|
|
|
|
|
از وقتی که من دعوت شده بودم تا در اینجا کنفرانسی ایراد کنم مردد بودم که
عنوان این کنفرانس چه باشد؟ این تردید به دو علت بود:
علت اول اینکه من خودم تربیت شده ادبیات و رشته تعلیم ادبی در ایران هستم
و اینجا کانون علوم انسانی و ادبی ایران است و بنابراین سخن گفتن آسان
نیست.
دوم اینکه، برای اولین بار است که در اینجا با دانشجویان گرامی رشتههای
مختلف دانشکده ادبیات صحبت میکنم و اگر یک موضوع خاص علمی را به عنوان
کنفرانس انتخاب کنم، و این موضوع خاص عمیق و جالب و سودمند باشد، اگر
زیربنای فکری و بینش کلی من در مسائل علمی و انسانی، روشن نباشد، و مکتب
اعتقادیام بر شنوندگان معلوم نباشد، باز ناقص و مبهم است. زیرا هر مسئله
علمی که در یک شکل خاص و راجع به موضوع خاصی عنوان میشود، وقتی معنی درست
و کاملش روشن میشود که در چهارچوب کلی بینش و مکتب اعتقادی گوینده جای
بگیرد و بعد دوبارهاش قضاوت بشود.
این اشتباه و این تردید و حتی تناقض در قضاوت، راجع به همه کنفرانسهائی که
من در دانشگاهها ایراد کردهام و حتی نوشتههائی که از من منتشر شده است،
وجود دارد و علتش هم اینست که چهارچوب اساسی طرز تفکر من برایشان روشن
نیست؛ و چون هیچ فرصت نکردهام که در کتاب جامعی، و یا در یک فرصت کافی،
خودم را توجیه کنم، خواه ناخواه بحثی که من در زمینه خاصی مطرح کردهام،
ملاک قضاوت قرار میگیرد برای طرز تفکر کلی من. و معمولاً این جور
قضاوتها، قضاوتهای دقیق و درستی نخواهد بود.
این بود که در انتخاب موضوع خاصی تردید داشتم و این تردید حتی تا دیروز که
دوستان را دیدم همچنان باقی بود، و بعد به این فکر افتادم که شاید این
تصادف و حتی این عجز من از انتخاب یک عنوان برای کنفرانس خود مصلحتی بوده
که دستم باز باشد تا آنچه را که میاندیشم، یا لااقل، ستون فقرات اندام
فکری خودم را در اینجا توجیه کنم؛ یعنی زاویه دیدی را که از آن زاویه، همه
مسائل را میبینم و میاندیشم.
غالباً وقتی که راجع به مسائل علمی یا فلسفی بحث میکنم، این قضاوت در
شنونده پیدا میشود که: بنابراین، از مسائل عینی و زندگی اجتماعی و دردها و
پریشانیهای انسان موجود غافلم. و وقتی که راجع به مسائل اجتماعی و دردهای
عینی صحبت میکنم، این انتقاد باز به من وارد میشود که: از مسائل اساسی و
ایدئولوژی و داشتن یک مکتب فکری که زیربنای همه عقائد من باشد عاری هستم؛ و
وقتی که راجع به یک مسئله هنری یا مذهبی سخن میگویم باز متهم به این
میشوم که فقط در چارچوب مسائل مذهبی فکر میکنم و از هر چه در بیرون این
دایره است، غافلم.
این قضاوتها که غالباً وجود دارد، علتش نه ضعف قضاوت دیگران است و نه نقص
اندام فکری من؛ بلکه نبودن فرصتی است که من برای نسل جدید، خودم را از نظر
فکری توجیه کنم.
بنابراین من مقدم میدارم که درباره یک مسأله بسیار کلی صحبت کنم؛ هر چند
درباره این مسئله، در تعبیرات دیگر و در جای دیگر سخن گفتهام؛ اما تا وقتی
که این زاویه دید و بینش کلی نسبت به مسائل روشن نشود، هیچ چیز روشن نخواهد
بود؛ لذا بحث در مسائل فنیتر و علمیتر را- اگر فرصتی بود- به آینده
واگذار میکنم.
