یکی پیغمبر که میفرماید:
"لو علم ابوذر ما فی قلب سلمان فقد کفر" یا "فقد قتله"
یکی ابوذر و یکی سلمان: در مسلمان بودن هیچ کدامشان، کسی نمیتواند شک کند
و نیز در اینکه پیغمبر هر دو را مثل دو چشمش دوست داشته است و برای هر دو
ستایشهای بزرگ کرده. شخصیتهایشان معلوم است؛ او را با یکی دیگر نسنجیده
که بگوییم اینها اصلاً اختلاف ایمان داشتند؛ نخیر، هر دو در اوج ایمان و
نمونه اعلی یک مسلمانند، اما اختلاف بین اسلامی که در قلب ابوذر و فهمیدن
ابوذر میگنجد، با اسلامی که در ذهن و احساس و ادراک سلمان میگنجد و وجود
دارد، به قدری است ـ هر دو هم اسلام است ـ که اگر ابوذر خبر پیدا کند که
سلمان اسلام را چگونه فهمیده، نبوّت را چه جور معنی میکند و خدا را چه جور
ادراک کرده، فوری او را تکفیر میکند و یا در روایت دیگر هست که فوری او
را به عنوان کافر و مُرتد میکشد. اما هر دو، ابوذر و سلمان، مسلماناند.
چرا؟ برای اینکه اعلام این حرف، ارزشش عبارت است از: امکان دادن به همه
اندیشهها و عقلها که در صحنه حرکت و خلاقیت و پیشرفت و پرورش فکری و
معنوی آزاد تلاش کنند و جولان داشته باشند. اینکه شخص پیغمبر اعتراف بکند
ـ نه در یک مسأله علمی بلکه در یک مسأله اعتقادی ـ و اقرار بکند که یک
حقیقت دینی در دو ذهن ممکن است فاصلهاش بین کفر و اسلام باشد اما هر دو
اسلام است، هر دو بر حق است و هر دو مسلمان بزرگند، اعلامِ این اصل (اصل
آزادی اندیشه، آزادی تحقیق و آزادی برداشت و استقلال فهم) برای هر فهمیده
متفکر، جلوگیری از یکنواخت فهمیدن و تقلیدِ عقلی است، و عاملی است که اگر
میتوانست در میان مسلمانان ادامه پیدا کند، ما تمدن امروز را نه در سیصد
سال پیش بلکه در هزار سال پیش میداشتیم؛ برای اینکه تمدن امروز از وقتی
به وجود آمد و علوم این همه پیشرفت کرد و این همه کشف و اختراع شد و این
همه اسراری که ناگهان در دسترس بشر ـ از طبیعت و از انسان ـ قرار گرفت،
که بندِ یکنواخت اندیشی و قالبی فکر کردن دوران قرون وسطی را از سرِ عقلها
برداشتند، و عقلها را آزاد کردند و تحقیق را آزاد کردند و به هر کس گفتند
تو حق داری در هر رشتهای که کار میکنی از دین گرفته تا میکروب و اتم و
انسان و مغز و استخوان و فلسفه، هر چه، میتوانی آزاد بیاندیشی و از کسی
بیم نداشته باشی، کسی در تفتیش عقاید، تو را نسوزانَد و محکومت نکند،
مُجرمات نشناسد، کافرت نخوانَد، تَفسیق و تکفیرت نکند، به دست عوام
الناست نسپارد و تو آزادی که در هر یک از این رشتهها آزادانه تحقیق کنی و
به هر نتیجهای که رسیدی ولو آن نتیجه برخلاف نتایج علمای دیگر باشد،
برخلاف طرزِ فهم و نتیجه گیری همه علمای گذشته هم اگر باشد، حق داری
نتیجهات را اعلام کنی و به مردم بگویی (فقط و فقط معلول این است). و به
این شکل بود که یک مرتبه قرون وسطی که آقای پاپ فقط فکر میکرد و
کاردینالهای دور و برش، و فکرهای دیگر همه دیکته نویس بودند (نابود شد).
