این الیناسیون گاهی به صورت بیماری شدیدی در میآید که طبیب باید معالجهاش
کند؛ گاهی در شدتش به صورت یک مرض در میآید که به بیمارستان بیماریهای
روانی میبرند.
آقای دکتر صاحلالزمانی روانشناس اندیشمند ما نقل میکرد که در یکی از
بیمارستانهای بیماریهای روانی، بیماری مثلاً ۳۰ سال راننده بود و ۲۰ سال
تاکسی داشته. وقتی به همه بیماران اعلام میکنند که ساعت ۱۲ است و بروید به
رستوران و غذا بخورید، همه آنها راه میافتند تا از توی راهرو بروند به
رستوران و غذا بخورند. میبینند که یک نفر وسط راه ایستاده؛ به او میگویند
که تو چرا نمیروی؟ میگوید: «من بنزین تمام کردهام»!. بعد که یک بیسکویت،
یک لیوان آب خوردن به او میدهند، میگوید: «خوب است! تا آنجا مرا
میرساند!». و سپس راه میافتد.
این احساس در حالت شدیدش است که به صورت مرض در میآید. اما در حالت
عمومیاش، به صورت یک رفتار اجتماعی، اخلاق و بینش و روحیهیی خاص در آمده
و مرض نیست.
پس مرض چیست؟ مرض یک حالت انحرافی است که فقط بعضیها دارند؛ اما اگر همه
همین مرض را داشته باشند دیگر مرض نیست.
این الیناسیون به وسیله ماشین و به وسیله نظم غیرانسانی و نظام غیرانسانی
در آدم حلول میکند و آدم دچارش میشود و در واقع الیناسیون به وسیله
تکنوکراسی است. گاهی [هم الیناسیون] به وسیله یک نظام اداری است که پیدا
میشود. به قول یکی از جامعهشناسان- که یادم نیست ماکس وبر (Max
Weber) یا مارسل موس (Marcel
Mauss) باید باشد- در یک سازمان اداری
بسیار پیچیده بزرگ که هزار تا گیشه است و این گیشهها شمارهبندی شده است،
آن آقائی که در گیشه مثلاً ۳۴۵ نشسته است و ۲۰ یا ۳۰ سال در این گیشه کار
میکند و یک کار تکراری را در تمام عمرش همیشه داشته است، این آدم بیشتر
خودش را «جناب آقای گیشه ۳۴۵» احساس میکند و همیشه همه مردم به عنوان گیشه
۳۴۵ به او خطاب میکنند، به عنوان گیشه ۳۴۵ به او مراجعه میکنند و به
عنوان گیشه ۳۴۵ او را میشناسند. و این تلقی عمومی که او به هیچ چیز در
دنیا جز به گیشه ۳۴۵ وابسته نیست، در خود او و همه این احساس را بوجود
میآورد که او عبارتست از گیشه ۳۴۵؛ نه کِیَک، بچه کِیَک، دارای خصوصیات
چِیَک. اینست الیناسیون به وسیله بوروکراسی.
اما الیناسیون به وسیله «پول» و «بورژوازی» هم هست که سوسیالیستهای
اخلاقی- یعنی شاگردان هگل در قرن نوزدهم- میگفتند. هگل الیناسیون را در
فلسفه «روح مطلق»ش طرح میکند. اما سوسیالیستهای اخلاقی که از مکتب هگل
منشعب بودند، در جامعه و جامعهشناسی آن را طرح کردند و این فضیلت مال
سوسیالیستهای اخلاقی یعنی شاگردان هگل است نه مال خود هگل. الیناسیون به
وسیله پول و بورژوازی بدین ترتیب است که: «بورژوا» انسانی است که همه فضایل
را منسوب به پول میکند؛ همه امکانات و تواناییهای معنوی و مادی انسان را
ناشی از پول میداند و میگوید که پول این کار را میکند، پول این فضائل را
درست میکند، پول این ارزشها را میآفریند نه من، نه تو و نه او.
