|
|
|
|
|
حضّار محترم، خانمها، آقایان، دانشجویان عزیز، خوشحالم که برای اولین بار
در اینجا که خانه معنوی و روحی من است کسانی را میبینم که خویشاوندان روحی
و معنوی من هستند، و تنها کسانی هستند که به زندگی من معنی ،هدف، جهت، و
فلسفه ماندن میدهند.
جامعه ما مثل هر جامعه دیگری و زمان ما مثل هر زمان دیگری قالبریزی شده و
افکار آن قطببندی وعقاید استاندارد شده است. تیپها مشخص و جهتهای
تعیینشدهای دارند. مذهبی، روشنفکر، تحصیلکرده، عامی، زبده، مرتجع و
مترقّی، هر کدام قالبهای مشخص و رابطههای معلوم و زبآنهای فهمیده شدهای
دارند،که همدیگر را میفهمند، و هر کسی در این عصر بخواهد مرد موفقی باشد و
عنصری باشد که در جامعه فهمیده شود و دارای طرز تفکری موفقیّتآمیز باشد،
باید در جامعه تعیین کند که من برچسب فکریم چیست. همانطوری که نویسندگان
مترقّی امروز برای هنرمندان و نویسندگان میگویند که هر نویسنده یا هنرمند
باید پایگاه طبقاتی خودش را مشخص کند ـ و این حرف بسیار درستی است ـ هر
فردی نیز باید صف اجتماعی خودش را مشخص کند که من از گروههای موجود،
وابسته به چه گروهی هستم که اکنون در هر جامعهای برای خودش طرفداران مشخص
و معلومی دارد.
هر شاعری، هر نویسندهای، هر متفکری که صف خودش را معلوم کرد و گفت که: من
مذهبی هستم یا روشنفکر، غیرمذهبی یا معتقد به فلان ایدئولوژی میباشم، یا
وابسته به فلان قطب یا فلان جناح هستم، مردم او را به سادگی خواهند فهمید و
درکش خواهند کرد، و در نتیجه او هم طرفداران فکری خودش را مشخص خواهد
نمود. اما بعضیها این شانس را ندارند که از میان استانداردهای موجود
بنام مذهبی بودن، ضد مذهبی بودن، روشنفکر بودن، دارای فلان ایدئولوژی بودن،
یا وابسته به فلان جناح و قطببودن، قالبی را اختیار کنند، و از میان این
بینشها و اعتقادها و جهتگیریها، یکی را مشخص کنند، و به هر حال اینها
کسانی هستند که اگر به مذهب تکیه کنند، بیش از هر گروه دیگر، خود مذهبیها
با آنها عدم تفاهم پیدا میکنند و اگر در جناح روشنفکران سخن گویند، یا
مسائلی را مطرح کنند بیش از همه، خود روشنفکران سخن آنها را بد میفهمند و
متّهمشان میکنند. چنین افرادی همیشه غریب و بد فهمیده شده میمانند و
ضابطههای معلوم انتخابکردن ندارند و قهراً باید افراد مأیوسی باشند.
اینها وقتی به همه جناحهای مختلف نگاه میکنند میبینند که نمیتوانند صد
در صد جزء هیچ یک از این جناحها قرار بگیرند و وقتی ایدئولوژیهای مد و
حاکم را نگاه میکنند نمیتوانند صد در صد به عنوان معتقد به یکی از اینها
خودشان را در جامعه عنوان کنند، و وقتی که به مذهب موجود نگاه میکنند
نمیتوانند خودشان را تسلیم مذهبی سنّتی و تخدیر کننده اعلام کنند. چنین
کسانی وقتی به جامعه نگاه میکنند و میبینند که عواملی طی چند قرن باعث
انحطاط مردم شده و با فکر و آداب و روحیه آنها، به سختی پیوند یافته است
چنین نتیجه میگیرند که: قرنها باید بگذرد تا آنچه که در عمق اندیشه مردم
جای گرفته و باعث جمود و رکود آنها گردیده است به آگاهی، حرکت و
درستاندیشی تبدیل شود. ولی واقعیّت خلاف آن را به ما نشان داده است مثلاً
در آسیا، در امریکای لاتین کشورهایی بودند که قمارخانه غرب به حساب
میآمدند، کشورهایی که محلّ خاص فساد سرمایهداران غربی بودند، کشورهایی
که بهترین نبوغها، بهترین شعورهاشان در خدمت نوکری بیگانه قرار گرفته بود،
کشورهایی که طی قرنها با استعمار، بیگانهپرستی و تسلیم در برابر قدرت
خارجی خوگرفته بودند و ذلّت و نژاد پستتر بودن خودشان را باور میداشتند و
اگر یک جامعهشناس در چهره این جامعه مینگریست کوچکترین امیدی به اینکه در
چندین قرن دیگر حرکتی دراین جامعه به وجود بیاید نداشت.
