|
|
|
|
|
اهميت توحيد
چرا توحيد در زندگي بشر اين همه اهميت دارد؟ من از نظر فلسفي روي آن بحث
نميكنم، براي اينكه اولاً متخصص فلسفه نيستم و ثانياً بحث ديگري ميخواهم
بكنم، براي اينكه بحث فلسفياش غالباً شده است و بيش و كم اطلاع داريد. از
لحاظ كلامي دربارهاش نميخواهم بحث بكنم، براي اينكه كلام بلد نيستم. فقط
از لحاظ رشته كار خودم بحث ميكنم و آن اين است كه توحيد و شرك ـ اين دو
فكر ـ در تاريخ بشر، در زندگي ملتها، در زندگي اجتماعات، در تمدنها و
فرهنگهاي انساني هر كدام چه نقشي داشته است؟
همان طوري كه عرض كردم امكان ندارد ارزش اجتماعي و نقش تاريخي توحيد را
بفهميم، مگر اينكه ضدش يعني شرك را بفهميم؛ و وقتي كه شرك را فهميديم خود
به خود توحيد، ابعاد جامعهشناسي و نقش تاريخي آن در زندگي بشر كاملاً
هويدا و مشخص ميشود.
اصولاً در مطالعهاي كه روي تاريخ، روي تمدنها و روي جامعهها ميكردم
مسئلهاي را متوجه شدم: مسئلهاي خيلي ساده و خيلي معمولي است، كه همه شما
متوجه آن هستيد و آن اين است كه در تاريخ و جامعه شناسي، كه همه جامعهها
بيش و كم شناخته شدهاند، همه تمدنها شناخته شدهاند، حتي انسان ابتدايي ـ
كه اول دسته جمعي شروع كرده به زندگي بسيار ساده شبيه به حيوان يا شبيه به
انسان ـ شناخته شده، همه تاريخها، بدون شك، و همه جامعه شناسان مادي يا غير
مادي، مذهبي يا ضد مذهبي ـ بدون استثناء - به اين اصل معتقد شدند كه در
تاريخ بشر هيچ جامعهاي نيست كه دين نداشته باشد - بنابراين در روي زمين
جامعهاي كه انسان در آن زندگي بكند اما همراه آن مذهب نباشد نيست.
از اينجا چه نتيجه گرفته ميشود؟ نتيجهاي كه گرفته ميشود خيلي مهم است و
آن اين است كه پس پيغمبران ما از ابراهيم تا پيغمبر اسلام و پيش از ابراهيم
نيامدهاند تا بشر را متدين بكنند؛ براي اينكه بشر، به فطرت خودش، متدين
است: نتيجهاي كه گرفته ميشود اين است كه اين پيغمبران نيامدهاند در
جامعههاي انساني احساس مذهبي ايجاد كنند؛ زيرا هر پيغمبري در هر جامعهاي
كه مبعوث شده، در جامعه مذهبي مبعوث شده است، آن جامعه مذهبي بوده و مذهب
داشته است. بنابراين نتيجه گرفته ميشود كه هيچ كدام از اين پيغمبران بزرگ
ما كه ميشناسيم، نيامدهاند تا خداپرستي را در جامعهها تبليغ كنند، چون
همه جامعهها، بدون هيچ شك، پيش از بعثت پيغمبراني كه ما ميشناسيم، خدا
پرست بودهاند. پس آمدهاند چه كار بكنند؟
آمدهاند فقط يك كار بكنند و نه هيچ كار ديگر... و هر كار ديگري هم كه
كردهاند براي تحقق همان كار اوليه است، و آن اينكه توحيد را جانشين شرك
كنند. شرك يعني چه؟ شرك برخلاف آنچه كه ما تصور ميكنيم لامذهبي نيست، مذهب
است. برخلاف آنچه كه فكر ميكنيم، مشرك ديندار است، معتقد است و پرستنده و
عابد است مشرك كسي است كه در چين وقتي كه بتهايشان را كه روي ارابههاي
بزرگ از معبد آفتاب بيرون ميآوردند، زنان و مردان زيباترين دختران و پسران
خودشان را نذر ميكردند كه در پاي بت سر ببرند و اين خون، خون متبركي ميشد
كه در دعاها و نذرها و مراسم مذهبي مصرف ميشد و از آن شراب متبرك ساخته
ميشد، اين، مشرك است! اين، بيديني است؟ قرباني در برابر بت و براي بت در
جاهليت همين عرب وجود داشته. قربانيِ چي؟ قرباني انسان، نه قرباني گوسفند.