بنابراین من به عنوان یک بورژوا، به پول، نه به عنوان یک «ابزار زندگی»
خود، بلکه به عنوان «زندگی خود» میاندیشم؛ چرا که خودم «ابزار پول» هستم.
«الینه پول» یعنی دیوانه پول، نمیگوید «پول من»؛ میگوید و مییابد که
«منِ پول».
از همان دهی که من مال آنجا هستم، عمویم مثالی نقل میکرد، که در آن ده یک
مرتبه سر و صدای گریه از خانه همسایه ما بلند شد. بعد میگفت که ما فکر
کردیم همسایه ما لابد مادرزنش یا پدرزنش مرده است زیرا مریض بوده. دیدم
گریهشان خیلی زیاد است. میگفت: ما لباس را پوشیدیم و رفتیم تا کمکی
بکنیم، تسلیتی بگوئیم... در را باز کردیم و وارد شدیم؛ دیدیم که اینها توی
حیاط نشسته و حلقه زدهاند و دارند گریه میکنند؛ یک خری هم در وسط اینها
دراز کشیده! فهمیدیم که خرشان مرده. بعد گفتیم که «چیه؟ چه خبره؟ چرا گریه
میکنی؟» گفت که «آقا، خر من مرده!» بعد، عموی من در ضمن اینکه تسلیتی
میداده برای اینکه آرام بشود و دردش فراموش بشود، به شوخی گفت که: «بگو
من خر مرده، نه خر من!» دلیلش چیست؟ دلیلش اینست که «... اگر تو میمردی آن
خر ککش هم نمیگزید... بنابراین تو مال خر هستی، نه خر مال تو!». این هم یک
نوع الیناسیون خاص بعضی از ما: «الیناسیون» به وسیله «خر»!
چنانکه سوسیالیستها اخلاقی میگفتند: بورژوا «پولزده» است؛ یعنی کسی که
وجود «پول» را به جای وجود «خود» انسانیش احساس میکند، همه ارزشهای موجود
را نه در وجود خودش، بلکه در «موجودی» خودش مییابد! در رفتار و احساس
اجتماعی خودمان هم که دقیق شویم، پولدار و خر پول را احترام میکنیم و
بیپول را تحقیر؛ حتی آدم بیارزش زیردستمان نیز که پولدار میشود در
چشممان عزیز محترم میشود. این الینه شدن به وسیله پول است. آنکه در قرآن
راجع به «ربا» میگوید یتخبطه الشیطان، درست همین اصطلاح است که: شیطان او
را- نزولخوار را- مخبط کرده، یعنی دیوانهاش کرده است؛ یعنی پول در هستی
انسانیش حلول کرده؛ پول عقلش را خورده. پول است که فکر میکند، احساس
میکند، حرکت میکند نه پولدار و پولزده! این نزولخورهای حرفهای را که
شما میبینید بهترین مثالها هستند که میتوانید در وجود آنها نظر تمام
مکاتب سوسیالیستهای اخلاقی را درباره بورژوازی و الیناسیون انسان به وسیله
بورژوازی و پول به چشم ببینید. این تیپ، تجسم عینی ایدئولوژی سوسیالیستهای
اخلاقی است.
انسان به گونههای دیگری نیز الینه میشود:
همین سوسیالیستهای اخلاقی (که من برایشان ارزش بسیاری قائلم) «زهدگرائی»
را نیز از عواملی میشمارند که انسان را الینه میکند. در اسلام چون با این
بیماری جداً مبارزه شده (اگر چه ریشهکن نشده و باز تحت تأثیر هند و مسیحیت
به جامعه اسلامی سرایت کرده)، ما این بیماری را احساس نمیکنیم؛ اروپائیها
خوب میفهمند، چون زیاد میبینند. هزاران دختر جوان و خواهران مسیحی را
میبینند که در آغاز جوانی حلقه دستشان کردهاند اما آرایش ندارند، چارقد و
تسبیح و جامه ازرق دراز... یعنی چه؟ این دختر خانم با اینکه حلقه ازدواج
در انگشت دارد چرا اینجوری است؟ «او با مسیح ازدواج کرده! با خدا!» دختر و
پسر، یعنی انسانی که تمایل جنسی دارد و باید با پسر و دختری از نوع آدمیزاد
ازدواج کند، انسان راسته درسته است؛ اما آن دختر خانمی که با یک مرد که در
دو هزار سال پیش در فلسطین مرده، حالا در بوئنوس آیرس و ایرلند شمالی
ازدواج میکند، معلوم میشود حواسش پرت است، بنزین تمام کرده است!