آری، در چنین جوامعی، ناگهان معجزهای رخ داد و چه معجزه شگفتانگیزی که
جامعهشناسان نتوانستند بفهمند. جامعهای که فساد، تباهی، جهل و غفلت و
تکرار مکرّرات، و سنّتپرستی، و موهومپرستی، و بردگی را تا اعماق وجودشان
احساس میکردند ناگهان برخاستند، خون گرم حیات و حرکت و جنبش در آنها به
وجود آمد و این ماسک مبتذل را از چهره خود انداختند و همان نسل، چهره یک
انسان آزاد بیدار و مسئول مصمّم را به خود گرفت، و از بطن یک جامعه مرده و
قبرستانی و فاضلاب تاریخ، ناگهان حرکت و حیات ایجاد شد.
ناگهان عاملی روحی در این قالبهای نحیف دمیده شد که چنین حرکتی را به وجود
آورد و همان قمارخانههای مشهور غربی و همان سرزمینهایی را که محلّ فساد
و محلّ قمار و محلّ قاچاق بینالمللی بودند، ناگهان به کانونی از حیات،
اندیشه، حرکت و آگاهی، تبدیل کرد. بدون شک در اینجا معجزهگر یک عامل است
و آن آگاهی است ولی نه آگاهی بخشنامهای، صادراتی و مد که ناگهان مثل یک
بسته مواد خوراکی استانداردشده و مارک خورده از غرب برسد و روشنفکران آن
را مصرف کنند و یا هر که آن را مصرف کرد روشنفکر و آگاه بشود، بلکه آگاهی
مستقل گروهی که بر اساس تاریخشان، ناهنجاریهایشان، مشکلاتشان و تأثیر بر
روی عاملهای انحطاط جامعهشان ناگهان، به آگاهی میرسند و این آگاهی، برقی
در اندیشه جامعهشان ایجاد میکند که هر فردی یک «پرومته» میشود و آتش
خدایی را به زمین خودش میآورد و به مردم خودش میرساند و بعد زمستان و
ظلمت را میدرد و میشکفد و بعد کوشش نبوغها، قهرمآنها، و تاریخ را متوجه
خودش میکند، یعنی آگاهی همراه با عشق و ایمان. و همین گونه آگاهی است که
میآید و جامعهای را که طی چند صد سال و حتی چند هزار سال در جمود و ظلمت
متوقف شده بود و حتی همه، روشنفکران، جامعهشناسان، نژادپرستان آن به
پفیوزبودن خود اقرار میکردند و در دنیا خودشان را هو میکردند و دنیا هم
آنها را به عنوان یک ملّت مبتذل، که اساساً ساخته شدهاند برای اینکه به
استعمار غربی سواری بدهند میشناخت، نجات میدهد و در آنها آنچنان نیروی
معنوی ایجاد میکند که مانند یک چشمبندی شگفتانگیز ناگهان همه چیزهایی
را که طی هزار سال و حتی هزاران سال در روابط اجتماعی آنها محکم شده بود و
جزو نظام حاکم موروثیشان و عقاید مذهبی ارثی و سنّتیشان گردیده بود و در
این قالبهای کهنه به خواب رفتهبودند، نابود میکنند و از مرگ، به آنها
هستی و از سکون حرکت میدهد. و این تجربهای است که نسل جوان در پیش خودش
بعد از جنگ بینالملل دوم دارد. و همه روشنفکران ناامید را امیدوار
میکند. و همه روشنفکرانی را که در سطح تحلیلهای رئالیستی سطحی
نمیاندیشند، و بر این اساس به یأس فلسفی و یأس اجتماعی دچار نمیشوند،
باید معتقد کند که علیرغم همه عوامل ناهنجاری که در جامعهشان هست، ممکن
است چنین معجزه بزرگی در جامعه آنان به وقوع پیوندد و جناحهای متفرقی را
که رو به پاشیدن و متلاشیشدن میروند به جامعهای سعادتمند مبدل سازد و
جامعه انسانی به وجود آورد. انسانی که به قول فرانس فانون، یک نژاد نو،
پوست نو و اندیشه نو باشد.
