|
|
|
|
|
دوم زهد(گرائی) است:
زهدگرائی است که آدم را از خودش بیگانه میکند. چرا؟ بیماری الیناسیون و
از خودبیگانگی را معنی کردیم: هر عاملی و هر حالتی که موجب شود که انسان
خودش را به تمام معنی حس نکند و چیز دیگری را به جای خودش حس کند. در مسئله
پولزدگی خودش را حس نمیکند، پول را به جای خودش حس میکند؛ وجود خودش را
نمییابد، موجودیش را به جای خودش مییابد. (اما) زهدپرستی، یعنی
زهدپرستییی که کاتولیک تبلیغ میکند و مذاهب قدیم تبلیغ میکردند،
الیناسیون انسان را ایجاد میکرد و درست هم هست. تصوف یک نوع الیناسیون
است. وحدت وجود بزرگترین بیماری الیناسیون بشر است. چرا؟
میگوید که زهدپرستی هدفش این است که غرائز آدمی را (مانند غرائز جنسی،
مانند نامجوئی، مانند میل به ثروت، میل به خوشبختی، و میل به لذتهای
مختلف) در آدمی میکشد و همه این استعدادهای مختلف را، و همه این غرائز
گوناگون را تبدیل میکند به یک میل واحد و این مجموعه میلها و پیوندها و
استعدادها و نیازها همه تراشیده میشود، همه شاخ و برگها با قیچی زهدپرستی
زده میشود و تبدیل به یک گرایش و یک پیوند میشود و آن، پیوند انسان با آن
ایمانش و با آن عقیدهاش است. این انسان که همه قوای دیگرش را تعطیل
میکند، الینه میشود ولو به وسیله یک امر مقدس باشد؛ این، دیگر انسان
طبیعی، انسان عینی واقعی که خداوند خلق کرده نیست.
ما، خوشبختانه، در تاریخ خودمان، مثالهای بهتری داریم از خود کسانی که این
مسئله را در اروپا مطرح کردند. وحدت وجودیهای ما، امثال حلاج، کاملاً نشان
میدهند که یک انسان چگونه میتواند به وسیله زهدپرستی یا به وسیله یک عشق
عرفانی الینه بشود. این که حلاج میگوید: «انا الحق»، قبول دارم و
نمیخواهم به آن فقها و حکام زمان او حق بدهم، نه، به خود حلاج حق میدهم
که وقتی میگوید، انا الحق، راست میگوید و نمیخواهد ادعای خدائی کند،
میخواهد بگوید که من نیستم، فقط حق هست. و وقتی میگوید «لیس فی جبتی الا
الله» (در این لباس من، در این قبای من غیر از خدا هیچ کس نیست)، واقعاً
اینرا احساس میکرده؛ این یک بیماری خاص روانی است، و این بیماری را احساس
میکرده؛ حس میکرده که خدا شده و «من» را حس نمیکرده؛ خودش را به نام
حسین پسر منصور حلاج حس نمیکرده، خودش را «الله» حس میکرده، و این نشان
میدهد که زهدگرائی عرفانی و صوفیانه واقعاً بیماری روانی خاصی است که
انسان را تبدیل (میکند) به یک حالت خاص، یک فکر را در انسان بودن او حلول
(میدهد)، همه خصوصیات بشری او را میکشد، و او را به چیزی که او نیست
تبدیل (میکند) بطوری که او خودش را نمیشناسد، حس نمیکند، با خود بیگانه
است، و به جای «خود»، «او» را حس میکند؛ او هرکه باشد، این فرد به وسیله
او الینه شده، به وسیله این فکر الینه شده. وحدت وجود از این طریق، از نظر
روانی، الیناسیون انسان است به وسیله غرق شدن او در یک فکر، و در یک
زهدگرائی یا عشق جنونآمیز غیرطبیعییی که متناسب با فطرت انسانی نیست. آن
وقت آن آدم بر فرض نور مطلق هم که بشود، به هر حال دیگر انسان نیست، به هر
حال این الینه شده، به هر حال این اندام خودش را، ماهیت خودش را، و شخصیت
خودش را نمییابد، حس نمیکند، گم میکند، و همه استعدادها و همه گرایشها
و خصوصیات و غزائزی را که خداوند، طبیعت، سرشت و فطرت او اقتضا میکند،
فاقد میشود.