بسيار نذر ميكردند كه اگر من مثلاً چند تا پسر داشتم پسر اولم را قرباني
ميكنم براي بتم؛ نذر ميكرده كه بت، او را پسردار بكند و به ازاي اين
پاداشي كه بتش و معبودش به او ميدهد، اولين پسر را در برابرش ذبح كند. اين
احساس، احساس لامذهبي يا (احساس) مذهبي است؟ ميبينيم مقام مذهبي اينها از
ماها كه موحديم خيلي محكمتر است! پس چرا اين همه تكيه ميشود به سوزاندن و
از بين بردن وريشه كن كردن شرك؟ بنابراين توحيد در برابر شرك، دين در برابر
بيديني نيست، مذهب در برابر لامذهبي نيست، پرستش خدا در برابر عدم اعتقاد
به وجود خدا نيست.
نه تنها پيغمبران ما نيامدهاند تا پرستش خدا را جانشين عدم پرستش بكنند،
بلكه اينها آمدهاند تا پرستش را تخفيف بدهند؛ يعني همه جا جامعهها بيشتر
از پيغمبران ما خداپرست بودند. براي اينكه اينها ميگفتند «يكي بپرستيد» و
آنها صد تا ميپرستيدند! اينها نيامدند خدا پرستي را ايجاد كنند، يعني
پرستش معبود ايجاد بكنند، براي اينكه انسانها همواره از توتم گرفته، از
مهره گرد و قرمز رنگ و خوشرنگ گرفته به اسم فتيشيسم، از روح جدش گرفته به
اسم آنيميسم، از اشياء طبيعي گرفته، از ستارها گرفته، از بعضي درختها
گرفته، از رب الانواع گرفته، از يك تكه سنگ گرفته، همه اينها را ميپرستيده
است و مجسمه ميساخته و پرستش ميكرده و تمام مدت عمرش را در راه آنها
فداكاري ميكرده، بلكه خون خودش را به سادگي ميداده.
بنابراين طول تاريخ زندگي انساني همواره بر مذهب مبتني بوده و پيغمبران ما
آمدهاند تا توحيد را جانشين شرك كنند، يعني مذهبي را جانشين مذهب ديگري
كنند. اين احساس لامذهبي و اعتقاد به عدم وجود خدا، بحث و مسئله تازهاي
است كه از اروپاي بعد از رنسانس قرون شانزدهم و هفدهم در دنيا مطرح شده
است، و در تاريخ اصلاً مطرح نبوده است، در هيچ جامعهاي مطرح نبوده.
جامعههاي سي هزار سال پيش در اسپانيا را ميشناسند كه اين بشر هنوز لباس
نداشته، اما خداياني را معتقد بوده و ميپرستيده است؛ هنوز خانواده تشكيل
نشده است، اما معبد داشته و ميپرستيده است، بنابراين تمام رسالت پيغمبران
بحق، كه ما به اين تسلسل نبوتها معتقديم، كارشان تحقق توحيد بوده در برابر
شرك كه مذهبي است در برابر مذهب ديگر.
از اينجا اهميت شناختن توحيد براي مسلماني كه معتقد به نهضت ابراهيم است و
بالاخص مسلماني كه آمده است تا اينجا اداي ابراهيم را ده روز در بياورد ـ
فهمش و ضرورت فهمش ـ كاملاً پيدا است.
