|
|
|
|
|
تحت عنوان «علی انسان تمام» بحث کردم که، چه عواملی انسان را ناقص و
اندک و گاه بیمار میکند. و ابتدا عرض کردم که چگونه بشر از آغاز یعنی از
هنگامیکه میاندیشیده و در مرحلهای از قدرت فکری قرار گرفته- که راجع به
انسان و نوع انسان میتوانسته بیاندیشید- همواره در جستجوی انسان تمام و
انسان تام بوده و همواره رنج دائمیش و جستجوی دائمیش نقصها کمبودها و
انحرافهای انسان موجود بوده است. و گفتم که مذاهب بزرگ، قبل از اینکه
مکتب هدایتی خودشان را اعلام بکنند، همواره (با فلسفه خلقت انسان شروع
میشوند) برای اینکه هر مکتب تربیتی، خواه ناخواه، باید موکول به شناختن
انسان تام و تمام و کامل باشد زیرا تربیت یعنی اینکه انسان ناقص، انسان
بیمار و منحرف و اندک را به وسیله یک سلسله احکام و ورزشهای تربیتی تبدیل
بکنیم به نوع کامل و مطلق و ایدهآل انسانی که میشناسیم؛ یعنی انسانی را
که «هست» تبدیل کنیم به انسانی که «باید باشد»- اما نیست. این، اصل مشترک
همه مذاهب عالم است که برای تربیت انسان عنوان کردند- حالا چه موفق شدند و
چه موفق نشدند بحث ثانوی است. و گفتم که چگونه انسان، برخلاف آنچه که در
اولین مرحله به نظر میآید، در طول تکامل تمدن و فرهنگش، از آغاز تاکنون،
به میزانی که در علم، تکنیک و تسلط بر طبیعت و، به معنی امروز، تمدن،
پیشرفت کرده، به همین میزان بسیاری از استعدادها و ابعاد اصیل انسانی خودش
را که جزء ذات و جوهر بشری این نوع است، از دست داده یا به فترت و رکود
دچار کرده و، به تعبیر دیگر، انسانی را که دارای ابعاد گوناگون و خصائل و
گرایشهای متنوع است، تبدیل به انسانی دارای یک جهت و یک هدف کرده. و نشان
دادم که چگونه انسان به میزانی که مقتدرتر میشود- به قول یک نویسنده
فرانسوی- ، به صورت کرم پیلهای در میآید که هرچه در بافتن پیلهاش
موفقتر میشود در آن خفهتر، مقیدتر و زندانیتر میشود؛ بطوری که این خطر
را از زمان لائوتسو در دو هزار و ششصد سال پیش تا زمان روسو و ولتر علناً و
رسماً اعلام میکردند و این خطر بعد از روسو و ولتر تاکنون شدیدتر و
مهیبتر است.
مارکوزه اصولاً بحثی به نام «انسان یکبعدی» دارد؛ متأسفانه من خود بحث او
را هرچه گشتم، نیافتم؛ شنیدم و کیفیت استدلال او را بطور مجمل میدانم. در
همان اوقات- یکسال پیشتر از آن- من تصادفاً درباره رابطه انسان و تمدن
جدید، و به عبارت دیگر، انسان در تمدن جدید، کار میکردم و تاریخ تمدن درسم
بود و روی تحقیقات و تفکر خودم رسیدم به این مسئله که انسان، امروز دارد به
طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن میرود. من که در مسائل مختلف و وجوه
گوناگون رابطه انسان با تمدن کنونی و ماشین و مصرف- که فلسفه اساسی تمدن
فعلی بشر است و مبنای اخلاق امروز، فلسفه اصالت مصرف است- (مطالعه
میکردم)، به این نتیجه رسیدم که انسان به طرف یک جهته شدن و یک طرفه شدن
میرود و در یک جهت نیرومند میشود و بیشتر از هر دوره دیگر نیرومند شده
اما در جهات دیگر انسانی معطل مانده و دیدم که درست همین فکر است که
مارکوزه به نام انسان یک بعدی اعلام میکند. این اصطلاح است وگرنه بسیاری
از روشنفکران و نویسندگان بزرگ دنیا به این نتیجه رسیدند و با وحشت و هراس
این بحث را مطرح کردند که، انسان در این راهی که میرود و با این سرعت
سرسامآور و با این موفقیتهای درخشانی که در این مسیر پیدا میکند، یک نقص
بزرگ پیدا میکند و آن یک جانبه شدن انسان است؛ به طوریکه برده اصالت مصرف
میشود. اساس زندگی امروز مبتنی بر فلسفه اصالت مصرف است و فلسفه اصالت
مصرف یعنی اینکه، زندگی کنیم، بیاندیشیم، اختراع کنیم، کار و تلاش کنیم
برای ساختن وسایل آسایش خودمان، و در عین حال، میبینیم که (برای) ساختن
وسائل آسایش- که هدف اساسی تمدن عملی فعلی بشر است- ، آسایش و فراغت و
اوقات آسودگی- که در جامعهشناسی به نام «Loisir»(لوآزير)
بینهایت رویش تکیه میکنند- قربانی شده.