این است که انسان (گاه) به وسیله زهدپرستی که غرائز را میکوبد و میکشد و
گاه به وسیله عشقهای عرفانی صوفیانه الینه میشود، یعنی تبدیل به چیزی
«غیر خود» میشود.
الیناسیون سومی الیناسیونی (است) که سارتر میگوید (این را عرض میکنم و
بقیه حرفها را میگذارم برای فردا شب): وقتی که یک انسانی دست (دراز)
میکند تا این خودکار را، یا این کاغذ را از روی میز بردارد و بخواند، در
ذهنش یک تصوری به وجود آمده: نیاز به خواندن این کاغذ؛ بعد تصمیم میگیرد
که کاغذ را بردارد؛ برمیدارد و میخواند؛ این انسان در حالی که دست میبرد
(این مال سارتر است) که کاغذ را بردارد و بخواند، همه احساسهایش تبدیل به
هدفش شده، یعنی فقط هدفش را حس میکند، یعنی فقط خواندن کاغذ را حس میکند؛
در صورتی که این خودش فقط خواندن کاغذ نیست؛ خود این آدم، دست دراز کردن و
انگشتها را منظم کردن و روی کاغذ مرتب کردن و کاغذ را گرفتن و برداشتن و
جلوی چشم گذاشتن، را حس نمیکند؛ یعنی انسان، به خصوص انسان امروز، هرچه
بیشتر با این ریتم زندگی پیش میرود، به وسیله هدفهایش الینه میشود (یعنی
عملش را حس نمیکند چون انسان عبارت است از مجموعه اعمالی که میکند)، زیرا
هدفها عبارتند از چیزهائی که نیستند. یعنی چه؟ این یکی از مسائل اساسی
اگزیستانسیالیسم است که باید مستقلاً مورد بحث واقع بشود ولی من فقط مثال
میزنم:
میگوید که ابوعلی سینا مثلاً دارای ده جلد کتاب است یا حافظ- از شعرای
بزرگ- دارای یک دیوان شعر است؛ رفیق حافظ در شیراز همسایهشان بوده؛ آدمی
بوده که اصلاً شعر هم نمیشناخته؛ نمیتوانسته بخواند؛ اگر هم به گوشش
میخواندند نمیفهمیده؛ اما حافظ با همان نُقلعلی همسایهاش که اصلاً شعر
و نثر و هیچی نمیفهمد- هر دو-، در کتابی و شعری که حافظ نگفته، مساویند؛
یعنی حافظ که شاعر است به خاطر شعرهائی است که گفته، به گفته آمده، یعنی
عمل کرده و به عمل آمده.