خانمی که به جای فلان سبیلوی ریش و پشمدار، با حضرت باری تعالی ازدواج
میکند، «جنزده» است.
داستان آن بابائی که سه تا خرش را گم کرده بود شنیدهاید که آمد توی مسجد؛
رسم بود؛ به ملا گفت سر منبر اعلام کند. ملا آدم صاحبدلی بود، مثل خیلیها؛
در آخر منبرش گفت:
آی مردم کیست که از آواز خوش بدش بیاید؟
یک خر مقدسی پا شد که: من!
بعد فریاد کرد: کیست از مال دنیا بیزار باشد؟
خر مقدس دیگری بلند شد که: من!
گفت: کیست که روی زیبا را دوست نداشته باشد؟
خر مقدس سومی خودش را معرفی کرد که: حقیر!
ملا از سر منبر به یارو که منتظر ایستاده بود، خطاب کرد که: هر سه تا خرت
پیدا شد؛ بردار و برو! حافظ چه خوب زاهد الینه را نشان میدهد که چگونه زهد
مغزش را منگ کرده است: نصیحت گوی رندان را که با «حکم خدا» جنگ است دماغش
خشک میبینم؛ مگر ساغر نمیگیرد؟!
چرا «زهدپرستی» الیناسیون است؟ چون اساسیترین ابعاد فطری و غریزی انسان
طبیعی و واقعی را انکار میکند، یا میکوشد تا آن را در هم ریزد؛ و آنگاه
انسانی که این ابعاد و اعضاء روحی را ندارد، دیگر خودش نیست؛ فرشته است؛ و
فرشته خود را احساس نمیکند و فرشته آدم نیست.
به نظر من، گاه «مذهب» انسان را الینه میکند، به خصوص در فرهنگهای تاریخی
که همه مذهبی است. بالاخص در شرق، مذاهب و بویژه «مذاهب صوفیانه» با
«ریاضت» و «عشق» انسان را الینه میکردند.
«وحدت وجود» الیناسیون انسان است به وسیله «خدا» در «مذهب تصوف». حلاج خود
را واقعاً «الله» مییافت و به واقع «در زیر جبهاش جز خدا کسی را احساس
نمیکرد»؛ یعنی وقتی میگفت من خدایم، مقصودش این بود که من نیستم، فقط
«خدا» است. خودشان هم میگویند «خدا» در ما حلول کرده است.
چنین احساسی که یک انحراف روحی مذهبی گونهای است، موجب این میشود که
انسان خود را خدا حس کند.
«جنون مذهبی»، که در روانشناسی بحثی خاص دارد، این است. به قول حافظ:
چنان پر شد فضای سینه از «دوست»
که رنگ «خویش» گم شد از ضمیرم
چه، «عشق» نیز انسان را «الینه» میکند. معشوق، جانشین شخصیت مستقل و «من»
عاشق میگردد. عاشق «خود» را «او» مییابد. در داستان لیلی و مجنون
میخوانیم که «خونگیر» بر رگ لیلی نیشتر میزد، جیغ مجنون درمیآمد! و
برعکس:
ترسم این فصاد اگر فصدم کنی
نیشتر را بر رگ لیلی زنی
بنابراین «الیناسیون» حالتی است که در آن شخصیت واقعی انسانی زائل
میگردد و شخصیت بیگانهای (انسان یا شیء) در آن حلول میکند و انسان «غیر»
را «خود» احساس میکند.