ابتدا به بحثی میپردازم که گرچه در درسها و یا در بعضی از نوشتههایم به
آن اشاره کردهام، اما آن، کلید درک همه مسائلی است که در این جلسه طرح
خواهم کرد، و البته سعی میکنم تا آنچه را که در جای دیگر گفتهام، اینجا
تکرار نکنم؛ بلکه از زاویه دیگری به آن بیندیشم.
مسئله الیناسیون (Aliénation) انسان به عنوان یک
فاجعه نوع انسانی در قرن حاضر مطرح است. این مبحث را، که برای اولین بار من
در ایران مطرح کردم، به صورت یک بحث جامعهشناسی مطرحش کردم و بعد
خوشبختانه جای دیگر هم دیدم که به صورت ترجمه مقالهای طرح شده است؛ اما به
عنوان یک بحث فلسفی.
ولی من مسأله «الیناسیون» را در همه ابعاد گوناگون و حتی بیگانه از هم
میفهمم و مطرح میکنم.
معنی کلمه «الیناسیون» کمک میکند به فهم معنی اصطلاحی و علمی آن.
«الینه شدن»، به معنی «جنزده شدن» است.
در قدیم معتقد بودند که کسانیکه دیوانه میشوند کسانی هستند که عقل خودشان
را از دست دادهاند. «عقل خودشان را از دست دادهاند» یعنی چه؟ یعنی «جن»،
که یک شخصیت غیرانسانی است، در وجود انسانی «من» حلول میکند و شخصیت
انسانی مرا که به وسیله عقلم احساس میشد، زائل میکند و خودش به جای آن
مینشیند و بعد که «جن» به این شکل در «من» انسانیام حلول کرد، من خودم
را، نه دیگر آن انسانی که همیشه میشناختم، بلکه این جن، احساس میکنم.
بنابراین، «الینه شدن» یعنی بیماریای که در آن حال، انسان خودش را آنچنان
که واقعیت و حقیقت دارد، حس نمیکند، بلکه جن را در خود مییابد و
میشناسد. «مجنون» هم که در فارسی میگوئیم، درست ترجمه لغوی «الینه» است.
من لازم نمیدانم «الینه شدن» یا «الیناسیون» را «بیگانگی» و یا «از خود
بیگانگی» ترجمه کنم- چنانکه بعضی از دانشمندان ترجمه کردهاند- ، زیرا عین
این لغت در فارسی هست.
در زبان فارسی، هم کلمه عربی و هم کلمه فارسی آن، هر دو، درست کلمه «الینه
شدن» و «الیناسیون» را معنی میدهد؛ به خاطر اینکه هم اروپائیها و هم
ایرانیها و هم اعراب، در قدیم معتقد بودند که دیوانه شدن یعنی «جن» را به
جای خود یافتن، یعنی حلول جن در آدم. برای همین هم بود که دیوانهها یا
مجنونها را پیش دعاخوانها و رمالها میبردند تا «دیو» یا «جن» را از
بدنشان دور کنند؛ یعنی سالمشان کنند.
این، علامت این است که معتقد بودند دیوانه کسی است که جن در او خانه کرده.
جن چه جور در «بدن» انسان خانه میکند؟ به این ترتیب که وقتی انسان با جن
یا جن با انسان تماس پیدا میکند و با او مراوده دائمی دارد، کمکم در
«خود» انسانی او رسوخ پیدا میکند و جانشین آدم میشود. پس کلمه «مجنون»
یعنی «الینه شده». و مجنون کسی است که «جنزده» است «دیوانه» هم کسی است که
«دیو» در او حلول کرده.
