|
|
|
|
|
غرب از قرن هیجدهم به کمک جامعهشناسان و مورّخان و نویسندگان و هنرمندان و
حتی انقلابیون و انساندوستانش این تز را به دنیا میخواهند تحمیل کند که
تنها تمدّن یکی است و آن همان شکلی است از تمدّن که غرب ساخته و به جهان
عرضه کرده و هر کس میخواهد متمدّن باشد باید همین تمدّنی را که ما
میسازیم مصرف کند و اگر میخواهد آن را نفی کند باید وحشی بماند. فرهنگ،
یک فرهنگ است بنام فرهنگ غرب. هرکس میخواهد در قرن بیستم فرهنگ داشته
باشد باید فرهنگ غربی را بخرد، همانطور که کالای غربی را میخرد. همانطور
که هر کس میخواهد تلویزیون داشته باشد باید تلویزیون غربی را بخرد و
بیاورد در خانه اش، همانطور هم هر کس میخواهد فرهنگ داشته باشد و ارزشهای
فرهنگی را در خود بپرورد، باید این قالبها را که غرب برایش عرضه میکند
بپذیرد وگرنه بیفرهنگ و بیتمدن، یعنی وحشی است. پس یا وحشی ماندن، یا
متمدّن غربی شدن! این دو سرنوشت محتومی است که هر انسانی در برابرش، یکی را
باید انتخاب کند، و همه کوشش دو قرن اخیر غرب صرف ایجاد این ایمان به غرب و
این بیایمانی به خویش شده است. این است که آقای موریس تورز میگوید در
افریقا ملّت الجزایر وجود ندارد، بلکه ملّتی در حال شدن است، برای اینکه
میخواهد تمدّن بزرگ شمال افریقا را، که در چندین قرن پیش بزرگترین فیلسوف
و جامعهشناس جهان و بنیانگذار جامعهشناسی در آنجا بوده، نادیده انگارد.
وقتی که در همین شمال افریقا تمدّن بزرگ وجود داشت، غربیها شانسون دورولان
داشتند، و ادبیاتشان این بود که برای کاروآنهای زیارتی مسیحی آواز کوچه
باغی بخوانند. در آن وقت تنها نقطهای که در غرب دارای تمدن بود اسپانیا
بود، که شاگرد مقلّد مغرب، یعنی شمال افریقا بوده است. ولی آنها
میخواهند همه تمدنهای گذشته را نفی کنند، تا قالبهای ساخته شده خودشان
را بر جهان تحمیل کنند، و این غارت و قتل عام عمومی شامل همه ملتها از چین
گرفته تا ایران و از ایران گرفته تا مصر، که تمدنهای بزرگی در تاریخ
ساختهاند، شود.
برای غرب مونوکولتور یکی از پدیدههای استعمار است. برای اینکه استعمار
خودش را آقای دنیا و تمام جهان را مزرعه خودش میداند. این است که یک رشته
کردن محصول کشورها، یکی از پدیدههای استعمار است. مثلاً میبیند که در
کوبا نیشکر خوب میشود، میگوید تمام سرزمینها باید نیشکر کاشته شود و آن
وقت ملّت آنجا که نان ندارند بخورند باید گندم را از امریکا وارد کنند. یا
ملّت مسلمان شمال افریقا چون آفتاب خوب دارد باید همه کشتهایش از بین برود
و فقط در آن درخت انگور کاشته شود برای اینکه از آن شراب فراهم گردد. لذا
میبینیم وقتی که شمال افریقاییها روی کار آمدند دیدند که تمام
سرزمینهایشان تبدیل شده است به کشت انگور شراب. (با آنکه همهشان
مسلمانند و اصلاً شراب نمیخورند و هیچ چیز دیگر هم ندارند بخورند). این
یک تشابه لفظی خیلی زیباست که «کولتور» هم به معنی مزرعه است و هم به معنی
فرهنگ، و یک «کولتور» کردن زراعت و تولید دنیای غیرغربی و یک «کولتور» کردن
تمدّنها و تاریخها و فرهنگها در جهان، هر دو کار استعمار است و همانطور
که در کشورهای ضعیف، مزارع را یک کِشته میکنند بطوریکه اگر محصولشان را
به غرب نفروشند باید از گرسنگی بمیرند: از نظر «کولتور» معنوی یعنی فرهنگ
همهمه مزارع فرهنگی دنیا، که در طول چندین قرن و چندین هزار سال، نبوغهای