«Loisir» یعنی اوقات فراغت یک انسان در یک
شبانهروز، در یک هفته، در یک ماه، یا در یک سال؛ یعنی میزانی از زمان که
یک فرد در اختیار دارد و در آن زمان فارغ از کار، تلاش و تولید است؛ یعنی
اوقاتی که خودش میتواند آزادانه طرز گذراندن آن اوقات را انتخاب کند؛ زیرا
انسان اوقات کارش را خودش انتخاب نمیکند بلکه جبر سازمان اداری او، سیستم
اجتماعی او و شکل کار اوست که چگونه گذراندن ساعات کار را بر انسان تحمیل
میکند.زندگی حقیقی هر فرد (و به تعبیر درستتر) عمر واقعی هر فرد، تنها و
تنها عبارت است از ساعات آزاد او؛ ساعاتی که در آن میتواند آزاد باشد،
آزاد بیاندیشد، تفریح کند، فکر کند، مطالعه کند و هر جور خواست بگذراند.
این اوقات فراغت است که در آن انسان میتواند خود را بکاود، خود را بسازد،
به تأمل در خویش و در آفرینش (خویش) مشغول باشد، صنعت، ماشین و تمدن جدید
این اوقات فراغت را بیشتر میکند؛ زیرا ماشین کار پانزده ساعت را به یک
ساعت تقلیل میدهد و بنابراین چهارده ساعت از وقت انسان را از قید کار آزاد
میکند و در اختیار خودش میگذارد. اما سیستمی که این جبر را بر ماشین
تحمیل کرده است- یعنی ماشیندار- ، باز آن چهارده ساعت را که ماشین به ما
بخشیده، از ما میگیرد. چطور؟ وقتی که پنج قلم، مصرف انسان بود، برای این
پنج قلم مصرف، انسان ده ساعت در گذشته کار میکرد، اما حالا برای بدست
آوردن آن پنج قلم مصرف، ماشین یک ساعت فقط کار میکند و نُه ساعت دیگر را
از ده ساعت در اختیار انسان قرار میدهد، ولی این نه ساعتی که من در اختیار
دارم، باز ماشیندار (آن کسی که سرنوشت ماشین، سرنوشت تولید و فلسفه مصرف
در دست اوست؛ آن گروه و طبقه دارنده سرمایه و ماشین و سازنده فلسفه مصرف در
جهان امروز) بدین گونه پس میگیرد که مصرفهای تازه متصاعد و هر روز بیشتر
بر انسان تحمیل میکند.