اما ما اینجور حس نمیکنیم؛ ما حافظ را به طور مطلق شاعر میدانیم منجمله
شعرهائی که گفته. اما سارتر میگوید اگر این شعرها را حافظ نمیگفت، حافظ
شاعر نبود ولو استعداد شعری بسیار دقیق و خوب مثل الان هم میداشت؛ چنانکه
در شعرهائی که نگفته، اما میتوانست بگوید، مساوی است با همه کسانی که
نمیتوانستند شعر بگویند و شعر هم نگفتند. یعنی انسان فقط و فقط مساوی است
با عملش، با آنچه که میکند، با انتخابی که میکند، با قدمی که برمیدارد،
و با حرفی که میزند- آنچه که بالقوه است، چیزی است که نیست. من وقتی که
درس میخوانم تا دانشمند بشوم، به میزانی که درس میخوانم هستم؛ آن دانشمند
شدن، هدف من است اما نیست؛ ولی من وقتی که درس میخوانم، خودم را آن
«دانشمند شدن» حس میکنم نه «درس میخوانم»؛ یعنی آن چیزی را که هستم، حس
نمیکنم، (بلکه) آن چیزی را که نیست (یعنی هدف است، یعنی در حال استعداد
است، یعنی هنوز بالقوه وجود دارد و بالفعل نیست)، خودم حس میکنم. وقتی من
میخواهم این کاغذ را الان بردارم، یا وقتی میخواهم این لیوان را بردارم و
این آب را بخورم، در حالی که دستم را میبرم لیوان را بردارم و آب را
بخورم، خودم را حس نمیکنم، و دست بردن و گرفتن و برگرداندن و توی لب
گذاشتن را حس نمیکنم، فقط آب خوردن را حس میکنم؛ در صورتی که در این حال
هنوز آب خوردن وجود ندارد؛ چه وجود و عینیت دارد؟ دست بردن و لیوان گرفتن؛
ولی من دست بردن و لیوان گرفتن را حس نمیکنم، آب خوردنی که نیست حس
میکنم. این است که انسان- که چیزی جز عملش نیست- عملش را حس نمیکند اما
هدفها را که نیست به جای خودش و عملش حس میکند. این است که انسان از
خودش- که مجموعه اعمال و کردارهایش هست- بیگانه و زده میشود؛ هدفها در او
حلول کرده؛ هدفهائی که نیست.
این مسئله که به نام «Praxis»(پراكسيس) در مکتب
سارتر مطرح است، مبنائی را در مکتب اصالت وجود و اگزیستانسیالیسم مطرح
میکند که منطبق است با بسیاری از اصولی که در اخلاق ما راجع به اصالت عمل،
این همه تکرار میشود: «نیت و ایمان به خودی خود، بیآنکه به عمل در
بیایند، مطرح نیست، مقبول نیست و هیچ نیست»؛ «هر چیزی به میزان عمل نمره
دارد». و این، عین سخن سارتر است که «هر کسی به میزان آنچه که کرده است،
هست، نه به میزان آنچه که استعداد انجام دادنش را دارد یا اعتقاد به انجام
دادنش را دارد»؛ «خائنی که خیانت نتوانسته است بکند مساوی است با خدمتگذاری
که خدمت نکرده است، زیرا هر دو کاری انجام ندادهاند و هر دو معدومند و دو
معدوم مساویند»؛ وقتی که به عمل بیاید، آنوقت ارزش دارد و رویش میشود
حساب کرد. و این حرفی است که در عین حال که من راجع به اگزیستانسیالیسم از
قول سارتر صحبت میکنم، در همان حال، میتوانم بگویم از طرف اخلاق شیعی
صحبت میکنم (افسوس که باز این یک بحث دیگر و مستقل است). او با این حرف
میخواهد بگوید که الینه شدن انسان به وسیله عقایدش است، الینه شدن انسان
به وسیله نیتش است، الینه شدن انسان به وسیله افکارش و به وسیله اصولی است
که به آن تعصب میورزد ولی به آن عمل نمیکند. در صورتی که آن افکار و آن
نیات هیچ نیستند، وقتی ارزش دارند که به عمل بیایند. اما عمل را حس
نمیکند، آن افکار و آن عقاید را حس میکند و شخصیت خودش را، غرور خودش را،
و ارزش خودش را نسبت به آن عقاید و دلبستگیها و افکار و تعصباتش میسنجد
که آنها هیچ نیستند؛ در صورتی که باید به عملش بسنجد ولی عملش را حس
نمیکند. انسان الینه است به وسیله هدفهایش و به وسیله ایمانش؛ در صورتی
که اگر انسان فطری و انسان سالم است، باید عملش را حس کند.
از عوامل دیگر الینه شدن و از خود بیگانه شدن آدمی، ماشین و بوروکراسی است.
