|
|
|
|
|
اینکه میگویم گذشته، مقصودم گذشته قبرستان شده نیست، بلکه گذاشتهای است
که اکنون هم وجود دارد، گذشتهای که یک کلاسیسم زنده است و الآن هم حس
میشود و ما با آن زندگی میکنیم. همان گذشتهای که شخصیت فرهنگی ما را
میسازد و به آن تکیّه میکنیم، آری همان گذشته را در نظر من مسخ شده، و
سیاه و منحط و نفرتآور و زشت تصویر میکنند. به امه سزر میگوید که شما
هیچ چیز ندارید، و به ما میگوید که شما همه چیز دارید، ولی چهرههای
نفرتآوری را در چشم من تصویر میکند که از همان چهرهها به دامن خود غربی
فرار کنم. الان برای چیست که جوان افریقایی مسئله گریز از کهنگی، گریز از
ارتجاع، گریز از گذشته ندارد؟ یک روشنفکر سیاه، به سادگی افتخار میکند به
سیاه بودنش به افریقایی بودنش حتی به قبیلهای بودنش، در صورتی که گذشته
افریقایی که گذشته افتخارآمیزی نیست.
اما تحصیلکرده ایرانی، اسلامی در شرق، اصلا شبیه ایرانیها نیست، شبیه
مسلمانها نیست، همه چیز را مسخره میکند، و تظاهر به فرنگی مابی مینماید.
یک نفر در هواپیما پهلوی من نشسته بود، به او گفتم روزنامهات را بده، دیدم
لهجهاش به قدری فرنگی است که اصلا نمیتواند با من حرف بزند، با خودم گفتم
حتماً از بس در خارج بوده فارسی یادش رفته است، ولی بعد یک نفر فرنگی از او
چیزی میخواست که دیدم زبان خارجی هم بلد نیست، تظاهر را نگاه کنید. چقدر
آدمهایی را دیدهایم که سه سال یا دو سال به اروپا رفتهاند، ولی با چه
افتخاری میگویند که فارسی یادشان رفته است و من میگویم ای احمق، تو که
اینقدر استعدادت زیاد است که زبانی را که در ۲۵ سال یاد گرفتهای در سه سال
فراموش میکنی، پس چطور زبان خارجی را در سه سال یاد گرفتی؟ این تظاهر برای
چیست؟ او از چه چیز میترسد؟ از خودش، او از خودش بیزار است و از هر کس که
خودش منسوب به او است و از هر کس که یادآور پست شده و زشتش است. او از هر
کس که او را به خودش یادآوری نمیکند ممنون است و به طرف وی میرود و به
دوستی و تظاهر به دوستی با وی افتخار میکند. برای اینکه وی نمیداند که
این آدم وابسته به چه نژادی است. این خویشتن، چرا اینقدر در چشم ما زشت و
نفرتآور است که هر کس به آن منسوب است، هر کس به فرنگ و به گذشته ما منسوب
است، به مذهب ما منسوب است، حتی به عنوان یک عقیده، و حتّی به عنوان یک
متخصص علمی، در نسل جوان، متهم میشود؟
چرا اگر یک روشنفکر مثلاً چهره ابوذر غفاری را (که چهرهای است که اگر
امروز در اروپا مطرح شود نیروهای مترقّی اروپا او را به عنوان یک چهره بزرگ
انقلابی و مترقّی میشناسد)، در اینجا مطرح کند، نسل جوان و روشنفکر او را
به کهنهپرستی متّهم میکنند، اما همین آدم اگر بیاید ترانههای «بلیتیس»
فاحشه یونانی را به شعر فارسی در بیاورد، یک چهره مدرن و مترقّی و روشن
تصویر میشود؟ چرا نسل روشنفکر که متعهد است و ایدئولوژی دارد و راجع به
سرنوشت جامعه خودش میاندیشد و تعهد اجتماعی و طبقاتی دارد، تمام زندگیاش
را صرف شعر نو و شعر کهنه و هنر برای هنر یا غیر هنر و آقای یونسکو و آقای