بنابراین مصرفهای واقعی ما بگونهای بود که ماشین امروز میتواند با
یکساعت کار ما با ماشین تعهد و تأمین کند، اما سازندگان مصرف جدید- که
برای سود و رقابت، مصرف بیشتر و کالای بیشتر باید تولید کنند- ناچار
مصرفهای تازه، نیازهای مصنوعی تازه و ذائقههای تفننی مصنوعی تازه در
انسان هر روز بوجود میآورند، به طوری که هر چه ماشین بیشتر اوقات فراغت
انسان را زیاد میکند، باز تصاعد مصرف آن اوقات را پس میگیرد و بعد که
هرچه ماشین بیشتر ترقی میکند، و خواه ناخواه فرصت آزاد آدمی باید بیشتر
بشود، میبینیم فرصت آزاد انسان امروزی کمتر از انسان گذشته- که حتی برای
بدست آوردن نان، شش ماه از سال را باید کار میکرد تا فقط نان سالش را بدست
بیاورد- است. اما این مصرفهائی که هر روز تحمیل بر انسان امروز میشود،
ناچار انسان امروز برای تأمینش، هی باید کار کند و هی بیشتر کار کند؛ بطوری
که انسان دیروز بدون ماشین ده ساعت کار میکرد و مصرفش را تأمین میکرد و
انسان امروز با ماشین که ده برابر انسان گذشته تولید میکند، باید بیشتر از
انسان گذشته کار کند و از اوقات فراغتش صرفنظر کند. این غرق شدن در مصرف،
غرق شدن در یک سیستم جبرییی که در آن انسان آزاد نیست، اوقات فراغت ندارد،
قدرت انتخاب ندارد، قدرت تشخیص ندارد، و آزادییی که چنین باشد یا چنان
ندارد، انسان را از خودش بیگانه میکند؛ زیرا انسان به میزانی که میتواند
انتخاب کند انسان است. این، شاید بزرگترین و ارزشمندترین سخنی باشد که
طرفداران اگزیستانسیالیسم در دنیای امروز میگویند ولی این حرف تازگی نداد،
(زیرا) در فرهنگ خود ما، یکی از مبانی بدیهی فرهنگ ما و مذهب ما همین است:
«انسان یعنی موجودی که میتواند انتخاب کند؛ در حالات و ساعاتی که این قدرت
از او سلب میشود انسان بودنش تعطیل است». و میبینیم که انسان به میزانی
که در این تمدن جدید رشد میکند، قدرت انتخاب از او سلب میشود و به شدت و
هرچه بیشتر، و هر روز بیشتر و شدیدتر، تابع جبری است که اختیار او را
قربانی میکند. و این، یکی از عوامل بیگانه شدن انسان امروز است از خویشتن.
دیشب گفتم که جامعهشناسان قرن نوزدهم و قرن بیستم، (یکی از) عوامل بیگانه
شدن انسان را از خود (یعنی این حقیقت را که انسان به میزانی که در مسئله
مصرف و تسلطش بر طبیعت و پیشرفتش در علوم مقتدرتر میشود- در این بعد-، از
نظر سایر ابعاد حقیقی انسانی خودش بیگانه میشود)، و یکی از عللی که موجب
کاسته شدن، کسر شدن، و ناقص شدن انسان امروز میشود، پول ذکر کردم که
پولزدگی بوجود میآورد، و ما میتوانیم در تیپهائی که تمام زندگیشان را
در نزولخواری گذراندهاند، بیماری پولزدگی را در رفتارشان، گفتارشان،
زندگیشان، طرز تفکرشان، سلسله اعصابشان و حساسیتهاشان کاملاً تحقیق کنیم.
بیماری پولزدگی- چنانکه سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم میگفتند- به
گونهای در انسان بوجود میآید که انسان پول را به جای خودش حس میکند و
ارزشهای انسانی را منسوب به خودش، نه، بلکه منسوب به پول میکند و خصائص
عظیم و شریف انسانی و اختیار و قدرت و انتخاب و امکاناتی را که انسان دارد
و خاص انسان است و از صفات ممتاز نوع انسان در عالم است- و جز خداوند هیچ
کس ندارد-، به پول منسوب میکند نه به خود و نه به نوع انسان، و در یک
تعبیر دیگر، همه ارزشهای خاص بشری، همه فضائل و امتیازات خاص این نوع
منسوب به پول میشود، یعنی پول جانشین آدم میشود. این، معنی پولزدگی
انسان است، و به تعبیری که دیشب تعریف کردم، بیماری الینه شدن نوع انسان
است به وسیله پول.
در این تیپهائی که عرض کردم، ما میتوانیم یک فرد پولزده را کاملاً
بشناسیم، ببینیم و، چگونگی احساس، چگونگی شناخت، جهانبینی، روابط اجتماعی
و انسانی بیمار پولزدگی را- یعنی کسی که به وسیله پول الینه شده- با
دیگران بررسی کنیم. این مسألهای نیست که عرفا، اخلاقیون یا زهاد گفته
باشند، بحثی است که سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم برای اولین بار در
جامعهشناسی اعلام کردند؛ کسانی که به اصالت اقتصاد در جامعه معتقدند.