بشری و تجربههای گوناگون داشتهاند و هنرهای گوناگون و ذائقههای گوناگون
و زیباییشناسیهای گوناگون، و معنویّتهای بزرگ و فرهنگهای معنوی بزرگ
ساختهاند، همه باید نفی شوند و تراکتور استعمار فرهنگی بیاید و تمدّن
آسیایی، افریقایی، ایران و همه جوامع اسلامی را درو کند، برای اینکه فقط
«کولتور» فرنگی در آنجا کشت شود. و ملّتها، دارای هر نژاد و هر تاریخ و
هر تمدّنی که هستند باید به صورت کوزههای خالی شبیه به هم در بیایند، که
هیچ چیز نداشته باشند جز یک حلقوم تشنه باز و حفره خالی برای اینکه فقط و
فقط به دم این ماشین تولید فکری و تولید اقتصادی غرب وصل بشود و آن را
بمکند، و عامل مصرف شوند، نه عامل تولید. و چون تمدن یعنی مصرف غربی ، پس
هر کس که مصرف غربی بکند میشود متمدّن و برای اینکه مصرفکننده تولید غربی
بشوند باید همه معتقد باشند که فرهنگ بومی خودشان، یا شخصیّت مستقل خودشان
مفهومی ندارد و خودشان نمیتوانند تمدّن و فرهنگ بسازند و باید برای متمدّن
شدن ابزار، و قالبها، و ارزشهای غربی را بپذیرند. و برای همین است که در
همین جامعه خودمان میبینیم به آدمی میگویند متمدّن که مصرفش بالا رفته
است نه شعورش، یا میگویند تهران نسبت به ۱۸ سال پیش متمدّنتر شده است چون
مردم آن در سال ۱۹۵۵ آنقدر منحط بودند، که ۱۷ یا ۱۸ ناخن مصنوعی مصرف
میکردند اما اکنون این مقدار پانصد برابر شده، یا میزان ابزاری دیگر
هزاران برابر شده است. آن مادرهایی که ستارخآنها، و دیگران را در دامن
خودشان میپروردند و حنا به سرشان میزدند، متمدن نبودند.
یک جوان افریقایی، پیش از اینکه استعمار به افریقا برود به اسبش و سگش و
گوسفندش افتخار میکرد، متمدّن نبود. ولی حالا که فرانسوی به آنجا رفته
است و رئیس قبیله که اسبش تبدیل به یک ماشین غربی شده، پشت ماشین مینشیند
و گاز میدهد دلش خوش است که متمدّن شده است. یکی از آقایان میگفت خداوند
با آنکه به این فرنگیها پول و قدرت و هوش داده، آن ها را محکوم کرده است
که بروند در میان معدنها و کارخانهها و ماشین و وسایل بسازند تا
مسلمآنها از آن استفاده کنند!
باری، چینی، ژاپنی، ایرانی، عرب، ترک، سیاه، سفید، همه، باید تبدیل شوند به
موجوداتی هیچ، پوچ، مصرفکننده، نیازمند که همه افتخارشان و همه عظمتشان و
همه تجلّی انسانیشان و همه ایدهآلشان مصرف غربی باشد. بنابراین باید همه
افتخارات و ارزشهای دیگری که این ملّتها و نژادها به آن وابستگی دارند و
به آن تکیّه میکنند، نفی شود، تا به صورتی در بیاید که یک انسان بزرگ به
کالای معدنیاش تفاخر کند و باید یک فاجعه بزرگ جهانی به وجود بیاید و آن
همه آدم های وابسته به همه مذهبها و تاریخها از خودشان تخلیه بشوند.
تخلیه از خویش یک اصلاح اگزیستانسیالیستی است، ولی نه اگزیستانسیالیسم
سارتر، بلکه هایدگر و یاسپرس (یاسپرس یک اگزیستانسیالیست بزرگ مذهبی است)
که من به آنها خیلی اهمیت میدهم. تخلیه از خویشتن یعنی چه؟
هایدگر میگوید هر کسی دو وجود دارد: یکی وقتی که میگوید «من» به عنوان یک
موجود زندهای که در جامعه است و با آن وجود است که مثلاً وقتی میگویند
جمعیّت ایران ۳۰ میلیون است، من یکی از افراد آن جمعیّت را تشکیل میدهم و
احساس میکنم که من یکی از آن ۳۰ میلیون هستم. همه آدمها در این وجود
مساویند. همه یک مقدار مصرف، وزن، قد، ازت، و چیز های دیگر دارند. این
وجود مجازی آدم است. و دیگری ـ به قول هایدگر ـ اگزیستانس اوتانتیک است.