بنابراین ما لغت داریم و لازم نیست که بسازیم. چنانکه هگل و مارکس همین
اصطلاح عامیانه را از فرهنگ خودشان گرفتند و اصطلاح علمی کردند و مثل ما
لغتهای مندر آوردی نساختند. لغتسازی مال کسانی است که از ساختن معنی
عاجزاند.
پس الیناسیون در جامعهشناسی، در فلسفه و در زندگی انسان امروز، به زبان
خودمان- بدون اینکه اصطلاحات فنی را بکار ببریم- یعنی «دیوانه شدن» انسان
امروز، «مجنون شدن» انسان امروز.
این دیوانه شدن و مجنون شدن انسان امروز، از طرف دانشمندان دینی،
متافیزیسینها، ایدهآلیستها و معتقدان به ماوراءالطبیعه اعلام نشده، بلکه
اول از طرف یک فیلسوف بیخدائی به نام هگل مطرح شده؛ بعد در ماتریالیسم
دیالکتیک، در سوسیالیسم مادی قرن نوزدهم، در افکار سوسیالیستهای اخلاقی
قرن نوزدهم- شاگردان هگل- وارد شده و امروز هم، مورد اعتقاد و مطرح در همه
مکتبهای فلسفی و جامعهشناسی مدرن است. اما آنچه من طرح میکنم، در ابعاد
بسیار متنوعتری است از آنچه که امروز در دنیا مطرح است. آنچه امروز در
جامعهشناسی مطرح است به این صورت است که «من» به عنوان یک موجود انسانی،
دارای نیازهای مختلف و استعدادهای گوناگون هستم؛ اما زندگی تقسیم شده و
سنگین و فشردهای که نظم و ماشین و سرمایهداری و تولید متصاعد و همچنین
مصرف متصاعد بر زندگی امروز تحمیل میکند، انسان را در این جامعه در وضعیتی
قرار میدهد که به ناچار یک شکل کار را برای همیشه باید انجام دهد. و چون
انسان ساخته نشده است که همواره به یک جزء، به یک کار خاص و به یک بعد خاص
بپردازد و همواره وجود خودش را در آن کار، در آن عمل و در آن رسالت بیابد،
بنابراین انسانی که مدت سی سال هر روز ۸ تا ۱۰ تا ۱۲ ساعت، دائماً یک کار
تکراری جزئی را انجام میدهد، در آن حال، خود را که چند بعدی، چند نیازی و
چند جلوهایست، احساس نمیکند.
از میان مثالهای فراوان برای بیان این مسأله، مثالی که «چارلی چاپلین»
میزند از همه روشنتر است. او مثل همه کارهای دیگرش، به قدرت هنر خود،
پیچیدهترین مسائلی را که علما با هزار فوت و فن منطقی و علمی و اصطلاحی
میخواهند بگویند و مطرح کنند ولی نمیتوانند، با یک مثال روشن با یک ژست
بسیار ساده، به صورت بسیار کاملتری بیان میکند، بلکه نشان میدهد. چارلی
در فیلم «عصر جدید» مردی را نشان میدهد که اول انسان آزادی بوده: احساساتی
مختلف داشته، نسبت به معشوقهاش عشق داشته، نسبت به پدرش احترام داشته،
نسبت به دوستان قدیمش- موقعی که میآمدند- هیجان داشته، احساس نیاز داشته،
دلتنگ میشده، میخواسته بنشیند و با کسی درد دل کند، نسبت به ابعاد مختلف
زندگی، نیازها و عکسالعملهای مختلف داشته، استعدادهای گوناگون و متنوع
داشته و...