اما آنچه من میخواهم بگویم، الیناسیونی وحشتناکتر از اینها و عینیتر و
واقعیتر از اینها است که ما شرقیها، ایرانیها، هندیها، آفریقائیها و
مسلمانها دچار آن شدهایم. این، الیناسیون به وسیله تکنوکراسی نیست، ما به
وسیله ماشین الینه نشدهایم، ماشینی در کار نیست، بوروکراسی در کار نیست،
چند تا شعبه اداره و شش تا کارمند، که آدم را بوروکراتیزه نمیکند!
بورژوازی هم به مرحلهای نرسیده است تا ما را الینه کند. بلکه آنچه ما
دچارش هستیم و از همه خشنتر و خطرناکتر است، «الیناسیون فرهنگی» است.
«الیناسیون فرهنگی» یعنی چه؟ مگر نگفتیم که الیناسیون، در هر شکلی که باشد،
عبارتست از این که: «انسان آنچه را که هست، به عنوان «خود» احساس نکند،
بلکه چیزی را به نام خودش احساس کند که خودش نیست». این انسان، الینه شده
است؛ حالا این را که به عنوان خودش احساس میکند و خودش نیست، چه پول باشد
چه ماشین باشد چه گیشه ۳۴۵ باشد و چه زهد باشد، چه معشوق و چه آن الاغ
باشد، هیچ فرقی نمیکند و فقط بستگی به شانس و سلیقه طرف دارد.
«فرهنگ» چیست؟ در اینجا نمیخواهم تعاریف گوناگون «فرهنگ» را نقل کنم.
فرهنگ، هر تعریفی که داشته باشد، به هرحال در این عبارتی که من میگویم
میگنجد:
«فرهنگ عبارتست از مجموعه تجلیات (به صورت سمبلها، علائم، آداب و
رسوم، سنتها، آثار، رفتارهای جمعی و...) معنوی، هنری، تاریخی، ادبی،
مذهبی و احساسی یک قوم که در طول تاریخ آن قوم فراهم آمده و شکل مشخصی
گرفته است. این تجلیات، دردها، نیازها، کیفیت جنس روح و فطرت، خصوصیات
اجتماعی و زیست مادی و بالاخره روابط اجتماعی و ساختمان اقتصادی آن قوم
را توجیه میکند».
موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساسها و رنجها و دردها و نیازهای
خودم را در فرهنگ خودم احساس میکنم، در واقع خودم را احساس میکنم، «خود»
اجتماعی و تاریخی (نه فردی) من، یعنی سرچشمهای که این فرهنگ از آن جوشیده
و از آن زائیده است. بنابراین، فرهنگ، روبنا و نمودی است از زیربنا و «بود»
واقعی جامعه و تاریخ جامعه من. اما عوامل مصنوعی و غالباً مشکوک، در جامعه،
که شرايط اجتماعی یا روابط اجتماعی خاصی دارد و در دوره تاریخی خاصی که
دوره تاریخی اوست قرار دارد و با دردها و رنجها، احساسها و حساسیتهای
خاصی آشناست که روح او، گذشته او، تربیت او و جامعه مادی و اقتصادی و
اجتماعی او آن را ایجاب کرده است، فرهنگ او را از ذهن او میزداید، و بعد
فرهنگ دیگری را که متناسب با زمان دیگری، مرحله تاریخی دیگری، تاریخ دیگری،
سطح و نظام و بنیاد اقتصادی دیگری و روابط اجتماعی و سیاسی دیگری است
جانشین آن میکند. و بعد من، در موقعی که خودم را میخواهم احساس کنم،
فرهنگ جامعه دیگری را به نام فرهنگ خودم احساس میکنم و آنگاه از دردهائی
مینالم که درد من نیست؛ از بدبینیهائی فریاد میکشم که آن بدبینیها
متناسب با واقعیتهای فرهنگی، فلسفی و اجتماعی من نیست؛ آرمانها،
ایدهآلها و رنجهائی پیدا میکنم که آن آرمانها، آن ایدهآلها و آن
رنجها در آن جامعه طبیعی است و مال آن جامعه و شرایط اجتماعی، اقتصادی،
سیاسی و تاریخی آن جامعه است نه مال من. اما من، آن دردها و رنجها و
آرمانها را به عنوان رنجها و دردها و آرمانهای «خود»م مییابم.