دیگری زهدپرستی انحرافی منفی افراطی است که هم مسیحیت دچارش شد و هم مذهب
بودا و مذاهب ودائی دچارش هستند و آثار منفی و ضعیفکننده و از خود بیگانگی
انسان را در این نوع از گرایشهای مذهبی و معنوی میتوانیم ببینیم. و
چنانکه مثال زدم، ما میتوانیم در فرهنگ خودمان از وقتی که زهدپرستی،
علیرغم کوششهای پیغمبر اسلام، باز در تمام ما رسوخ کرد و صوفیزدگی افراطی
رسوخ کرد، ببینیم که چگونه فرد انسانی به وسیله این فکر، این نوع کار و راه
و این عشق الینه میشود. و گفتم که چگونه زهد، از این نظر که بسیاری از
خصوصیات اصیل و فطری آدمی را در آدمی میکشد، آدم یکبعدی میسازد و آدم
یکبعدی یعنی آدمی که به هر حال ناقص است. اگر یک فرد انسان فقط و فقط سرش
بینهایت رشد کند (ده هزار برابر سر طبیعی رشد کند)، اما قلبش، سینهاش، و
اندامهای دیگرش ضعیف، بیمار و منحط بماند، این انسان در عین حال که سرش
رشد کرده، به هر حال یک انسان کاسته شده، یک انسان جزئی و یک انسان معیوب
است.
و گفتم که وحدت وجود یکی از گرایشهای اخلاقی است که انسان را الینه
میکند؛ یک حالت الینه شدن فرد است در برابر یک اعتقاد یکبعدی.
غیر از زهدپرستی و پولپرستی، یکی از عوامل مسخکننده، کاستهکننده و
کسرکننده انسان کامل، ماشین- بالاخص در مرحله دوم ماشین- است که دیشب گفتم
و تشریح کردم که چگونه. این است که یک مرتبه اوژن یونسکو- نویسنده معاصر
فرانسه- میگوید که: «انسان امروز یا باید مسخ، ذلیل، زبون، برده،
بیاراده، بیقدرت تشخیص و انتخاب و توانائی خلق و یک ابزار ساده مصرف
بشود- مسخ- ، یا کرگدن». کتاب کافکا به نام «مسخ» را که صادق هدایت ترجمه
کرده، شاید اغلب خوانده باشید، این قهرمان کافکا کیست که مسخ شده و کافکا
از او به عنوان یک انسانی که مسخ شده حکایت میکند؟ این، انسان امروز است
که مسخ شده- این اعتقاد کافکا است. اوژن یونسکو کتابی دارد به نام «کرگدن»،
و (در این کتاب) در جواب کافکا میگوید: «انسان یا باید در شرایط کنونی
بشریت مانند قهرمان کافکا، مسخ بشود، یا باید مثل یک کرگدن شاخی جلوی
کلهاش باشد که بزند و بسوزاند و بکشد و جلو برود». جز این دو حالت، حالت
سالم طبیعی برای رشد انسان امروز در غرب وجود ندارد. به قول سارتر «یا باید
دست را به گناه آلود و دژخیم شد، یا باید به بردگی افتاد»؛ چرا؟ چون جبری
که امروز بر تولید و مصرف و به تعبیر بهتر، جبر تولید و مصرف، که بر ماشین
و بر آدمی تحمیل شده است، ناچار آدمی را وادار میکند که یا برای موفق
بودنش یک شاخ مثل کرگدن داشته باشد، یا- به قول سارتر- دستش به گناه آلوده
شود و جلادی پیشه گیرد و یا مسخ، ذلیل و زبون بشود و سرنوشتش دست کرگدن
باشد.