من چندی پیش در تهران گفتم که در طول عمرم به چنین معجزه بزرگی برخورد
نکرده بودم و چنین مسئله مهمی برایم روشن نشده بود. در سال ۵۵، ۵۷، ۵۸ و
شاید هم ۶۰.
حتی ارنست رنان انسان دوست نیز میگفت که غرب، نژاد کارفرما و شرق نژاد
عمله است، و برای همین هم است که طبیعت، نژاد عمله را بیشتر میکند و نژاد
کارفرما را کمتر. و آقای زیگفرید میگفت، غربی مغز صنعتی ، و اداری و
تمدنساز دارد اما شرقی مغز احساسی و عاطفی متوسط و از اندیشیدن و نظام و
نتیجهگیری امروزه عاجز است. و موریس تورز، رهبر حزب کمونیست فرانسه و یکی
از رهبران بزرگ نهضت کمونیست جهانی، که یکی از چهرههای برجسته معدود این
نهضت است میگفت که: ملّت الجزایر، ملّت افریقا، ملّت شمال افریقا، ملّت
نیستند هنوز در حال ملّت شدناند. یعنی تسلط استعمار فرانسه بر اینها
موجه است و اینها ناچارند برای اینکه با تمدّن آشنا بشوند برایاینکه ملت
متمدن بشوند تا مدتها در دامن مادر نامهربان امپریالیسم زندگی کنند و
تربیت گردند، این است فکر آقای سوسیالیست. و بعد دیدید همین ملّتی که اسمش
را موش صحرایی گذارده بودند با معجزه آگاهی توأم با عشق و ایمان چه تحوّلی
در خود ایجاد کرد.
من خودم دیدم، فرانسهای که افتخارش این بود که مهد آزادی اندیشهها در سطح
جهان است. پاریسی که افتخار میکرد که در هر کافهاش نطفه یکی از
انقلابهای بزرگ دنیا بسته شده است. پاریسی که میگفت آغوش من برای همه
ایدئولوژیها، همه نهضتها، و همه انقلابهای متّضاد باز است. پاریسی که
معتقد بود که آنقدر نیرومند است که انقلابیترین اندیشهها، فکرها،
مکتبها، احزاب، و قدرتهای جهانی را میتواند در خودش بدون ترس بپذیرد.
پاریسی که آنقدر نیروی فکری و ایدئولوژی و دفتر و روزنامه رسمی داشت،
مانند: دفتر رویالیستهای طرفدار خاندان لویی و طرفداران اعاده سلطنت و
آنارشیستها و حتی پیروان مکتب یوگا و انقلابیّون افریقا و امریکای لاتین و
امثال اینها، پاریسی که افتخارش این بود، و همیشه رجز میخواند که یک تمدن
اروپایی، یک دمکراسی غربی، یک لیبرالیسم نیرومند دارد، آری در همین پاریس
که با کشورهای انقلابی و آسیایی رابطه سیاسی نداشت ولی روزنامههای آنها
را چاپ میکرد، یک روز رفتم یک روزنامه انقلابی افریقایی بگیرم، گفتند
وزارت فرهنگ فرانسه، به عنوان اینکه این مجلّه در افکار روشنفکران و طبقه
جوان و تحصیلکرده فرانسه اثر انحرافی و سوء دارد و عامل خطر است، توفیقش
کرده است.