بدینگونه من، به وسیله فرهنگ دیگری الینه شدهام. این سیاهپوست در
آفریقا، این بربر در شمال آفریقا، این ایرانی و هندی در آسیا، هر کدام
دارای گذشته خاصی، و وضع حاضر خاصی هستند، اما رنجهائی را در خود به عنوان
«رنجهای خود» مییابند که رنجهای بعد از دوره قرون وسطی و پس از رنسانس
قرن شانزدهم و بعد از نهضت روشنفکری قرن هفدهم و بعد از سیانتیسم قرن هجدهم
و بعد از عصر ایدئولوژیهای قرن نوزدهم و دنیای سرمایهداری پس از جنگ
بینالملل اول و دوم است! پس به تو چه مربوط است؟! آخر، کدام یک از اینها
مال تو بود که حالا رنج یا ایدهآل یا درمان و یا احساسش و عکسالعملهایش
و آثارش مال تو باشد؟ درست مثل این میماند که من درد پا داشته باشم اما از
درد اعصاب بنالم! چرا؟ برای اینکه با کسی همیشه تماس دارم و کسی را
میشناسم که خیلی از من فهمیدهتر و پولدارتر و آقاتر و محترمتر است و
اعصابش خراب است. من به عنوان «دردمند»، پادرد دارم اما به عنوان «درمان»
دنبال دوای اعصابم، چه ضعف اعصاب و درد روحی دیگری را در خودم احساس
میکنم، نه پا درد خودم را.
پس، «من»، «خود» را آنچنانکه هستم احساس نمیکنم بلکه آنچنان که «او»
هست احساس میکنم؛ یعنی «الینه» هستم. نمیبینید در جامعهای گرسنگی و
بیسوادی عمومی وجود دارد، اما در همان حال روشنفکرش مثل نسل جوان آمریکائی
یا انگلیسی یا فرانسوی فکر میکند، حساسیت دارد، احساس درد و آرمان دارد؟
رنج او وفور نعمت و برخورداری، و نقص و ضعف معنویات است. او دنبال آرامش
میگردد؛ به دنبال تسکین میگردد. بیماری او از نظم شدیدی است که ماشین بر
او تحمیل کرده است. این نظم، دردی را برای او بوجود آورده که از آن درد
مینالد.
اما من، منی که درد «بیماشینی» دارم، از «درد ماشین» مینالم!
چقدر مضحک است ما که زیر ماشین رفتهایم و دست و پا و دندههامان در هم
شکسته و از سر و صورتمان خون میریزد، ادای کسی را در آوریم که پشت فرمان
نشسته و ما را زیر گرفته، و از ماشیننشینی و آدم زیرکنی حوصلهاش سر رفته
است!
یکی از الیناسیونها، الیناسیون انسان به وسیله «هدف» است. مقدمتاً به این
مثال که از «سارتر» نقل میکنم دقت بفرمائید تا آنچه که میخواهم بگویم،
روشن شود. سارتر در کتاب «ادبیات چیست» مثالی میزند که الیناسیون انسان را
از نظر فکری، تا حدی بیان میکند و من فقط به عنوان یک مثال، از آن استفاده
میکنم، نه مبنای سخنم.
سارتر درباره شعر و نثر حرف میزند که شعر چیست،نثر چیست؛ آنگاه میگوید:
وقتی هست که دختر زیبائی، با حرکات بسیار ظریف و ژست بینهایت زیبائی، دستش
را دراز میکند و یک جام آب را از روی میز بر میدارد؛ و بعد آن را با
حرکات و همان لطافت رفتار، به لبهایش نزدیک میکند.