بوروکراسی یعنی سازمانهای پیچیده و مفصل اداری. ماشینیسم یعنی دستگاهی که
انسان، یک فرد انسانی، یک گوشهاش که کار میکند کلیت این ماشین را اصلاً
حس نمیکند. به این صورت که در میآید ماشینیسم تحقق پیدا کرده؛ به آن صورت
که در میآید بوروکراسی تحقق پیدا کرده- این دو دیوی که انسان امروز را
دیوانه کرده!
آقای ماکس وبر میگوید که این انسانی که در فلان گیشه نمره فلان مینشیند،
شماره میزش یا شماره گیشهاش مثلاً فلان است؛ در این دستگاه عظیم اداری که
هزاران نفر کارگر دارد، این سی سال است که صبح پا میشود و میآید در گیشه
فلان نمره؛ باز ظهر برمیگردد به همان نمره؛ شب برمیگردد؛ صبح همان نمره؛
شب برمیگردد؛ همان نمره، همان نمره تا سی سال تکرار میشود؛ بعد این خودش
حس میکند فقط همین نمره است، یعنی خودش را آقای شماره فلان حس میکند نه
آقای کِیَک فرزند کِیَک، یعنی شماره گیشهای که او مسئولش است، بیشتر حس
میکند تا خودش را. (این)، الینه شدن به وسیله سیستم کار است، به وسیله یکی
از شبکههائی است که او تمام عمرش و تمام استعداد و تجلیات وجودش در آن
شبکه گرفتار است.
الیناسیون ماشینیسم خیلی روشنتر است: کسانی که با یکی از ابزارهای ماشین سر
و کار دارند، کمکم به صورت همان ابزار ماشین استحاله میشوند، یعنی
تمایلات مختلفشان، آزادیهاشان، عصیانهای مختلفشان، پسندهای گوناگونشان،
تغییر حالاتشان، همه تابع صرف یک نظمِ کور مادی میشود که در اختیار انسان
نیست. انسان حالات مختلف دارد، عشقهای مختلف دارد، کینههای مختلف دارد،
تمایلات مختلف دارد، و تغییرات مختلف دارد، اما همه اینها قربانی یک نظم
یکنواختی میشود که تمام عمر این را تقسیم میکند به شبکههای مشابه
یکدیگر. این است که انسان- مجموعه این دریای پر از تناقض و تحرک و تغییر-
تبدیل میشود به یک آچار، تبدیل میشود به یک نوار پیچ، تبدیل میشود به
کنترل چند شیشه، کنترل یک نوار خاص، و کنترل یک پیچ خاص- تمام عمرش تبدیل
میشود به این. این است که انسان به میزانی که ماشین گسترش پیدا میکند و
همه استعدادهای انسانی را فرا میگیرد، محو ماشین و تبدیل به ماشین
(میشود) و خودش را بیگانه و ماشین را خودش مییابد.
در مرحله اول که ما ماشینیسم را میشناسیم، ماشین دنباله یکی از اعضاء بدن
انسان بوده: من با دستم بیل میگرفتم و بعد این بیل تراکتور میشود.
بنابراین تراکتور دنباله تکاملی انگشتان من است، ماشین تحریر دنباله تکاملی
انگشت من است، و این بلندگو دنباله تکاملی حنجره من است، اما من آدم که فکر
میکنم، استعداد دارم، تمایلات دارم، هرگز ماشین در اینها دخالت ندارد.