پس چطور شد که از ملّتی که به قول سارتر حق حرفزدن نداشتند مگر آنکه از
فرانسه یا لندن و یا آمستردام، کلماتی، به دهنشان بگذارند، چند بچه دور
یکدیگر جمع میشوند و مجلّهای میسازند که دولت فرانسه از انتشار آن در
کشور خودش وحشت دارد؟ این معجزهای است که ایمان و آگاهی میکند و همه
رشتههایی را که بافندگان حاکم بر تاریخ در طول قرنها علیرغم یک جامعه
ساختهاند ناگهان پنبه میکند و میسوزاند و خاکستر میسازد... و نیز
سرمشقی است برای همه آنها که نمیخواهند هیچ یک از قالبهای سنّتی رسمی
گذشته و یا ورادتی آمده از فرنگ را تمکین کنند و میخواهند خودشان بیندیشند
و فکر کنند و بفهمند و انتخاب کنند ـ و قهراً در جامعه بیپناه و
بیپایگاه، و بیجایگاه میمانند ـ که: باید امیدوار باشند ، و اگر بتوانند
استقامت و پشتکار و لیاقت داشته باشند و بتوانند ارزش محرومماندن را درک
کنند و با کلمه زندگی کنند، و با اندیشه عمرشان را بنا کنند و بر اساس
ایمانشان تنفس کنند، و در ایمانشان بمیرند. باید امیدوار باشند که این
جرقه آگاهی در این جمود و در این تفرقه و خواب، ناگهان بدرخشد و ناگهان
جمود شکلگرفتهای که روشنفکر ظاهربین را ناامید کرده ذوب شود و از میان
انحطاط، جهل بیاصالتی و بیمسئولیتی، ناگهان جامعهای با یک تن واحد و یک
هدف واحد و یک حرکت واحد و یک مسئولیت واحد و بر اساس آگاهی، که همراه با
عشق و نیرو است، بوجود آید.
خوب، من میخواهم در اینجا به یک مسئله اساسی بپردازم. مسئله اساسیای که
در میان روشنفکران الان مطرح است. میان: روشنفکران افریقا، روشنفکران
امریکای لاتین، آسیا، و تازگی هم در ایران مطرح است، و آن مسئله: «بازگشت
به خویش است». قبلاً باید توضیح بدهم که اگر شنیدهاید من به مذهب تکیّه
میکنم به اسلام تکیّه میکنم، تکیّه من به یک اسلام رفورمشده و تجدید نظر
شده آگاهانه و مبتنی بر یک نهضت رنسانس اسلامی است، و این بینش مذهبی برای
من از این طریق به دست نیامده که بنشینم فرقههای مختلف و ادیان گوناگون را
جلوی خودم بگذارم و بعد یکی یکی آنها را مطالعه کنم و بالاخره به اسلام
تحت عنوان «دین برتر» معتقد شوم، بلکه من از طریق دیگری رفتهام. و اعلام
آن طریق در اینجا به خاطر آن است که فقط روشنفکران و دانشجویان معتقد به
مذهب نیستند که میتوانند دعوت من را گوش دهند و بپذیرند، بلکه هر کس که
روشنفکر است و آگاهی مستقل دارد و میخواهد به جامعه خودش خدمت کند و رسالت
روشنفکری خودش را نسبت به نسل و زمان خودش حس میکند، میتواند از همین
راهی که ما رفتیم برود. خلاصه بر اساس یک فکر و عاطفه نیست که من مسئله
مذهب را به این شکل، در جامعه مطرح میکنم، چه اتّکای من به مذهب طوری است
که یک روشنفکر که احساس مذهبی هم ندارد میتواند با من بیاید و بر آن تکیّه
کند. منتهی من تکیّهام به عنوان یک ایمان و یک مسئولیّت اجتماعی است ولی
آن روشنفکر فقط به عنوان یک مسئولیّت اجتماعی میتواند با من شریک باشد.