این آدم مثلاً در خیابان گاهی که چشمش به مادرش میافتاده، احساسات پسری که
بعد از مدتی مادرش را میبیند در او پیدا میشده. رفیقش را که میدیده- چون
مدتی او را ندیده- دلش میخواسته با هم گوشهای بنشینند، از یکدیگر احوال
بپرسند، برای او از زندگی بگوید، از همدیگر از گذشته بگوید... معشوقهاش را
که میدیده، احساس عشق و محبت در او پیدا میشده، دلش میخواسته با هم
بنشینند و با هم راز و نیاز بکنند. دشمن را که میدیده احساس کینه و خاطرات
زننده و شوم خصومت در دلش بیدار میشده و میخواسته با او مبارزه و بلکه به
او اهانت بکند و از او انتقام بکشد (بالاخره انسان است و نیازهای گوناگون
دارد). در زندگی که چشمش به یک منظره خوب میافتاده، احساس زیبائیشناسی به
او لذت میداده؛ به یک منظره بد که میافتاده احساس نفرت و شومی در او
بیدار میشده و... این انسان طبیعی آزاد است.
بعد، او میرود تا در کارخانهای کار بکند؛ کارخانهای بسیار عظیم و پیچیده
که خود این آقای کارگر تصوری از مجموعه این کارخانه ندارد. نمیداند همه
این تأسیسات عظیم پرسنلی و تکنیکی چه میسازد و اینها چه هماهنگی با هم
دارند. این شخص فقط به ادارهای میرود و چند برگ رونوشت شناسنامه با چند
قطعه عکس خود را میدهد. بعد باو میگویند که برو اطاق شماره چند، پیش
کیَک. او میرود به اطاق شماره چند، و در آنجا مینشیند تا روزی ۱۰ ساعت
کار کند. او را میبرند وارد راهروئی و از آنجا وارد اطاقی میکنند. یک
آقائی میآید و میگوید که بیا، این کار تو است. کار من چیست؟ هیچ؛ تالار
بزرگی که سالن کار است و یک صفحه نوار فلزی به صورت یکنواختی در حال حرکت
است. این نوار از یک طرف وارد میشود و به طرف دیگر میرود؛ به اطاقهای
دیگر، تأسیسات دیگر و شعبههای دیگر میرود. این مرد نمیداند که این نوار
از کجا میآید و به کجا میرود و چرا این کار را میکند. هفت هشت نفر در
اینجا کنار هم ایستادهاند. کار این شخص اینست که این نوار که حرکت میکند
دو تا پیچ دستگاهی را که روی آن است رد کند و دست به آنها نزند و فقط پیچ
سومی را یک دور بپیچاند. بعد دوباره دو پیچ که رد شد پیچ سومی را دو دور
بپیچاند و باز دو دور که گذشت پیچ سومی را نیم دور بپیچاند. باز همینطور
یک دور، دو دور، نیم دور؛ یک دور، دو دور، نیم دور... بهمین ترتیب تا ۸ یا
۹ ساعت آن را ادامه میدهد. بعد زنگ را میزنند و این شخص به خانهاش
میآید و دیگر کاری ندارد به اینکه پیچها چه بود، چرا این کار شد، از کجا
میآمد و بکجا میرفت و چه چیز میساخت؟ اصلاً تصوری از کاری که میکند
ندارد. کنار او هم که هفت هشت نفر هستند اصلاً نمیتوانند با هم حرف بزنند
برای اینکه نوار متحرک با سرعتی میچرخد که اگر چشمش را به رفیق خود
بیندازد تا ببیند که چه کسی است، پیچ رد میشود و تمام کارخانه میآیستد و
میآیند و جریمهاش میکنند، اخراجش میکنند.
این آدم فقط عبارتست از: دو تا چشم و مواظبت بر پیچ. و تمام اعمال انسانی
که انجام میدهد- به عنوان یک انسان- همین یک دور، دو دور و نیم دور
پیچاندن است- والسلام.
اما انسان موجودی است که یکی از خصوصیاتش اینست که اولاً کار را میسنجد و
ثانیاً کاری را که انتخاب میکند به خاطر هدفی است که اول به آن هدف متمایل
شده؛ هدف را انتخاب میکند و بعد که هدف را انتخاب کرد، مقدمات کار را خودش
میچیند و بعد در ضمن کار احساس میکند: من که این کار را میکنم برای این
نتیجه است و به این هدف میرسد؛ و گذشته از این که در موقع کار چنین احساسی
را میکند، یعنی نسبت به کار خویش آگاهی دارد، انسانی است دارای احساسهای
مختلف و نیازهای مختلف.