یکبار دیگر گویا فکر میکنم اینجا گفتم و مثال زدم که سمبلهای امروزی که
نقاشان و هنرمندان و جامعهشناسان و روانشناسان و انسانشناسان و
تمدنشناسان امروز از انسان امروز دارند، همه حکایت از این میکند که انسان
امروز مسخ شده است. «آلبر ممی»- یکی از جامعهشناسان مشهوری است که چون مال
آفریقای شمالی است شرق را هم میشناخته- در کتابی بنام "Portrait
du Colonisé precede de Portrait du Colonisateur" (شمایل انسان
استعمارگر و شمایل انسان استعمار شده)، دو تصویر انسان امروز را ترسیم
میکند. ما چنین میپنداریم که تنها ملتهای استثمار و استعمار شده از
انسان بودن منسلخ شدند، مسخ شدند، یا زبون و ذلیل شدند، در صورتی که «آلبر
ممی» ثابت میکند که تصویر سیمای حقیقی انسانی که استعمار میکند هم دیگر
تصویر انسان نیست، زیرا انسان در موقعی که یک انسان را میکشد، (در همان
حال که) آن انسان مقتول شده، حیات و خصوصیات انسانیاش از دست رفته و تبدیل
به یک جنازه شده، در آن حال خودش هم از انسان بودن منسلخ شده و تبدیل به یک
گرگ و یک کرگدن شده و دیگر یک آدمکش و یک جلاد است و نه دیگر آدم. این است
که سارتر، در موقعی که از کتاب فانون- یکی از نویسندگان بزرگ دنیای سوم-
صحبت میشود، به مردم فرانسه خطاب میکند که، «ای مردم فرانسه! ای پاریس!
همیشه آدم غیراروپائی (انسان آسیائی و انسان آفریقائی) بلندگوی ما بود، آب
انبار ما بود، و وقتی ما داد میزدیم، شعاری میدادیم، و یک حرفی میزدیم،
عین همان داد ما، همان کلمه ما و همان حرف ما در اقصای آفریقا و در اقصای
آسیا از دهان روشنفکرانی که خودمان در لندن و پاریس و آمستردام و بلژیک
ساخته بودیم، طنین میانداخت و به طرف خودمان برمیگشت، و وقتی ما ساکت
بودیم، آنها هم ساکت بودند، اما حالا کار به جائی رسیده که انسان دست دوم-
آدم غیراروپائی- و انسان دنیای سوم- که ما خیال میکردیم حق ندارد حرف
بزند- بیاجازه ما حرف میزند و بمبی ساخته به نام این کتاب و من این بمب
را در قلب پلید تمدن جدید منفجر میکنم». چرا؟ برای اینکه در همان حال که
فانون و امثال مردم روشنفکر آسیا و آفریقا و کشورهای عقبافتاده، مشغول
ساختن خودشان هستند و با ما مبارزه میکنند و دست ما را از تسلط بر خودشان
قطع میکنند، در همان حال که کوشش میکنند تا خود را انسان درست و سالم و
مستقل بسازند، این کوشش در وجهه دیگرش کوششی است برای سالم کردن و انسان
ساختن اروپائی؛ زیرا اروپائی از وقتی که به استعمار انسانهای غیراروپائی
پرداخت، به میزانی که تمام فضائل انسانی و ارزشهای اخلاقی و فرهنگی و
مذهبی را در آن انسانهای غیراروپائی کشت، به همان میزان هم خودش را از
صورت یک انسان آزاد و سالم دور کرد، و در خودش هم بیماری جنایت، خونخواری
و آدمخواری رشد کرد. بنابراین همانطور که استعمار شدن بیماری است،
استعمار کردن هم بیماری است؛ زیرا انسان در مرحله درندگی و آدمخواری و
خونخواری و غارت دیگران و ستمکاری دیگر انسان نیست و مسخ شده؛ گرچه مقتدر
شده و گرچه برخوردار شده، ولی انسانی که از این طریق اقتدار و قدرت و
برخورداریش را بدست میآورد، انسان نیست. فانون، خطاب میکند به همه مردم
دنیای غیراروپائی و غیرغربی که، «بیائید برای اینکه یک انسان نو بسازیم
تسلط فرهنگی، معنوی، فکری و مادی اروپا را از سرزمینهای خود برانیم تا هم
خود را انسان بسازیم و هم اروپائی را از بیماری درندگی شفا بدهیم». این است
که قدرت و برخورداری انسان اروپائی نباید پوششی باشد که ضعف و بیماریهای
درون او- که برخی از این بیماریها مستقیماً ناشی از این برخورداریها و
قدرتهایش هم هست- از چشممان پوشیده بماند.