به هر حال در اینجا میخواهیم به عنوان روشنفکری که مسئول زمان خودش، عصر و
نسل خودش است، هدف از مسئولیت خودمان را مشخص کنیم و نقش اجتماعیای که
روشنفکران و تحصیلکردهها و انتلکتوئلهای جامعه آسیایی، یا اسلامی، بر
عهده دارند معین کنیم. براساس همان شعاری که همه روشنفکران مذهبی و
غیرمذهبی(بخصوص از جنگ بینالملل دوم) مورد قبولشان است: چنانکه عمر
اوزگان، امه سزر، فرانس فانون، اوژن یونسکو، معتقدند که باید هر جامعهای
بر اساس تاریخ و فرهنگی که دارد، روشنفکر شود و با تکیّه به تاریخ و فرهنگ
و زبان عموم، نقش روشنفکری و رسالت خودش را بازی کند، بر اساس همین سه
شعار.
باری، مسئله بازگشت به خویشتن، شعاری نیست که الان در دنیا مذهبیها مطرح
کرده باشند، بلکه بیشتر روشنفکران مترقّی غیرمذهبی این مسئله را برای
اوّلین بار مطرح کردهاند. مانند امهسزر ودر افریقا مثل فرانس فانون، مثل
ژولیوس نیرهره ، مثل جوموکنیاتا، مثل سنقر در سنگال، مثل کاتب یاسین
نویسنده الجزایری و مثل جلال آلاحمد در ایران. اینها هستند که شعار
بازگشت به خویش را مطرح کردهاند و هیچ کدامشان تیپ مذهبی نیستند. اینها
از چهرههای برجسته نهضت روشنفکری جهان و از رهبران ضدّ استعماری در دنیای
سوم هستند و مورد قبول همه جناحها. پس بر اساس همین دعوت میآییم در
ایران، و در این جامعه، و این نسل و این عصری که ما الان هستیم و مسئول آن
میباشیم، این مسئله را مطرح میکنیم، و بر این اساس است که وقتی مسئله
بازگشت به خویش مطرح است برای من مذهبی یا توی غیرمذهبی که هر دو در
مسئولیت اجتماعیمان مشترک هستیم و به تفاهم مشترک رسیدهایم مسئله تبدیل
میشود از بازگشت به خویش به بازگشت به فرهنگ خویش و شناختن آن خویشتن که
ما هستیم. و در این مسیر مطالعات است که میرسیم به: بازگشت به فرهنگ
اسلامی و ایدئولوژی اسلامی و اسلام، نه به عنوان یک سنّت، وراثت، یک نظام
یا اعتقاد موجود در جامعه، بلکه اسلام، به عنوان یک ایدئولوژی، اسلام به
عنوان یک ایمان که آگاهی داد و آن معجزه را در همین جامعهها پدید آورد.
در حقیقت تکیه بر اساس احساس موروثی دینی و یا یک احساس خشک روحانی نیست.
بر اساس شعار روشنفکرآنهای است که برای همه روشنفکران در سطح جهانی مطرح
است و بر اساس آن مسئلهای که نویسنده کتاب «مسیح باز مصلوب» مینویسد و بر
اساس همین شعار است که من در ایران میگویم، «حسین باز شهید». من اوّلاً
میخواهم این را روشن کنم که: «بازگشت به خویشتن»، بسیار خوب، این شعار همه
است، هم شعار امهسزر در افریقاست و هم شعار فرانس فانون در جزایر آنتیل
امریکای جنوبی است. ما مطلب دیگری را باید در این منطقه فرهنگی و تاریخی و
جغرافیایی روشن کنیم، وگرنه شعار بازگشت به خویش به صورت یک شعار مبهم و
کلّی ذهنی در میآید، چنانکه امروز به صورت مبتذل درآمده و آن نفی اصالت
فرهنگی انسانها در دنیا است برای تثبیت اصالت مطلق ارزشهای غرب.
|
|
|
|