در داستان قرآن داريم، در تورات داريم، كه آدم دو پسر داشت: يكي قابيل و
يكي هابيل. قابيل مظهر يك انسان خود پرست، شهوت پرست، مال پرست، و هابيل
مظهر يك مسلمان به معناي قرآن است و يك معتقد و يك تسليم در برابر حقيقت و
يك دوست و برادر و مطيع مذهب و خدا و احترام كننده پدرش ـ آدم ـ است. آدم
كه مظهر بشريت مطلق است، تقسيم ميشود به دو نوع انسان: يكي قابيل، مظهر
انسان پليد و زشت، و يكي هابيل، مظهر انسان پاك و بيعيب و متعالي. اين
داستان اصلاً چرا در اسلام گفته شده است؟ چه ارزشي دارد، كه دو تا برادر با
هم سر نامزدشان دعواشان شده است، يكي ديگري را زده و كشته و بعداً پشيمان
شده؟ اين حادثهاي است كه اصلاً اسلام تاريخش را با اين شروع بكند؟ بعد
ميپرسند چرا آخر؟ ميگويند بخاطر اينكه ميخواسته است بدي قتل نفس را نشان
بدهد؟ لازم نيست آغاز تاريخ بشر راكه يك قتل نفس در او اتفاق افتاده است،
اين همه اهميت بدهيم؛ مسئله مهمتر از اين است: قابيل و هابيل مذهبشان يكي
است ـ همان كه آدم آورده است - پدرشان يكي است - آدم است ـ مادرشان همان
حوا است، در يك خانواده بزرگ شدهاند، محيطشان هم فرق نداشته كه يكي بگويد
آن در يك دانشگاه درس خوانده، استادهاي آن طور ديگري بودهاند و اين در
دانشگاه ديگري درس ميخوانده و استادهای این جور دیگری بوده اند،یا آن
روزنامه های دیگری می خوانده، تلويزيون تماشا ميكرده، روضه ميخوانده، و
اين، مطالب ديگر! آنجا كه هيچ چيز نبوده، اصلاً هيچ چيز نبوده اختلاف محيط
نبود. يك تربيت، يك ذات، يك دين، يك پدر، يك مادر، دو انسان متضاد با هم
درست ميكند؛ چرا؟ چه عاملي در اين دو با هم فرق دارد، كه يكي انسان كش و
يكي مظهر انسانيت است؟
وقتي كه قابيل و هابيل سر نامزدشان اختلافشان ميشود، آدم ميگويد، برويد
قرباني بياوريد، پيش خدا قرباني كنيد، خدا قرباني هر كدامتان را كه قبول
كرد همان تسليم ديگري بشود. ميگويند، خيلي خوب. هابيل ميرود بهترين و
زيباترين شتر زرين موي گلهاش را ميآورد براي قرباني خدا؛ قابيل كه خودش
مدعي است و متجاوز حق هابيل است و به حق او نميخواهد تمكين كند و ميخواهد
نامزد او را ـ كه زيباتر است ـ براي خودش بگيرد، ميرود يك دسته گندم
پوسيده زردي گرفته را از توي خرمنش بر ميدارد و به قربانگاه براي خدا
ميآورد. مسلماً قرباني هابيل قبول ميشود و قرباني قابيل قبول نميشود.
معذالك قابيل نه به حرف پدر تمكين ميكند، نه رعايت حق برادر ميكند، نه
تمكين حكم خدا، و برادرش هابيل را در صحرا ميكشد، براي اينكه به طمع خودش
برسد. در اينجا اين فكر پيش ميآيد كه چه علتي باعث شده است كه قابيل اين
جور آدمي از آب در آمده است، وهابيل آن جور آدمي؟
در خود اين عمل، آدم متوجه ميشود كه اينها پدرشان و مادرشان و مذهبشان،
دينشان، محيطشان و... همه يكي بوده، اما معلوم ميشود وضع زندگي آنها با
همديگر فرق داشته است: يكي رفته شتر گله را آورده، يكي رفته يك دسته گندم
پوسيده آورده است؛ پس معلوم ميشود كه يكي در دوره گله داري زندگي ميكرده
و يكي در دوره مالكيت خصوصي زندگاني ميكرده است. مالكيت خصوصي در تاريخ
بشر از وقتي شروع ميشود كه انسان وارد دوره كشاورزي ميشود؛ قبل از دوره
كشاورزي، انسان در دامن طبيعت صيد ميكرده، در دريا صيد ماهي ميكرده، جنگل