ژوزئه دو کاسترو میکند؟ اینها که بحثهای اجتماعی ئیست که روشنفکر ما
میکند بلکه کثیفترین هروئینی است که باز دو مرتبه وارد خون این نسل
میشود. این روشنفکر که متعهد است و خودش را صاحب مسئولیّت و رسالت
میداند، چرا تظاهر به بکتخوانی میکند و حال آنکه بکت یک بوق علی شاه
غربی است، و همان عامل تخدیر و خوابی است که در قرن ششم و هفتم وارد خون
ایرانی کردند، تا خون او را مسموم کنند، و امروز به صورت بکت بازی از غرب
وارد میشود و این روشنفکر ما که دارای ایدئولوژی علمی و طبقاتی است به آن
تظاهر میکند؟ همه اینها برای این است که بکت آدمی است که با من و با آن
خویشتن ارتباط ندارد، اما ابوذر در عین حال که یک مرد انقلابی از نظر
انسانی، اجتماعی و حتی طبقاتی است و تکیهاش، تکیه طبقاتی میباشد چون
منسوب به خود ماست، منسوب به آن خویشتن است، از آن باید گریخت. از اینجاست
که گذشته را در چشم ما مسخ کردند اما در چشم او (افریقایی) نفی.
یک وقت در مشهد کنگره تعلیمات دینی درست شده بود و معلّمهای تعلیمات دینی
از همه شهرستانها به آنجا آمده بودند و به من گفتند بیا سخنرانی کن. گفتم
من اول موضوعش را میگویم اگر پسندیدید سخنرانی خواهم کرد. گفتند آن موضوع
چیست؟ گفتم بحث درباره پیشنهادی است به وزارت فرهنگ که عملی شدنش خیلی ساده
است و متخصص نمیخواهد و بودجه هم لازم ندارد و در ضمن بزرگترین خدمت به
اسلام هم هست و آن اینکه برنامه تعلیمات دینی از مدارس ایران حذف شود و به
جایش ورزش بگذارند. برای اینکه اگر هیچ چیز نباشد،... به خانم و آقایی که
فارغالتحصیل شده است میشود گفت که مذهب این است. بینش این است. آگاهی این
است، و او هم آن را به صورت مسائل تازه میفهمد. اما حالا وقتی که مسئله
مذهب مطرح میشود...؟
من یک وقت درباره فلسفه جامعهشناسی امامت بحث میکردم هم در کلژ دو فرانس
و هم تحت عنوان فلسفه شیعی در کلیسای ژزوئیتها در پاریس. در کلیسا وقتی
بحثم تمام شد، مردمی که آنجا حاضر بودند از من خواستند که یک جلسه دیگر
ادامه دهم و همین طور تا صبح جلسه ادامه پیدا کرد. در یک محیط دانشگاهی مثل
کلژ دو فرانس هم که بحث امامت را مطرح کردم، همه مارکسیستها، و
سوسیالیستها، اگزیستانسیالیستها، کاتولیکها، با دینها و بیدینها، آن
را به عنوان یک فلسفه جامعهشناسی سیاسی میفهمیدند و میتوانستند درک
کنند. اما در جامعه مذهبی ایران که صحبت میکنم درست برعکس است. و اگر در
دانشگاه تهران است بهتر میتوانم روی مذهب تکیّه کنم تا دانشگاه مشهد، و
اگر در دانشکده فنّی است بهتر میتوانم روی مسائل مذهبی تکیه کنم و بهتر
میتوانند بفهمند تا دانشکده ادبیات و دانشکده معقول و منقول... وقتی من در
کلژ دو فرانس، در دانشگاه سوربن گفتم یک مردی قهرمان انقلاب کربلاست،
اینطور وفادار است، اینطور کار کرده است، اینطور نقشش را بازی کرده است،
اینطور زندگی کرده است و اینطور مردانه مرده است، برای من دست زدند. برای
اینکه در ذهن آنها مسخ شدهاش نیست، ولی در ذهن اینها مسخشدهاش هست.