و اگزیستانسیالیسم بر اساس این «اگزیستانس» است، یعنی اصالت وجود، نه آن
وجود اولیّهای که همه دارند، که وجود اولی سازندهاش پدر و مادر است که به
کمک هم آن را میسازند، این وجود دومی است که برخی اصلاً ندارند، و برخی
دارند و آنها که دارند به درجات مختلف دارند. این وجود دومی وجودی است که
فرهنگ در طول تاریخ میسازد و میآفریند، آن وجود حقیقی و واقعی و انسانی
آدم است. وجود مجازی، وجودی است که طی سی سال، چهل سال عمر شناسنامه «من»
دارد. ولی وجود حقیقی یا «اوتانتیک» وجودی است که طی چندین قرن، در طول
تاریخ فرهنگسازی و تمدّنسازی و هنرسازی تاریخ من، در من تبلور دارد.
آنچه که وقتی من در برابر فرهنگهای دیگر، در برابر غرب، در برابر شرق، در
برابر امریکایی، در برابر افریقایی قرار میگیرم به من یک شناسنامه فرهنگی
میدهد، وجود دوم است. یا وجود حقیقی است که وقتی در برابر فرانسوی یا
انگلیسی، امریکایی، یا چینی قرار میگیرم میتوانم بگویم «من» همچنان که او
میتواند بگوید «من» و هر کدام یک معنی داشته باشد و اشاره به یک وجود
واقعی عینی و مشخّصات و ارزشهای مشخّص باشد، و این وجودی است که در طول
تاریخ خلق شده و در فرد فرد وجودهای مجازی تحقّق پیدا میکند و تعلیم و
تربیّت جز این نیست که وجود حقیقی را در وجود مجازی رسوخ بدهد و پرورش و
رشد دهد و تاریخ و فرهنگ یک قوم را در درون کالبدهای شناسنامهای بپرورد و
با آن عجین کند. این شخصیّت، شخصیّت من انسانی است، یعنی من را از دیگری
مشخص میکند. ولی منهای دیگر همه مساویند و شما میتوانید در ذهنتان
شخصیّتهایی را در نظر بگیرید، که وجود مجازی دارند اما هنوز فرصت
نکردهاند وجود حقیقی پیدا کنند. چون وجود حقیقی به دست خود انسان ساخته
میشود، و از طریق عناصر فرهنگی و تاریخ خودش که او خود را بر اساس آن
ارزشها میپروراند. این است که سارتر میگوید، وجود مجازی را طبیعت یا
خدا ساخته و وجود حقیقی را خود ما میسازیم. وجود حقیقی همان ماهیّت من
است، هویّت انسانی من است، شخصیت فرهنگی من است و هر کس شخصیّت فرهنگی خاص
خودش را داشته باشد، انسان مستقل تولیدکننده است. انسان تولیدکننده
انسانی است که همانطور که ماشین میسازد، اندیشه میسازد و ایدئولوژی
میسازد و ایمان میسازد و حرکت میسازد. و این را بگویم که: دروغ است که
تا ملّتی به سطح تولید معنوی و فکری و فرهنگی نرسیده است بتواند به سطح
تولید اقتصادی و صنعتی برسد، و اگر برسد باز در سطح یک نوع تحمیل غربی است
و به صورت یک فریب، یک استعمار نو. والا جامعه تولیدکننده، جامعهای است که
خودش میاندیشد و خودش خلق میکند، ایدهاش را، ذهنش را، ارزشاش را،
زیبایی و هنرش را، اعتقادش را، ایمان و آگاهی مذهبیاش را، قضاوتهای
تاریخی و اجتماعیاش را، جهتگیری و نظام طبقاتیّش را و جهتگیری گروهیاش
را. و این جامعه است که به تولید صنعتی و به استقلال سیاسی میرسد، به
تولید سرمایه و به تولید تمدّن مادی میرسد. و برای اینکه هیچ جامعهای به
تولید اقتصادی و صنعتی نرسد اول باید امکان تولید فکری و ذهنی را از آن نسل
گرفت. و برای اینکه هیچ نسلی در برابر غرب حاکم مطلق بر جهان، به استقلال
نرسد، باید پایههای اساس انسانی و فرهنگیاش را، که به او شخصیّت مستقل من
انسانی حقیقتی میدهد، شکست و او را به صورت آدمهای پوک و پوچ درآورد،
شسته و رفته و واکس زده: چون گور کافر پرحلل، وز درون قهر خدا عزّوجل.