و دريا در اختيار همه بوده، هيچكس حق ديگري را پايمال نميكرده، حقوقي را
منحصر به خود نميكرده است، هيچكس ديگري را از مواهب طبيعت محروم نميكرده،
همه برادر وبرابر هم بر روي سفره خدا ـ طبيعت ـ غذا ميخوردند، و هر كس
ميخواست كه شكار چرب تري به دست بياورد بايد قدرت بيشتري در شكار
ميداشته. قرق گاه وجود نداشته، مالكيت خصوصي و فردي و محروميت ديگران وجود
نداشته، انحصارطلبي وجود نداشته، برتري طلبي وجود نداشته، حرص و آز وجود
نداشته (وقتي كه سفره در اختيار همه و مملو از خوراكي باشد اشخاص براي چنگ
زدن به روي هم نميپرند) انسان كم كم وارد دوره كشاورزي كه ميشود، (چون)
زمين كشاورزي محدود بوده، حالا قويها و زورمندها ـ كه در دوره زندگي جنگل
و زندگي دريا، هر كس براي خودش آزادانه صيد ميكرد و شكار ميكرد ـ، براي
اولين بار زورشان را به جاي شكار بيشتر و صيد بيشتر در محروم كردن ديگران
بكار مياندازند: دور اين تكه زمين كشاورزي محدود را خط ميكشند، ديگران را
نميگذارند كه از آن بهره برداري كنند، همه را خودشان تصاحب ميكنند و به
خود اختصاص ميدهند. بنابراين رابطه انسانها دگرگون ميشود. براي اولين
بار، رابطه دو برادري كه در روي زمين آزادانه در جنگل كنار دريا صيد و شكار
ميكردند، تبديل ميشود به رابطه دارنده و ندار، ارباب و نوكر، مالك و
محروم؛ اين آقا كه زورمند بود و دور اين تكه زمين را محصور كرد و به خودش
اختصاص داد، نميتواند به اندازه همه زميني كه به زور گرفته كار بكند، به
نيروي كار احتياج دارد؛ ديگران، انسانهاي ديگر، كه ميخواهند كار بكنند و
نان بخورند، زمين ندارند؛ خود به خود رابطه اين دو معين ميشود: اين براي
خوردن نان ميآيد اسير و اجير آن ميشود، آن براي توليد در زميني كه اضافه
گرفته است احتياج به نيروي كار او پيدا ميكند: بردگي به وجود ميآيد. در
تاريخ بشر براي اولين بار بردگي اين طور ايجاد ميشود.
بردگي كه ايجاد شد، يعني دو جور انسان ايجاد شد: انسان خواجه و انسان برده،
انسان ارباب و انسان نوكر، انساني كه دارد و انساني كه ندارد ـ رابطه فرق
ميكند. در دوره زندگي عمومي و مشترك در روي زمين رابطه برابري و برادري
بود، اما حالا رابطه خصومت و تضاد بين دو انسان در يك جامعه است. اين قبيله
مشتركي كه همه با هم برابر در جامعه زندگي ميكردند و كار ميكردند، تبديل
شده به جامعهاي كه دو قطب ضد هم دارد كه با هم مبارزه ميكنند. قابيل
نماينده انسان دوره ايست كه بشر وارد مالكيت انحصار طلبي خصوصي شده و رابطه
انسانها بر دشمني، برادركشي، پايمال كردن حق، اسير كردن ديگران، بهره كشي
از اكثريت به نفع خود است و هابيل نماينده دوره قبلياي است كه انسان هنوز
به اين جنايت وارد نشده و به اين مرحله پا نگذاشته است و در دامن طبيعت
اساس برابري و برادري بشري هنوز زنده بوده است. پس در طول تاريخ بشر يك
دروه طلائي داريم، كه در تمام داستانها هست، دورهاي كه انسانها در زمين
(به طور) برابر زندگي ميكردند؛ و دروه بعدي كه توليد كشاورزي آغاز ميشود،
انحصار طلبي و حرص و زراندوزي و استعمار و استثمار ديگري و بردگي و سرواژي
و تضاد و توجيههاي انحرافي حق و ظلم و جنايت و برادر كشي، رابطه انسانها
ميشود. قابيل نماينده اين دوره انحصارطلبي فردي بشر است؛ و هابيل نماينده
دوره برابري و برادري و وحدت بشري است.