راجع به فرهنگ ما همین سابقه سوءذهنی وجود دارد که کاش مسخ نمیشد و
اروپایی میگفت شما فرهنگ و ادبیّات و عرفان و تمدن و مذهب ندارید تا ما
میتوانستیم کشف کنیم و نسل خودمان را به طرف خویشتن بازگردانیم با همه
نیازش، با همه شعورش، با همه آگاهیاش. اما حالا که میخواهیم از خویشتن
حرف بزنیم بوی نفرت در چشمها و احساسها و ذهنها میوزد، و فرار میکنیم
به طرف سمبلهای غربی. این است که امه سزر باید بگوید به خود بازگردیم اما
من باید بگویم کدام خویشتن؟ آیا همین خویشتن مسخشدهای که به ما نشان
دادهاند؟ به آنکه امکان بازگشت نیست. آنکه سنتپرستی و کهنهپرستی و
ارتجاع جدید است. مگر شما نمیدانید که الان هم بازگشت به خویش هست، روزی
رفته بودم به دیدن یکی از آقایان که خیلی متجدد است و بازگشت به خویش هم
کرده است، در آنجا دیدم که او یک جل الاغ جلوی اتاق مهمانخآنهاش گذاشته
است. گفتم آقای محترم آیا، معنی بازگشت به خویشتن همین است؟ چرا جل الاغ را
آنجا گذاشتهای، باید آن را جلوی اتاق خوابت بگذاری. این بازگشت به خویش یک
بازگشت به خویش نوع امریکایی است، از وقتی که آنها آمدند و این جلها و
این مهرههای خر را خریدند و به گردن خانمهایشان انداختند ما خودمان را
کشف کردیم. (استعمار را نگاه کنید، استعمار جدید).
پس به کدام خویشتن برگردیم، به کدام خویشتن؟ آیا همه در یک مفهوم موهوم
مطلق به نام بشریت (اومانیسم) عرق بشویم؟ اومانیسم، انترناسیونالیسم، امروز
یک دروغی است که میخواهد شخصیت فرهنگی و وجودی همه ما را نفی کند، تا در
یک بشریت موهوم دروغینی که وجود ندارد نفی شویم. اصالت بشری یعنی شرکت همه
ملّتها در یک معنی، در یک حقیقت. یعنی شریک شدن انسانی که دستش خالی است
با انسان سرمایهدار. ما که بومی هستیم، خالی از خویش هستیم، بیفرهنگ
هستیم، با تو که همه وجود مال تو است و آن وقت رابطه ما رابطه آقا و نوکر
میشود، رابطهای که یک طرف آن تهیدست، کارگر و ابزار است و طرف دیگر
ثروتمند و سرمایهدار. بنابراین فقط غربی وجود دارد و به قول سارتر از نظر
استعمارگرها فقط پانصد میلیون انسان وجود دارد، و دو میلیارد و پانصد
میلیون دیگر بومی هستند، به قول استعمارگرها، بومی با انسان، یعنی شرقی با
غربی. پس اگر شرقی بخواهد خودش را بر اساس اصالت اومانیستی، اصالت انسان
غربی، شریک کند، خودش را در یک نظام موهوم بشرپرستی دروغین و فانتزی حل
کرده و شخصیّت وجودی و اصالت خودش را نفی نموده است و تا وقتی که به قول
آنها ما بومی هستیم و آنها انسانند، هر گونه شریک بودن اومانیستی با
آنها خیانتی است به وجود خودمان و باید جدا شویم و از آنان بپرهیزیم. چون
در این معادله، رابطه آنها با ما رابطه استعمارگر و استعمارزده است و این
چه رابطهای میتواند باشد؟
در جهان رابطه بین آن کسی که میمکد و آن کسی که مکیده میشود، آن کسی که
فقط تولید میکند و آن کسی که باید مصرف کند، آن کسی که باید حرف بزند و آن
کسی که گوش کند، آن کسی که باید حرکت کند و آن کسی که باید ادایش را در
بیاورد، رابطه دو قطب متضاد است پس در حقیقت رابطه نیست و پیوند دروغینی
است که وجود ندارد، مثل رابطههایی همچون اصالت نژادی، برادری ملّی و...