(بنابراین) ماشین ابزاری است که نیمه ابزاری انسان را تکمیل میکند: یعنی
انسان یک نیمه خود انسانیاش، استعدادش، ارادهاش، فکرش، تمایلاتش،
هوسهایش، هواهایش، آرمانهایش، و ایمانهایش است (آنکه میگوید: «من») و
یکی هم اعضاء بدنش است مثل چشم، گوش، انگشت، دست و پا، ناخن و امثال
اینها؛ ماشین تا کنون کارهائی را که نیمه ابزاری انسان تکفل میکرد، تکفل
میکند؛ بهتر از دست، بهتر از چشم و بهتر از گوش انجام میدهد. اما یکی از
بزرگترین فاجعههائی که الکترونیک به آن رسیده و بوجود آورده، مسأله ماشین
در مرحله دوم است: امروز ماشین مانند ماشینهای I.B.M
، ماشینهای محاسبات الکترونیک، حتی مثل دوربینهای خاص عکاسی یا ماشینهای
مترجم- اینجور ماشینها- در نیمه انسانی انسان دارند دخالت میکنند؛ یعنی
منی که میاندیشیدم، منی که محاسبه میکردم منی که طرح میکردم، منی که
ادعا میکردم، آن من تبدیل میشود به دستگاه ماشین و (حالا) ماشین
میاندیشد، ماشین محاسبه میکند، ماشین طرح میکند و ماشین ترجمه میکند؛
مقوله و کیفیت ماشین دیگر عوض شده:ماشین دخالت میکند در آنجائی که انسانیت
واقعی و حقیقی انسان شروع میشود.
بنابراین همانطور که از وقتی که اتومبیل آمد و کار پا و زانو را انجام
داد، پا و زانو ضعیف شد چون اتومبیل کارش را تکفل کرد و هر ماشینی که کار
یکی از اندامهای انسان را تکفل کرد، آن اندام در اثر عدم استعمال ضعیف شد،
(همانطور) این خطر- که امروز مثل «مارکوزه» و امثال آنها، خودآگاه یا
ناخودآگاه، حس کردند- هم هست که ماشین کمکم کار استعدادهای خاص انسان را
هم تقبل کند و آن استعدادهای خاص انسان در اثر عدم استعمال بمیرد و بپژمرد
و بعد از انسان چیزی که بماند عبارت بشود از یک دستگاه مادی کنترلکننده
ماشینهای الکترونیک، یعنی دیگر هیچ: کسی که دیگر عصیان ندارد، کسی که دیگر
ابتکار ندارد، کسی که دیگر قدرت خلاقیت ندارد، کسی که دارای اراده آزاد و
هرگونه بودن نیست، کسی که دیگر حق ندارد سئوال «چه باید کرد» و «چگونه باید
زیست» و «چگونه باید بود» را طرح کند؛ زیرا این سئوالات را ماشین جواب
میدهد نه او. و او در مسیر جبری که ماشین بر انسان تحمیل میکند، باید
حرکت کند. و این است که انسان از صورت انسان حقیقی، الینه ماشین میشود،
یعنی نه تنها دیگر ماشین را به جای خودش حس میکند بلکه ماشین به جای خودش
مینشیند، و مسیر سرسامآور این جهت تازه ماشین که در نیمه انسانی انسان
دخالت میکند مسیری وحشتناک است.
این است که از قرن نوزدهم، جامعهشناسان غربی، حتی ماتریالیستها و حتی
طرفداران اصالت اقتصاد در زندگی انسان، و منجمله جامعهشناسان مذهبی (و
خیلی خوشمزهتر اینست که (در مورد) این بحثی که میکنم جامعهشناسان مادی
بیشتر وحشت کردند!) همواره در آرزوی انسان تماماند و همواره رنجشان و خطری
را که برای انسان حال و آینده اعلام میکنند این است که انسان در یک مسیر
به شدت دارد نیرومند و برخوردار میشود، اما ابعاد دیگر، استعدادهای دیگر و
خصوصیات بشری دیگرش، تعطیل دارد میشود و قربانی آن استعداد و آن پیشرفتش
دارد میشود.
این است که نوع آینده انسان عبارت خواهد بود- به قول اوژن یونسکو- از یک
کرگدن؛ یعنی انسانی که فقط تواناست، اما انسان نیست. «L'homme
total» (انسان تمام) آرزوی متفکرین جامعهشناسی و انسانشناسی و
بزرگترین بنیانگذاران جامعهشناسی دنیا از قرن نوزدهم است. و فردا شب
درباره اینکه انسان تمام کیست برایتان صحبت خواهم کرد.
|
|
|
|