عقلی که تصادم نداشته باشد و عقلی که با مخالف در نیافتد و فکری که دشمن
نداشته باشد، پوسیده است و میپوسد. همان قانونی که به عنوان تنازعِ بقاء
برای پیشرفت در حیوانات است، در فکرها و اندیشهها هم هست. اگر خداوند
میخواست، تمامِ مردمِ جهان را ـ این سخن قرآن است ـ یک امت یکنواخت
میساخت. اول هم، مردمِ جهان در دوره حیوانیشان یکنواخت بودند، پیامبران که
آمدند، اندیشهها را بر شوریدند و گنجینههای فطرت را به قول حضرت علی
استخراج کردند و هر عقلی همچون جسدی از گورِ یکنواخت و قالبی خودش بر شورید
و در این محشرِ عقلها و اندیشهها و قیامت افکار بود که بَعد حرکت ایجاد
شد، اختلاف فکری ایجاد شد و تصادم ایجاد شد و این تصادم قدرت داد و باطلها
را نابود کرد و حقیقتها را پیروز کرد و بعد تکامل بخشید، و تکامل بخشید
تا فرهنگ و معنویت بشری به اینجا رسیده است.
یک کلاس، نمونه است برای شما که دانشجو هستید یا بودید: تمامِ شاگردها
دنباله صندلیشان بودند، یعنی مثلاً چهل و پنج تا صندلی مثلاً ارج داشته
و چهل و پنج تا هم شاگردِ ارج دنباله صندلی! اینها وقتی در مدرسه معلم
سرِکلاس (از آن کلاسهایی که آقای ناظم خیلی میپسندد!) میآید، درست مثل
اینکه فنری در کلاس باشد که تا آقا معلم پایش را میگذارد فوری پا شوند، همه
(باید) یکنواخت پا شوند و یکنواخت بنشینند، و بعد هم یکنواخت یک دفتر و
یک خودکار (در دست بگیرند)، و ایشان هم دیکته بگویند و اینها هم بنویسند؛
او فرستنده (باشد) و اینها گیرنده. یک نفر در این کلاس فکر میکند. آن
کلاس نیست؛ اندیشه در آنجا مرده است؛ یک لَش علم است که منتقل میشود در
تابوت حافظهها.
اما كلاس زنده كلاسی است که معلم و شاگردها در یک تصادمِ دائمی با هم در
اندیشیدن هستند، و این كلاس است که بعد از ده جلسه، بیست جلسه و سی جلسه،
دانشجو احساس میکند ـ همین دانشجویی که وقتی معلم میگفت پاشو، رنگش را
میباخت ـ که حالا میتواند با معلماش کشتی بگیرد و دو ساعت از نظرِ فکری
با او وَر برود؛ معلوم میشود که پرورده شده، معلوم میشود که یک شخصیت و یک
اندیشه به وجود آمده است، و معلوم میشود که بعد از ده جلسه، این چهل تا
شاگرد به اضافه یک معلم، شدند چهل و یک متفکر. اما به آن شکل دیکتهای، بعد
از چهل سال، میشوند چهل و یک رأس، که یک آدم بیشتر توی آن نیست، آنهای
دیگر نسخه همان یکی هستند.
دیکتاتوری برای چه بد است؟ به قول روسو: "برای آنکه در آن یک تن میاندیشد
و دیگران حق اندیشیدن ندارند". این است که یک جامعه تبدیل به یک تن میشود
برای یک مغز. اما وقتی آزادی قلم و اندیشه هست، به میزان "تَن"ها عقل وجود
دارد و شخص وجود دارد، و در تصادمِ اینهاست که فرهنگ و تمدن به وجود
میآید. این برداشت شخصی من نیست.
در همین جا هم از من انتقاد کردهاند که این روایت این معنی را ندارد.