همه اینها، رابطههای دروغینیاند که میخواهند بین دو قطب دشمن و متخاصم
به نفع قدرتمند و به ضرر ضعیف برقرار کنند و این رابطه نیست و اگر هست
دشمنی است. مسلماً، زالویی که میمکد با انسانی که مکیده میشود، همخون
میشوند ولی این همخونی، همخونی دو دشمن است.
به هر حال این رابطهها، رابطههای دروغینیاند که استعمارگران میخواهند
تحت عنوان نژاد، ملیّت و مذهب، میان دو قطب جهانی استعمارگر و استعمارشده
برقرار کنند، آن کسی که خودش را انسان میداند و ما را بومی، کسی که خودش
را عقل میداند و ما را احساس چگونه میتواند با ما رابطه داشته باشد؟
نمونهاش برتراند راسل (از یک استثمارگر و استعمارگر دنیا حرف نمیزنم بلکه
از یک آزادیخواه مشهور دنیا سخن میگویم) او میگوید: نفت مال تمدّن است،
مال حسن و حسین و فلان قبیله و فلان ملّت نیست، مال تمدّن است، مال صنعت
است، مال بشریت است. خلاصهاش چیست؟ یعنی مال شما نیست، مال آن کسی است که
بتواند نفت را مصرف کند، برای بشریت. آیا شما میتوانید مصرف کنید؟ نخیر،
پس مال ماست و این است رابطه ما با غرب در اومانیسم. پس به کدام خویش
بازگردیم؟
اگر به خویشتن نژادیام برگردم، به راسیسم و فاشیسم و جاهلیّت قومی نژادی
دچار شدهام و این یک بازگشت ارتجاعی است. من نمیخواهم بگویم که هنر نزد
ایرانیان است و بس، بلکه میخواهم بگویم تاریخم نشان داده که هنرمندم و هنر
هم ساختهام. میخواهم بگویم، انسانم و در تاریخ نشان دادهام که انسانم و
خلقکننده فرهنگم، خلقکننده نبوغم. پس اگر بازگشت به نژاد بشود، راسیسم
است، فاشیسم است، نازیسم است یک نوع شوینیسم احمقانه جاهلی است، بازگشت به
یک نوع ناسیونالیسم بومی و بازگشت به حصارهایی تنگ نظرانه سنتپرستی است،
بازگشت به جمود قومی و قبیلهای است. به نژاد نمیخواهیم برگردیم، به
حصارهای بومی کلاسیک نمیخواهیم برگردیم و انسان را به پرستش خاک و خون
نمیخواهیم برانیم. ۱۲۴ هزار پیغمبر آمدهاند که این بشر سرافراز و بد دماغ
را، به پرستش خدا که مظهر زیبایی مطلق است، بخوانند، گوش نمیدهد و حالا دو
مرتبه به عنوان روشنفکر او را به پرستش خاک بخوانیم؟ این چطور دعوتی است
آیا این دعوت بازگشت به خویش است؟ نه.