مولوی راجع به اینجور آدمها میگوید که مثل قبر کافرها هستند. قبر مؤمن
از درون نور است و بیرون خرابه و قبر کافر از بیرون زرق و برق و سنگهای
قیمتی دارد و از درون قهر خداوند عزّوجل را. این نوع آدم را هم، که غرب
متمدّن در غیر کشورهای غربی میسازد یک آدم شسته و رفته واکسزده و برقی
است که در درون، خالی، پوک و بیمحتوی است.
یک دیالکتیک «سوردل» وجود دارد، که رابطه شرق و غرب را در نظام استعمار
فرهنگی نشان میدهد و آن این است که: غربی نباید فرهنگ و تاریخ و شخصیت
شرقی را نفی کند، چون او در این چنین وقتی دفاع میکند، باید کاری کند که
او ایمان بیاورد که منفی است و معتقد بشود که او نژاد دست دوم است و غربی
نژاد دست اول. غربی عقل دارد و میاندیشد و میسازد و شرقی فقط باید شعر
بگوید و عرفان ببافد. و برای همین هم هست که اغلب مستشرقین ما این همه به
نسخههای خطّی صوفیان ما اهمیّت میدهند و هر کدام را ده مرتبه تصحیح
میکنند (در صورتی که هفتاد و نه درصد از نسخههای خطی علمی ما هنوز در
کتابخانهها میپوسند و موش میخوردشان و هیچ کس خبری از آنها ندارد) برای
اینکه به شرقی بفهمانند که تو فقط به درد احساسات ذهنی و مجرد و
مالیخولیایی و هورقلیایی میخوردی و وقتی که از آسمان به زمین و به زندگی
بیایی باید تابع نظامهای ما باشی و محتاج مصرفهای ما. دنیا را به دو قسمت
تقسیم کردهاند: دنیای مادی که مردار و جیفه است و مال غربی است و دنیای
معنویات و ابدیّت و ماوراءالطّبیعه که همه مال تو است (اینطور دنیای شرق و
غرب را تقسیم بندی کردهاند) این اصالت نژادی که در قرن بیستم به وجود
میآید تصادفی نیست، این یک فکر جاهلی است چگونه در قرن بیستم به وجود
میآید؟
این فکر مال یک عرب جاهلی بود که اسلام آمد و از بین رفت. پس چگونه در قرن
بیستم، سیستم برتری غرب، اگوسانتریسم غربی و اکسیدانتالیسم دو مرتبه به
وجود آمد؟ برای اینکه اصالت نژادی و برتری نژادی، اساساً تزش این است که
وقتی شرقی بفهمد که دارای نژاد دست دوم است و معتقد بشود که غربی نژاد دست
اول و فرهنگساز است، خود به خود رابطه مادر و فرزند بین استعمارزده و
استعمارگر به وجود میآید. چون استعمارگر خودش را شهر مادر مینامد و
آسیاییها و افریقاییها بچّههای بیتربیّتی هستند که باید در این دامن
تربیت شوند. در دیالکتیک سوردل این رابطه بچّه و مادر به وجود میآید. مادر
بچّهاش را میراند، و بچّه برای آنکه از ترس و حمله مادر در امان باشد، به
دامن خود مادر پناه میبرد، و این دیالکتیک و تضاد است که خود نفی خود
میکند و باعث جذب و تبعیّت میشود. وقتی که شرقی احساس میکند که پوک و
پوچ است، وابسته به یک مذهبی است که منحط است، وابسته به نژادی است که
فرهنگاش، زیبائیاش، هنرش، شعرش، نظام اجتماعیاش، تاریخش، رجال
تاریخیاش، افتخارات گذشتهاش همه منحط است و هیچ چیز ندارد، خود به خود
احساس ننگ و متّهم به نژاد پستتر بودن میکند. و برای اینکه همین اتهام از
او دفع شود، خودش را متشبه به غربی میکند، که بعد بگوید من از آن نژاد
متهم نیستم، از نوع توام، تظاهر میکند به شباهت به او، شباهت به او در
زندگی، در رفتار، در ادا درآوردن، در ژست گرفتن، در آرایش کردن و در زندگی
کردن. بنابراین تقلید پدیدهای است که زاییده دیالکتیک سوردل در رابطه شرقی
و غربی است.