ما دو گونه به این منظره میتوانیم نگاه کنیم، یا خود او در چنین حرکتی، دو
گونه احساس میتواند داشته باشد.
یکی اینکه وقتی احساس تشنگی میکند و دستش را میبرد تا لیوان را بردارد و
آب را بیاشامد، حرکت دستش را و چگونگی حرکت دستش را احساس نمیکند؛ اطوار
خودش را و ژست و حرکات دستش را در گرفتن و بردن و برگرداندن لیوان، احساس
نمیکند. او به این حرکات «خودآگاهی» ندارد و فقط و فقط همین را احساس
میکند که: «من»، «تشنهام» و «آب»!
چنانکه ما گاهی بسیاری از اعمال را انجام میدهیم، ولی نسبت به خود آن
عمل، احساس و شعور نداریم؛ یعنی شاعر و آگاه نیستیم و فقط نسبت به هدف
آگاهی داریم. مثلاً شما صبح که به طرف دانشکده از خانه بیرون میآیید،
یکایک قدمهائی را که بر میدارید و تمام این زیگزاگهائی را که در مسیر
راهتان میپیمائید و از کوچه میپیچید و راست میروید و برمیگردید و...،
تمام این حرکات را احساس نمیکنید، فقط دانشکده را احساس میکنید و ساعت ۸
سر کلاس را به عنوان «هدف».
اما شمای در حال حرکت کردن، لحظه به لحظه در حال تصمیم گرفتن هستید که این
گام را بردارید، نیم متر آنطرفتر بگذارید، بعد گام دیگر را بردارید؛ و
بعد در یکجا تصمیم بگیرید که بپیچید و دیگر جا تصمیم بگیرید که مستقیم
بروید و...
در این فاصله زمانی، شما هیچیک از این حالات و اعمال را حس نمیکنید،
بنابراین «خود»تان را حس نمیکنید.
آن کسی که احساس تشنگی و آب خوردن میکند ولی اطوار و حرکات دستش را حس
نمیکند، آن فرد به وسیله «هدف» یعنی «آب را برداشتن و خوردن» الینه شده
است. چرا الینه شده؟
چون خودش دارای حرکاتی و در حال انجام اعمال و اطوار و ژستهائی است که آن
اعمال و اطوار و ژستها و حرکات را نمییابد؛ بنابراین خود را نمییابد.
پس این آدم به وسیله «هدف»، الینه شده است؛ درست عین مثال سارتر.
الان من، در ظرف نیم ساعتی که با شما دارم صحبت میکنم، به وسیله معانی
الفاظم، به وسیله «هدف» سخنم و «نتیجه»ای که میخواهم بگیرم، الینه شدهام.
من الان جمله میسازم، کلمات میسازم، یکی یکی کلمات را انتخاب میکنم، اما
هیچ یک از کلمات را احساس نمیکنم. یکایک این جملات را اصلاً نمیشنوم بلکه
فقط و فقط غرق در معانی، در اندیشهها و ایدهها هستم. بنابراین، من «خود»م
را به عنوان «دارای» این ایدهها مییابم. در صورتی که خودم، به عنوان
«گوینده»ی این الفاظ و «سازنده»ی این جملهها هستم. پس من در موقع سخن گفتن
به وسیله هدفهائی که در سخنم هست، الینه شدهام؛ یعنی سخنها و متن نطقم
را نمییابم.
این، الینه شدن به وسیله «هدف» است؛ یعنی «عمل» به وسیله «هدف» الینه شده و
احساس نمیشود؛ در حالیکه «هدف» هنوز نیست و «عمل» واقعیت را تشکیل
میدهد.