آیا بازگشت به خویشتن فرهنگی و معنوی انسانی ماست که در یک تمدن، یک مذهب و
یک فرهنگ و در دوره خاصی تبلور پیدا کردهایم؟ ما یک خویشتن باستانی داریم،
مال دوره هخامنشی، دوره ساسانی، دوره اشکانی و دوره پیش از آنها، آیا به
آنها برگردیم؟ ـ این قسمت را لطفاً دقت بیشتر کنید چون آخرین حرفهای من
است و مسئله خیلی حساس ـ آن خویشتن خویش کهن است، خویشتن قدیمی است،
خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است، خویشتنی است که فاصله طولانی قرنها
پیوند ما را با آنها گسسته است، آن خویشتن هخامنشی و باستانی و قدیمی ما
خویشتنی است که در تاریخ، مورخین و جامعهشناسان، دانشمندان، و
باستانشناسان، آن خویشتن را میتوانند کشف بکنند، بخوانند و بفهمند ولی
ملت ما آن خویشتن را به عنوان خویشتن خودش حس نمیکند، و قهرمانان،
شخصیتها، نبوغها و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حیات و
حرکت و تپش ندارند، قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس
از اسلام ما فاصلهای انداخته است که خویشتن پیش از اسلام ما فقط به وسیله
دانشمندان و متخصّصین در موزهها و کتابخانهها قابل رؤیت و مطالعه است،
توده ما هیچ چیز از آنها یادش نیست. شما سنگنوشتهها و آثار تاریخی را که
در میان مردم ما وجود دارد، ببینید که مردم ما چه نوع احساسی با آن دارند؟
و چطور آنها را میشناسند؟ میگویند اینها را جنها نوشتهاند. این معلوم
میکند که هیچ ارتباطی بین آنها نیست. خلاصه این بازگشت به خویشتن تاریخی
که میگوییم بازگشت به جل الاغ نیست، بازگشت به خویشتن بالفعل و موجود در
نفس و وجدان جامعه است که میشود مثل یک ماده و منبعی از انرژی به وسیله
روشنفکر بازشکافته و استخراج شود و به حیات و حرکت بیفتد. آن خویشتن است که
زنده است. آن خویشتن خویش باستانی که بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است
نیست. آن خویشتنی است که بر اساس احساس عمیق ارزشهای معنوی و انسانی و روح
و استعداد خود ماست، که در فطرت ما موجود است و جهل و بریدگی از خویش، ما
را از آن غافل کرده، و جلب شدن به دیگری، آن را مجهول گذاشته است. اما در
عین حال، هنوز زنده است و حیات و حرکت دارد و کلاسیسیسم مرده باستانشناسی
نیست. آن خویشتن از متن توده میجوشد آیا آن خویشتن، خویشتن مذهبی است؟
خویشتن اسلامی است، کدام اسلام؟ کدام مذهب؟ شیعه؟ در اینجا میگوییم آری و
بلافاصله میگویم کدام شیعه؟ میدانیم آن خویشتن فرهنگی ما خویشتنی است که
با دانشگاههای هزار سال اخیر ما، با ادبیات هزار سال اخیر ما، با علم هزار
سال اخیر ما، با افتخارات و تاریخ و تمدن و نبوغ و استعدادهای گوناگون
نظامی و ریاضی و علمی و نجومی و ادبی و عرفانی ما در این هزار سال یا هزار
و صد سال اخیر، به صورت یک فرهنگ بزرگ در جهان جلوه کرده است، تا در برابر
یک اروپایی رنسانسی بتوانم بگویم من یک فرد وابسته به فرهنگ بزرگ اسلامی
هستم، این هم آدمها، قیافهها، چهرهها، و تمدن و شخصیّت و این هم استعداد
زایش و زایندگی در من و در تمدن من؟ اما مسئله این است که کدام اسلام و
کدام مذهب؟ آیا آنکه الان هست؟ آنکه الان در متن جامعه به صورت تکراری
ناخودآگاه هست؟ بازگشت به آنکه تحصیل حاصل است و الان مردم ما، بر اساس آن
زندگی و عمل میکنند و ایمان دارند و هیچ فایدهای هم ندارد، و بلکه همان،
یکی از عوامل رکودشان است و یکی از عوامل سنّتپرستی و جهلپرستی و
گذشتهپرستی و شخصپرستی و تکرار مکرّرات است. آنچه که الان به نام مذهب
هست، نه تنها آدمها را از مسئولیّتهای فعلیشان بلکه از احساس اینکه
موجود زندهای در این جهان هستند باز میدارد. همین مذهب است که
حسّاسیّتها و مشکلاتی را به رخ مردم نمیتواند بکشد، و لذا میبینیم که از
۱۰۰۰ کیلومتر راه مینویسد که آقا من مشکل بزرگی دارم که چندین روز است
برای حل آن مطالعه میکنم و هنوز نتوانستهام آن را حل نمایم، خواهش میکنم
شما این مشکل را حل کنید. حالا ببینید مشکلش چیست؟ مشکلش این است که
میگوید وقتی میگوییم آدم و حوا فقط انسانهای اولیّه بودند و انسانهای
دیگر از آنها زاییده شدهاند، پس نسل اول آدم و حوا که خواهر و برادر
بودند، چگونه ازدواج کردند؟ مثل اینکه همین الان فرزندان آدم و حوّا
میخواهند ازدواج کنند و محضردار اشکال گرفته و کار لنگ است! آری این همین
مذهب است که مسائل را، ایدهها را و اندیشیدن را از پیش از مرگ به بعد از
مرگ منتقل کرده است و با این دنیا کاری ندارد. با این مذهب است که انسان
همه کار را برای آخرت میکند و برای دنیا هیچ وظیفهای، نه از لحاظ رشد
خودش و نه از لحاظ زندگی اجتماعی و نه از لحاظ انجام مسئولیّتهایش، احساس
نمیکند. و همین مذهب است که هر روشنفکری که آگاهی اجتماعی دارد، از آن
بیزار است، و فرار میکند.