گفتم: بله این روایت این معنی را ندارد، لابد یک معنی دیگر دارد؟ خُب تو
بگو. میگوید: ما نمیدانیم! خُب نمیدانید، پس نگوئید دیگر! "نمیدانم" که
دیگر ادعا ندارد. چه معنی دیگری جز این میتواند داشته باشد که میگوید: اگر
ابوذر اسلامی را که در قلب سلمان است بفهمد که چه جوری است، سلمان را
میکشد! چه معنی دیگری دارد؟ میخواهد بگوید سلمان کافر است؟ میخواهد بگوید
ابوذر آدمِ بیشعوری است؟ هیچی نمیفهمد؟ میخواهد بگوید ابوذر سطحش پایین است
و عامی است؟ و سلمان خیلی نابغه است ؟ یا نه، میخواهد بگوید از اسلام دو
برداشت و دو تا تلقی وجود دارد، و این دو تا تلقی با هم خیلی فاصله دارند و
بیگانهاند و هر دو اسلام است ؟ جز این چه معنایی میتواند داشته باشد؟
و بسیاری از مواردِ دیگر، این مسأله را تأیید میکند؛ درست دقت کنید به این
امر:
"اختلاف علماء امتی رحمة" یا
"ان فی اختلاف علماء امتی رحمة".
میگوید اختلاف میان دانشمندان ما رحمت است (نمیگوید که مصیبت است،
نمیگوید که اشکالی ندارد !) و این یک قانونی است به نامِ قانون تضاد، عامل
هرحرکتی و هر تکاملی. بنابراین این تِز و این بحث که باید میان من و تو،
مذهبی که میفهمیم، یک مذهب قالبی بخشنامهای دیکته شده باشد، اساساً علمی
نیست گرچه شعارِ روشنفکران شده است. یعنی من به عنوان یک عالِم، و تو به
عنوان یک عالِم، انتخابات سقیفه را دو جور برداشت میکنیم. این، یک بحث
تاریخی است. من یک مورخم، تو هم یک مورخ دیگری هستی؛ تو میگویی: اساساً
اختلاف در سقیفه به وجود نیامد و علی مخالفتی نداشت؛ من میگویم که:
اختلاف به قدری شدید بود که علی آنها را غاصب و کافر ـ حتی از دین ـ
میدانست. ممکن است من بر باطل باشم. یا تو بر باطل باشی، و ممکن است من
فردا نظرم را تصحیح کنم، یا تو نظرت را تغییر بدهی؛ یک جورِ دیگر بشود، یا
اصلاً به هم معتقد بشویم. به هرحال من و تو باید آزاد باشیم و آزاد
بمانیم که مسائل علمی و منطقی را و برداشتهای مذهبیمان را و نوعِ تلقیمان
را از دین، از نظرِ علمی آزادانه و محققانه داشته باشیم و رو به تکامل و
پیشرفت برویم.
چون باز یکی از اعتراضات همیشه این است که دین یک حقیقت است، و هر کس هم
نمیتواند یک چیزی بگوید، میگویم دین یک حقیقت است ولی هر کسی میتواند یک
جوری بفهمد. مگر طبیعت یک واقعیت نیست؟ چرا هر کسی یکجوری آن را میفهمد و
طبیعت هم هست؟ خودِ قرآن یک تکه از هستی است، وجود است، مثل یک منظومه
است، بنابراین مفسر یک فیزیکدان قرآن است که باید آن را بر اساس تحقیق و
مِتد و برداشت خودش بفهمد و او را در نوعِ فهمش و برداشتش آزاد گذاشته
باشند.
یکی میگوید: من به ائمه شیعی به عنوان امام معتقدم؛ به خاطرِ اینکه فقط و
فقط علی است، من او را وصی پیغمبر میشناسم. و به خاطرِ این که حسین است،
من او را وصی پیغمبر میشناسم و امامِ خودم میشناسم (فقط به خاطرِ این که
حسین، "حسین" است، نه به خاطرِ اینکه پسرِ زهرا است یا پسرِ علی، یا نوهٔ
محمد است، نه، به هیچ وجه !). ولی اگر حسین پسرِ یکی دیگر میبود ـ هر کس ـ
و "حسین" بود، به نظرِ من وصی پیغمبر بود و به نظرِ من امام بود، ولو
مادرش هر کس باشد و پدرش هر کس و پدر بزرگش هر کس؛ و برعکس اگر حسین در
همین خانواده بود، اما "حسین" نبود، من او را به عنوان خانوادهٔ پیغمبر و
اهل آن خانواده (مثل پسرِ نوح ـ پسرش که بود!) و اهلالبیت (اهلالبیت به
همان معنایی که در قرآن آمده است که پسرِ نوح را میگوید "اهل البیت تو
نیست")، نمیشناختم و اگر عضوِ این خانواده هم هست، عضوِ آن خانواده و آن
خاندان نمیشناسم.