حالا، الینه شدن به وسیله «علم» چگونه است؟ اگر این مسئله روشن بشود، خیلی
از مسائل روشن خواهد شد؛ زیرا که «اندیشه» و «علم»- همه علوم، اعم از علوم
طبیعی یا دقیق و علوم انسانی یا غیردقیق- وسیله الیناسیون انسان امروز شده
است. چگونه؟ هایدگر (M.Heidegger فیلسوف آلمانی
متولد به سال ۱۸۸۹) سخنی دارد که در عین حال که نمیخواهم مکتب او را تأیید
کنم، اما به عنوان بیان سخن خودم مثالش را انتخاب میکنم. او میگوید که
تمدن و علوم و همه تکنیکها و فنون، به قیمت قربانی شدن انسان تحقق
یافتهاند، چه، بنای تمدن را انسان در لحظاتی برپای کرده است که از «خود»ش
غافل بوده است.
این حرف، بسیار دقیق است. هایدگر از بزرگترین شخصیتهای فلسفی دنیای کنونی
است و در اگزیستانسیالیسم، عمیقتر از سارتر است و استاد اوست (البته سارتر
مشهورتر است).
شما «خود» انسانی را تصور کنید؛ مثل همان کارگری که در مثال چارلی چاپلین
گفتم: دارای ابعاد، خصوصیات، فضایل، نیازها و کششهای گوناگون و متنوع و
متحول.
موقعی که من همه آن احساسها، همه آن خصوصیات و صفات و فضائل یا نقائص را
که دارم، احساس میکنم، در این حال، در حال احساس و در حال تأمل و دریافت
«خویش» هستم. اما در موقعی که اتومبیل خود را دارم استارت میزنم تا روشن
بکنم، در آن حال، از تمام واقعیتهای موجودی که مرا ساختهاند، غافلم. در
موقعیکه رانندگی میکنیم یا در موقعی که آن کارگر، صندلی را تعمیر میکند،
او خودش را فقط تعمیرکننده صندلی احساس میکند. اصلاً خودش را احساس
نمیکند، صندلی را و خرابی صندلی را و تعمیر صندلی را احساس میکند، در
صورتیکه خودش یک آدم است و فقط تعمیرکننده صندلی نیست. او، نه خودش را، نه
زمان را، نه گذشته را، نه آینده را، نه خصوصیات و امکانات گوناگون خود،
هیچکدام از اینها را در نمییابد، بلکه بدون اینکه اعمالش را و حتی بدون
اینکه حرکات همان لحظهاش را احساس کند، فقط و فقط، تکنیک انجام این عمل
را احساس میکند و در همان حالت است که چیزی را به نام صندلی یا به نام
تکنیک یا به نام راه انداختن ماشین بوجود میآورد.
بنابراین، انسان در حالیکه «شیء»ی را میسازد، خود شیء میشود؛ «خود»
انسانیاش را جدا از آن فراموش میکند؛ چه، «غافل» از خویش، جذب چیز دیگری
است. یعنی به وسیله آن «شی» الینه شده است.
پس انسان سه حالت دارد: یکی حالت خواب که هیچ. دگر حالت اشتغال، یعنی حالتی
که کار میکند تا اینکه نتیجه خاصی را بوجود آورد. سومین حالت، ایام
«لوازیر» (Loisir) است یعنی «فراغت»، نه ایام رفع
خستگی.
ایام فراغت یعنی ساعات آزادی که میتواند آن ساعات را هر جور که بخواهد،
بگذراند. عمر آزاد انسان ساعتهائی است که در آن ساعات، ناچار نخواهد بود
تا آن را به شکل خاصی بگذراند. عمر حقیقی و زندگی راستین هر کس، لحظههایی
است که در اختیار تام خود اوست. چه وقتی ما میتوانیم به تأمل در خویش و به
شناخت خویش بپردازیم و دو چشم خود را به درون خویش باز کنیم؟ در موقعی که
یک زنجیر ضرورت و جبر، برای انجام یک کار، ما را از خویش بدر نبرده و به
خودش پیوند نزده است.
در موقع رانندگی، این ماشین است و ضروریات و مقتضیات ماشین، که حالات و
اطوار و اعمال و تصمیمات پیاپی خود را بر من تحمیل میکند؛ او است، من
نیستم.
|