بنابراین انسان امروزه، در همه مظاهری که ادبیات و هنر و جامعهشناسی و
نقاشی امروز دنیا مطرح میکنند، انسان مسخ شده است؛ انسان مقتدر ولی از
درون پوک، از درون بیمار، از درون کرگدن و از درون مسخ است.
«ترزیا» قهرمان «الیوت» است؛ این قهرمان الیات یکی از ربالنوعهای یونان
قدیم است که هم زن و هم مرد- خنثی- است.
این، باز سمبل و مظهر انسان غربی امروز است که الیوت- بزرگترین نویسنده و
تأترنویس امروز دنیا- معتقد است که گرچه دو برابر انسان گذشته مقتدر شده،
اما یکجور «دو برابر شدنی شده که یک آدم خنثی است». یک آدم خنثی دو برابر
یک آدم معمولی و سالم است، اما یک نوع دو برابری است که ناقص، معیوب، عقیم
و بیمار است؛ اینجور دو برابری است.
بنابراین رنجی که تمام متفکرین مادی و غیرمادی، ماتریالیست و ایدهآلیست،
طرفداران تمدن جدید و مخالفان تمدن جدید، مذهبیها و حتی ضد مذهبیها،
سوسیالیستها و غیرسوسیالیستها جامعهشناسان قرن نوزدهم و جامعهشناسانی
که امروز هم به جامعهشناسی قرن نوزدهم معتقدند و هم جامعهشناسان قرن
بیستم که جامعهشناسان قرن نوزدهم را قبول ندارند- همه و همه- ، (میبرند،
این است که) معتقدند که انسان امروز در زیر موفقیتهای درخشانش و در مسیر
برخورداری فراوان از طبیعت، همواره درونش رو به نقصان میرود و بالهای
گوناگونش فرو میافتد و تبدیل به یک حرکت یکجانبه میشود: انسانی با یک
چشم، با یک جهت.
در یکی از کارهای پیکاسو چهره انسانی را میبینیم که این چهره انسان یک چشم
در وسط پیشانی دارد و این چشم بطوری کشیده شده که مثل چراغ اتومبیل است؛
برخلاف چشم انسانی که الان هست، دوران ندارد، نمیتواند اطراف و جوانب محیط
خودش را همواره ببیند و بپاید؛ درست مثل چراغ اتومبیل یک خط را، یک مسیر
را- البته به شعاع ده کیلومتر، بیست کیلومتر- هر روز بیشتر میبیند، اما
روی یک جاده؛ تنها و عاجز است از اینکه اطراف و جوانب را ببیند، عاجز است
از اینکه با دو چشم ببیند. این، باز یک نوع یکبعدی شدن انسان امروز است.
زیرا این یکبعدی شدن از خصوصیات ماشین و زندگی مصرفی است که فقط در یک جهت
(است)، تمام حرکات ماشین متوجه به تولید یک کالاست، تمام نظمها همه سر به
هم میدهد برای اینکه به یک نتیجه برسد. و این جبر و این زمان و این سیستم
و نظام بر انسان هم تحمیل میشود و انسان هم به همین صورت یکبعدی میشود.
این است که پل سیمون در یک تعبیر بسیار زیبا، و بسیار پرمعنا (من این جمله
را تفسیر نمیکنم، چون هم وقتش نیست، هم فکر میکنم برای چنین مجلسی لزوم
ندارد و هم با توجیه و تفسیرش از لطفش کاسته میشود. این، از آن تعبیراتی
است که آدم باید بشنود و بعد خودش مدتها دربارهاش بیاندیشد و معنیاش و
عمقش را و حتی معانی گوناگونش را خودش کشف کند)، میگوید: «انسان این مراحل
را گذراند، این خصوصیات را در تمدن جدید دارد، به مراحل مختلف رسید و
بالاخره و بالاخره و بالاخره به جائی رسید که دیگر امروز در انتظار هیچ چیز
نیست، در آرزوی هیچ حادثهای و هیچ ایدهآلی نیست و چشم به راه هیچ چیز
نیست جز رسیدن اتوبوس».
|
|
|
|