از اينجا يك بحث خيلي عميق فلسفي مطرح ميشود، و آن اينكه اين قابيل را كه
ميبينيم، آدمي است مذهبي، همين قابيل جنايتكار و برادركش، مذهبي است! و به
همان اندازه به خدا، به توحيد، به معاد، به فردا عقيده دارد كه هابيل
اعتقاد دارد. اما سيستم زندگي و نظام اجتماعي كه به آن متصل است طوري است
كه مذهب را وسيله توجيه منافع و هوسهاي شخصي خود مينمايد؛ به مذهب تا
وقتي معتقد است كه به نفع خودش تمام ميشود و وقتي كه ميبيند خدا به نفع
هابيل رأي ميدهد، حكم خدا را پس ميزند. بنابراین قابيل و هابيل در طول
تاريخ نماينده دو طبقه ميشوند: يك طبقه كشنده و گيرنده حق و غصب كننده حق،
و ديگري مظلوم و محروم، كه تحت تسط ديگري قرار ميگيرد.
اينجا ميبينيم جامعه بشري كه يك جامعه واحد بود تبديل شد به جامعه دوگانه.
و از اينجاست كه ميبينيم اسلام ميگويد همه انسانها فطرتشان بر توحيد است،
بعد شرك به وجود ميآيد. شرك چيست؟ شرك همان مذهب عمومي انسان است كه هميشه
و هم وقت موجود است. بعد در نظام اجتماعي بشر وقتي كه روابط انساني بين
انسانها از صورت هابيلي به صورت قابيلي تبديل ميشود، مذهب از توحيد تبديل
ميشود به شرك. پس شرك عبارت است از مذهبي كه نظام قابيلي درست ميكند براي
توجيه وضع خودش در جامعه متضاد؛ چگونه؟ وقتي جامعه بشري تبديل به دو قطب
متضاد با هم شد، ديگر برادري بشري و وحدت بشري در آنجا معنايي ندارد: يكي
دارد و يكي ندارد، يكي برده است و يكي ارباب است، يكي همه چيز دارد يكي هيچ
چيز ندارد، يكي بايد تمام زندگياش را كار كند و نخورد و يكي تمام
زندگانياش را كار نكند و بخورد. اين دو انسان اصلاً هيچ وجه اشتراكي با هم
ندارند. پس دو جور انسان به وجود آمد: براي توجيه اينكه دو جور انسان در
جامعه هست، بايد فلسفهاي درست شود، ديني درست شود پوششي درست شود كه اين
دوگانگي را در زندگي انسان توجيه كند و آن عبارتست از فلسفهاي و ديني كه
دوگانگي را در جهان توجيه كند، و آن، دوگانه پرستي است؛ از اينجا خداي خير
و شر درست ميشود. چرا خداي خير و شر درست ميشود؟ براي اينكه در زندگي
جامعه انساني خير و شر درست شده است. چرا دو خدا؟ به خاطر اينكه در زندگي
جامعه بشري دو جور انسان درست شده است، دو طبقه متضاد درست شده است.
چرا دو تا خالق در دنيا وجود داشته باشد؟ براي اينكه توجيه كند كه دو جور
انسان برتر و پستتر در زندگي اجتماعي هست. چرا يكي خداي برتر و يكي خداي
پستتر است، يكي خداي بالا و يكي خداي پايين است؟ بخاطر اينكه انسان برتر و
انسان پستتر توجيه بشود، كه يكي ساخته خداي برتر است، و آن انسان ديگر
ساخته خداي پستتر است. پس يكي از انواع شرك كه دو پرستي، دوگانه پرستي، دو
خدايي و يا تقسيم جهان به خير و شر، به ظلمت و نور، به «زروان روشن» و
«زروان تاريك» و به اهورا و اهريمن است، يك زير بناي فلسفي دارد كه دنيا را
به دو قطب تقسيم ميكند، كه بعد اين زير بنا و اين اعتقاد، نظام زندگي
اجتماعي را، كه تقسيم به دو قطب متضاد شده است، توجيه كند.
|
|
|
|