و اینک در یک کلمه میگویم: تکیّه ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامیمان است
و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم، به خاطر اینکه این تنها
خویشتنی است که از همه به ما نزدیکتر است و تنها فرهنگ و تمدّنی است که
الان زنده است و تنها روح و حیات و ایمانی است که درمتن جامعه الان که
روشنفکر در آن جامعه باید کار کند، زندگی دارد، و تپش دارد. اما اسلام را
باید از صورت تکراری و سنتهای ناآگاهآنهای که بزرگترین عامل انحطاط است
به صورت یک اسلام آگاهیبخش مترقی معترّض و به عنوان یک ایدئولوژی
آگاهیدهنده و روشنگر مطرح کرد، تا این آگاهی که مسئولیت روشنفکر، مذهبی یا
غیر مذهبی، برای بازگشت به خویش و آغاز کردن از خویش، از آنجا شروع میشود،
بر پایه عمیقترین واقعیّت معنوی و شخصیّت حقیقی انسانی خودمان که زنده است
و موجود در متن جامعه است استوار بماند و از این سرمایه تغذیه کند و بر روی
پای خویش بایستد و در عین حال با یک تبدیل، اسلام از صورت سنّتی اجتماعی،
به صورت یک ایدئولوژی و از صورت مجموعهای از معارف علمی، که تدریس میشود،
به صورت یک ایمان خودآگاهانه، و از مجموعهای از شعائر و علائم و اعمال، که
فقط برای ثواب اخروی انجام میشود، به صورت بزرگترین نیرویی درآید که به
انسان پیش از مرگ مسئولیّت و حرکت و میل به فداکاری میبخشد، و به عنوان
استخراج ماده عظیمی درآید که آگاهی و عشق را از متن این جامعه روشنفکر در
بیاورد و آن معجزه پرومتهای را در این نسل به وجود آورد. و اعجازی که
زاییده آگاهی و ایمان است با این نیرو پدیدار گردد، و جمود ناگهان تبدیل به
حرکت و جهل ناگهان تبدیل به آگاهی شود و این انحطاط چندین قرنه، ناگهان
تبدیل به یک رستاخیز و خیزش قیامتزایی گردد و به این شکل، هم روشنفکر
(مذهبی و غیر مذهبی) به خویشتن خودآگاه انسانی زنده نیرومندش برگردد و در
برابر استعمار فرهنگی غرب بایستد، و جامعه خودش را که به وسیله نیروی مذهب
تخدیر میشود، به وسیله نیروی مذهب بیدار کند و به حرکت بیاورد و بر روی دو
پای انسان تولیدکننده معنوی بایستد. هم به صورت نسل ادامهدهنده تمدّن و
فرهنگ و شخصیّت معنوی خودش باشد، و هم به صورت پرومتههایی، که آتش خدایی
را به زمین میآورند، جلوه کند.
والسلام
برگرفته از بازگشت مجموعه آثار ۴
|
|
|
|