اما همین کارگر پرسوناژ چارلی چاپلین، در همین حال، مادرش، نامزدش، دوستش
برای دیدنش به این کارخانه میآیند. این آدم هنوز به این نظام خشن و
یکنواخت مکرر یکبعدی ماشینی عادت نکرده است. همینجور که دارد کار
میکند، یک مرتبه معشوقه یا مادر یا پسر و یا رفیقش را میبیند؛ پیچ را
میگذارد و میرود به روبوسی و احوالپرسی و «کجا بودید» و «خیلی وقت است
شما را ندیدهام» و «دلم تنگ شده» و «بنشین کمی حرف بزنیم» و «آقا یک چائی
بیار» و...
یک مرتبه میبیند که پلیسها ریختند، چراغهای قرمز روشن شده؛ زنگ خطر! و
بازرسها آمدهاند؛ چه خبر شده؟ تمام این کارخانه دستگاههای کنترلش احساس
کردهاند که یک پیچ نپیچیده رد شده!!
و همه چیز متوقف شد و آمدند یقه او را گرفتند که چه کردی؟ چهها که نکردی!
تجلی یک احساس انسانی بسیار طبیعی ساده در او، موجب شد که تمام نظامات به
هم بخورد. یعنی در نظام کنونی، انسان مجال کوچکترین تجلی احساس انسانی را
ندارد، که در آن نمیگنجد.
اما کمکم این آدم را که اینجور احساساتی داشت، به قدری منظمش میکنند، به
قدری دقیق بارش میآورند که بعد از ۲۰ سال کار، دیگر، تعریف «انسان حیوان
ناطق» و «حیوان پرستنده است» و «حیوان خودآگاه و سازنده است» و... همه این
تعریفها دیگر دربارهاش صادق نیست.
پس این انسان چیست؟! «یک حیوان دو تا در میان پیچنده است»!!
این آدم در خیابان که عبور میکند میبیند که پاسبانی دارد میآید. میبیند
که دگمههای او شکل پیچهای هشتپر است. فوراً آچارش را در میآورد تا
بپیچد!! خانمی را میبیند که مثلاً به کلاهش یا به یقه مانتواش مارکی زده
است، فوراً تنها احساسی که در او بوجود میآید همین است که برود یک دور یا
دو دور و یا نیم دور آن را بپیچاند!!
تمام جهان برای او عبارت میشود از: «دو تا را رد کن، سومی را بپیچان». این
است فلسفه زندگیش، این است معنی و ماهیت و حقیقت انسانیاش.
چرا میپیچاند؟ برای آنکه بخورد. چرا بخورد؟ برای اینکه بپیچاند!...
(انسان دوری!).
این، آدمی است که خودش را به عنوان آن انسانی که دارای آن احساسات، آن
آرمانها، آن نیازها، آن ضعفها، آن حساسیتها، آن خاطرات، آن فضائل بود،
احساس نمیکند. همه اینها فرو میریزد و به قول مارکوزه «انسان یکبعدی»
میشود و به قول رنه گنون، یک «انسان کاسته شده، کسر شده» میشود. و به قول
شاندل، یک «انسان دوری» (تولید برای مصرف، مصرف برای تولید).
این انسان که یک جهان صغیر بود، یک عالم کوچک بود، شبیه خدا بود، خوی خدا
را داشت، به ادامه آچار تبدیل میشود. یعنی شخصیت ماشین، شخصیت پیچ و شخصیت
این حرکت مکانیکی در او حلول کرده؛ یعنی خود را نه فلان کس، بچه فلان کس،
از فلان خانه، از فلان خانواده، از فلان تربیت، از فلان نژاد و از فلان
خصوصیات میداند، بلکه خود را، به واقع، فقط و فقط یک ابزار ماشین حس
میکند.
|
|
|
|