بنابراین امروز که غرب همه انسانها را از پایگاه ذاتی و فرهنگی و خودزایی
و خودجوشی درآورده و آنها را به صورت بردههایی نیازمند و ذلیل و زبون و
چسبیده و مقلّد ساخته است، چه باید کرد؟ شعاری که از طرف روشنفکران پانزده
سال اخیر به عنوان آخرین تجربه فرهنگی ضدّ استعمار در دنیا مطرح شده،
«بازگشت به خویش» است، بسیار خوب اما نکتهای را که من میخواهم بگویم این
است که بازگشت به کدام خویش؟ آنکه امه سزر میگوید، یا منی که در ایران
هستم؟ چون که خویشتن او با خویشتن من فرق دارد، وقتی که من اینجا به عنوان
یک تحصیلکرده ایرانی و امه سزر یا فرانس فانون به عنوان یک تحصیلکرده
افریقایی یا جزایر آنتیل میگوییم بازگشت به خویش، در اینجا از هم جدا
میشویم. در صورتی که وقتی از خویش تخلیه شده بودیم، به قول یاسپرس، هر سه
فرنگیمآب تحصیلکرده فرانسه [بودیم] و شبیه به هم، چون همه برگشته بودیم به
غرب و سه مقلد فرنگیمآب (آسیمیله) بودیم. اما حالا که میخواهیم برگردیم
به پایگاههای فرهنگی خودمان باید از هم سوا بشویم، هر کدام به خانه خودمان
برگردیم. بنابراین هر کدام از ما روشنفکران در اینجا که میگوییم بازگردیم
به خویش و همهمان مشترکیم، باید هر کدام، کدام خویش را برای خود مطرح
کنیم. و این مسئلهای است که در ایران مطرح نشده است.
روشنفکران افریقایی که مسئله بازگشت به خویش را مطرح کردهاند با روشنفکران
جامعه اسلامی و روشنفکران ایران شعارشان فرق دارد. در افریقا استعمار،
فرهنگ را یک نوع دیگر مطرح کرده است و در برابر کشورهای اسلامی و در شرق
متمدن و در جامعه ایران، که هم جامعه متمدن شرقی است و هم جامعه متمدن
اسلامی، طور دیگر. آنچه را که روشنفکران امروز ما در این پانزده سال اخیر
مطرح کردهاند درست بازگوی تز امه سزر و فرانتز فانون و امثال اینهاست، در
صورتی که بازگو کردن آن برای ما دردی را دوا نمیکند (گر چه من به آن تز
بسیار معتقدم) برای اینکه غربی با من مسلمان و ایرانی و شرقی طوری حرف زده
و با امه سزر سیاه افریقایی طور دیگر. او به نژاد سیاه میگوید که مغز تو
نمیتواند متمدن بسازد، چون نژادها در دنیا دو جورند، فرهنگساز و غیر
فرهنگساز. و غیر فرهنگساز، باید برای عملگی و بردگی نژاد فرهنگساز
استخدام بشود. اما به ما نمیگوید که شما فرهنگساز نیستید، اتفاقاً خیلی
هم تعارف میکند و هندوانههایی زیر بغل ما گذاشته است که از خجالت آب
میشویم. غربیها آمدهاند یک عمر روی یک یک سنگ نوشتهها زحمت کشیدهاند،
رنج بردهاند و آن آثار را کشف کردهاند.
بهترین آثار و نسخ ما در لندن و پاریس چاپ شده و به عنوان بهترین آثار
فرهنگی جهان معرفی گردیده است. آقای گیپ موقوفهای دارد برای چاپ کتب خطی
قدیمی ما. آنها ثواب میدانند که گذشته ما را بزرگ کنند. پس ما تحقیر
نشدهایم و غربیها همیشه ما را تجلیل مینمایند و بیشتر از خود ما به
گذشته ما تکیّه میکنند. این همان غرب است که به سیاهپوست روشنفکر میگوید
تو گذشته نداری، تو همیشه برده بودی برده عرب یا مصر یا قبط و حالا هم برده
فرنگی. پس معنای برگشت به خویش، چه میشود؟ او به افریقایی میگوید که تو
تمدّن نداری، ولی به ما میگوید که شما تمدّن داشتهاید. به او میگوید که
شما نمیتوانید فرهنگ بسازید، ولی به ما میگوید که شما فرهنگ ساختهاید.
بنابراین نسبت به افریقایی نفی فرهنگ گذشتهاش را کرده است و نسبت به ما
مسخ فرهنگ گذشته مان را، و مسخ بدتر از نفی است.ای کاش به ما میگفتند که
شما در گذشته مذهب مترقّی، تمدن و کتاب و علم ادب و هیچ چیز نداشتید، تا ما
برای نسل خودمان ثابت میکردیم که همه چیز داشتهایم. آنها این کار را
نکردند.
|
|
|
|