یکی دیگر برداشتش جورِ دیگری است؛ میگوید اصولاً اینها در ذریه و ذات،
اختصاص خاصی داشتند غیر از همه بشریت، و اینها پیش از خلقتهمین جوری
آمدهاند در صلب آدم، و اصلاً در ذات و بافت جدا از دیگران هستند، و دارای
یک نورِ اختصاصی هستند و یک سرشت منحصر به خودشان هستند. خُب، او یک
برداشت دیگری میکند. تو حق نداری مرا کافر بخوانی و من حق ندارم تو را
مرتجع بخوانم؛ به هیچ وجه! تو آزادی و من هم آزادم، هر دو هم حقیقت است و
هر دو هم تشیع است و هر دو هم اسلام است.
اگر یک روزی یک مرکزی درست شد و به همه متفکرین و علماء بخشنامه شد که
اصول و فروعِ اسلام را به این شکل همهتان باید بفهمید و هیچ کس هیچ وقت
دیگر حق ندارد نظرِ دیگری بدهد، اسلام به عنوان یک علم، به عنوان یک منطق و
به عنوان یک فرهنگ متوقف شده. این وحدت، علامت مرگ فکر و احساس مذهبی
است.
بزرگترین پیشرفت فرهنگ اسلامی و بزرگترین پیشرفت تشیع ـ به خصوص ـ به
خاطرِ این بود که سنت بود که علماء از اول به شکلهای بسیارشدید با هم جر
و بحث و مناظره داشتند، و این مناظرات شدید و مکتبهای مختلف فقهی و علمی و
فلسفی که با شدت با هم مبارزه میکردند، موجب میشد که همدیگر را تقویت
کنند و خودشان را تقویت و مجهز کنند و پیش بروند، و بعد این فرهنگ عظیم را
بسازند. وگرنه فقهِ ما در همان قرن اول مرده بود، فکرِ ما هم در همانجا
متوقف شده بود.
اساس دنیا بر تضاد است. همان طوری که در یکی از سخنرانیهایم گفتهام ـ و
بعد در درسهایم، در آن درسهای جمعه به اسلام شناسی که برسم خواهم گفت ـ
، اساس ساختمان انسان بر تضاد است: از خدا و شیطان، از روح و لجن ساخته شده
است. اساس جهان، اساس تاریخ بر تضاد است: از همان اولی که شروع میشود ـ
انسانی که واردِ تاریخ میشود ـ هابیل و قابیل، فرزندان آدم، با هم میجنگند،
و تا آخرالزمان این جنگ ادامه دارد. اساس جامعه بر تضاد است : بین دو
جناح و بین دو گروه است، مردم و طبقه و عناصرِ حاکمه. و اساس مذهب نیز بر
تضاد است : همواره مذهب علیهِ مذهب میجنگیده؛ چنان که در یکی از این
سخنرانیهایم به نامِ "مذهب علیهِ مذهب" گفتم، تمامِ تاریخ جنگ مذهب علیهِ
مذهب است، مذهب علیهِ بیدینی جنگ نداشته است.
پس اگر شعاری که ما اساس مکتب شیعیمان را و اعتقادات علمیمان را ـ که
تشیع عبارت است از نوعِ اعتقادات خاصی که من در بررسی تاریخی و اجتماعی
خود داشتم ـ (بر آن قرار دادهایم)، اینها را وِل کنم، یا تو تمامِ
برداشتها و تحقیقات تاریخیات را رها کنی و بعد به من معتقد بشوی یا من به
تو معتقد بشوم، این چنین چیزی نه امکان دارد و اگر هم امکان داشته باشد،
مرگ تفکرِ علمی ماست.
|