، بحث فلسفي است، در آكادميهاي آتن، در
اسكندريه، در همدان در گذشته، در روم، در يونان ـ در آنجاها ـ بايد بحث
ميكردند، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو و امثال آنها. اين فكر چه ارتباطي
با سرنوشت تودههاي مردم، بردگان قومهاي ذليل و برده ظلمه، نژادهاي شكنجه
ديده و آن برده ارزان قيمت محكومي كه در بازار جده يا مكه ـ در قرن هفتم
(ميلادي)، در قرن اول اسلام ـ به فروش ميرفت، دارد، كه او در برابر اين
شعار توحيد اين قدر حساسيت به خرج ميدهد؟ و اين فكر چه ضرري به ابوسفيان و
ابوجهل و عكرمه و اميه بن خلف و امثال اينها دارد كه آن همه دشمني و مخالفت
در برابر اين فكر به خرج ميدهند؟ يك عده متفكرين بايد طرفدار اين يك خدايي
و يك عده بايد طرفدار چند خدايي در تاريخ ميشدند، و بعد هم سرانجام كه
علم، فكر و فلسفه پيشرفت كرد، مردم كم كم به وحدانيت خدا پي ميبردند و همه
موحد ميشدند. اما فلسفه توحيد و مسئله شرك غير از مسئله جهاني، غير از
مسئله وجودي، غير از بحث فلسفي، غير از اينكه در ساختمان جهان سخن از توحيد
يا سخن از شرك در تاريخ بوده، نقش ديگري دارد، رل ديگري دارد، معناي ديگري
دارد، كه اين معنا است كه ارزشي عظيمتر از ارزش فلسفه و فكر و علم به اصل
اعتقادي توحيد به زندگي بشر ميداده است، و كار ابراهيم بيشتر از كار يك
فيلسوف و يك صاحب نظري كه يك حقيقت فلسفي را در دنيا گفته ارزش دارد و چنين
كه ما معتقديم رسالت ابراهيم رسالت همه انسانها در روي زمين است، رسالتي
است كه ما هر لحظه و هر روز مسئول اين رسالت هستيم؛ و رسالتي است كه اين
رسالت را بايد نسلهاي آينده از ما بگيرند و تكاملش بدهند و در زمين پخشش
كنند و بشريت را به دعوت آن بخوانند. چرا اين همه عظمت؟ و چرا فكر توحيد
اين همه عمق و اين همه معنا در زندگي بشر دارد؟
شناخت توحيد
توحيد را نميشود از اين جهت فهميد مگر اينكه ضدش را فهميد و آن، شرك است.
متأسفانه بحثهايي كه به طور كلي در ذهنها است، بحث توحيد و شرك به معناي
يك خدايي بودن و اعتقاد به يك خدايي در دنيا و اعتقاد به چند خدايي است ـ
كه اين ميشود شرك و آن ميشود توحيد ـ: اين دو تا با هم در تاريخ مخالف
بودند، يك عده طرفدار اين فكر بودند يك عده طرفدار آن فكر و اين دو با هم
ميجنگيدند. خوب، به بشر چه مربوط است؟ به زندگي من چه مربوط است؟ به وضع
اجتماعي من چه مربوط است؟ به برابري عدالت انساني چه مربوط است؟ به فرهنگ و
اخلاق و معنويت چه مربوط است؟ من ميتوانم زندگي بكنم، علم داشته باشم،
تكنيك داشته باشم، توليد داشته باشم، زندگي مرفه داشته باشم، به من هم
مربوط نباشد كه خدا يكي است، يا دو تا است، يا پنج تا است!
اما درست برعكس اين است. بحث درباره توحيد و شرك به اين شكل كه من ميخواهم
مطرح كنم خسته كننده است، جنبه درسي دارد، يك مقدرا تحملش مشكل ـ از نظر
اينكه باز عرض كردم جالب نيست، گرم كننده نيست، لطافت ندارد، ذوق در آن
نيست، يك بحث صددرصد درسي است ـ، اما مرا بايد ببخشيد و بخاطر اينكه فهم هر
عملي كه ما در اين مراسم بخصوص ميكنيم، و همچنين معني پيدا كردن هر عملي
كه در زندگي مذهبيمان ميكنيم، موكول به فهميدن توحيد است، امشب اين خستگي
را تحمل بكنيد؛ و اگر ما در اين چند روزي كه اينجا هستيم فقط توحيد را
بفهميم، به عقيده من مسئوليت رسالت واقعي ما از آمدن به اين مراسم و پايان
دادن به اين رسم و سنت بزرگ انجام شده است، و بقيه همه روي اين ساخته
ميشود. و آن اين است كه ـ بر خلاف آنچه كه به ما ميگويند ـ اصول اعتقادي
اين طور نيست كه: اول توحيد، دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت، پنجم معاد.
اصل اساسي كه اسلام روي آن بنا شده است يك پايه دارد: توحيد. بقيه اصول روي
توحيد بنا شده است، نه در كنار توحيد قرار گرفته باشد؛ نبوت دوم نيست كه
كنار توحيد باشد، نبوت از توي توحيد بيرون ميآيد. يعني شكل ساختمان
اعتقادي مان را بايد در ذهن درست تصور بكنيم. پنج تا پايه و ستون در كنار
هم چيده نشده است؛ يك ستون به عنوان زير بنا است، سنگ اصلي است كه سمبل آن
حجرالاسود است... اين سنگ زير بناي همه عقايد، همه اعمال و حتي همه روابط
كوچك و بزرگ اقتصادي و سياسي و اخلاقي و اجتماعي فرد است؛ و آن توحيد است،
يك اصل، والسلام. روي اين اصل همه چيز بنا شده است: از نبوت گرفته، از
امامت گرفته، از معاد گرفته و عدالت و نهي از منكر و جهاد، همه چيز، حتي
دوستيها، حتي روابط فردي، حتي زندگي اقتصادي، حتي زندگي خانوادگي، همه
چيزمان روي يك اصل. بنابراين حرف اساسي من اين است كه توحيد عقيدهاي در
كنار عقايد ديگر نيست، اصلي در برابر اصول ديگر نيست، اصول ديگر نيامدهاند
اضافه بشوند به اصل توحيد، يك اصل بنام توحيد داريم كه همه چيز در آن هست و
همه چيز از آن بيرون ميآيد.
|
|
|
|