بنابر این سه بعد اساسی ساختمان خویش مشخص است، اکنون باید شیوه پرورش
هماهنگ این سه بعد را مشخص کرد، به طور خلاصه این سه بعد را باید مداوم و
همزمان با:
۱- عبادت، ۲ - کار، ۳ - مبارزه اجتماعی، تبلور بخشید و تقویت کرد.
۱- عبادت:
لازم به گفتن نیست که عبادت به معنای انجام فرمهای سنتی و اوراد لفظی
(آنچنانکه اکنون در میان مذهبیهای سنتی رایج است.) نیست. ریشه لغوی عبادت
عمق و دامنه آن را در فرهنگ ما نشان میدهد. «عبدالطریق»: درباره راهی گفته
میشود که کوفته شده، رهرو را نرم، آسان، مطمئن و سریع به هدف میرساند. در
اینجا میبینیم که عبادت یک مسئله وجودی است و اساساً به معنای خودسازی.
وجود آدمی که با اغراض، تمایلات و عادات انحرافی، کششهای ناهمگون و پرت از
راه و خودخواهانه را بر ما تحمیل میکند، باید در زیردست آگاهی و اراده
آدمی و با یک رژیم سخت و مقید «تصفیه، تزکیه و زلال» گردد و به اخلاص رسد.
اخلاص، یکتایی وجودی آدمی است در راه ایمان، در راه ارزشهای متعالی انسانی،
در راه خویش را به تمامی به خدا سپردن، در راه خلق، و از نفی خویش به اثبات
خویش رسیدن: تجربه عمیقی که فرهنگ عرفانی ما بیش از همه فرهنگها در جهان
از آن سرشار است.
نماز در اسلام به ویژه در آغاز نهضت هر چند ساعت یک بار در شبانهروز فرد
را از منجلاب زندگی فردی و اقتصادی- که همه، تلاش برای تأمین نیازهای فردی
است- بیرون میکشيد و در برابر خدا نگاه میداشت. و در حالتی سرشار از
احساس و جذبه وجودی، یا در خلوتی پر از خلوص، و یا در جمعیتی پر از هیجان و
وحدت، جهت وجودی آدمی را در مسیر کلی تجدید و تصحیح میکرد. روزه نیز رژیمی
دیگري است، رژیمی که انسان را در برابر یکی از اساسیترین تمایلات غریزی و
فردی خویش نیرو میبخشد و بر آن، در راه ایمان مسلط میسازد. بیشک کسی که
میخواهد خود را به آرمانهای بلند انسانی ببخشد، باید از زندان کششهای
فردی آزاد باشد. متون عرفانی ما همراه با اشکالی که به نام عبادت اسلامی در
اختیار داریم مجموعاً ورزشی را خودآگاهانه به ما ارزانی میکند که روح را
از افتادن در منجلاب زندگی روزمره، و از زندانی شدن در مصرفپرستی،
تجملپرستی و رقابتهای پستی بازمیدارد که دستگاههای تجاری بر زندگی ما
تحمیل کردهاند و در نتیجه آن، برای تأمین بار سنگین مصرفی که هر روز
سنگینتر میشود، همه ارزشهای انسانی ما قربانی میشود. ویکتور هوگو
میگوید: «بینهایت کوچک در برابر بینهایت بزرگ قرار میگیرد» و این نماز
است.
مقصود از عبادت اتصال وجودی مستمر میان انسان و خداوند است. خداوندی که
سرچشمه معنی، زیبایی، هدف و ایمان و همه ارزشهای انسانی ما است و بی او همه
چیز در منجلاب پوچی، عبث و ابتذال فرومیافتد. نقش عبادت، امروز به مراتب
بیش از دیروز و پریروز است. دیروزی که بورژوازی ساده بازاری بر ما حاکم بود
و پریروزی که یک تولید سنتی کشاورزی دوری و آرام حکومت داشت و به هر حال
فرصتهای بسیاری بود تا انسان، طبیعت و خداوند با هم و به هم بیندیشند و با
هم پیوند داشته باشند. به ویژه که رژیمهای استثمارکننده، ساده، عامی و
کماثر بودند. اما امروز، که سرمایهداری به عنوان نظامی آمیخته از اقتصاد،
فرهنگ، سیاست، جامعهشناسی و قدرتهای نظامی است و همچون شبکهای سرطانی نه
تنها جهان را، که انسانها را از بیرون و درون مسخ میکند و چنانکه
میبینیم، بیآنکه بدانیم چگونه و از چه راه، در مسیری میافتیم که تغییر
مییابیم، و این تغییر به گونهای است و در جهتی است که میخواهند و از پیش
ساختهاند، عبادت به عنوان تنها رابطهای است که میتواند فرد را در چنین
نظام وحشتناکی، از مسخ وجودی خویش و از ابتذال انسانی خویش و از فراموشی
همه ارزشهای انسان نوعی بازدارد و رابطه ما را با کانون هستی برقرار سازد و
ما را در جهانی که ماشینیزم و سرمایهداری و سیاست، دارای هجومی سنگین و
خردکنندهاند،نگاه دارد و به ما تکیهگاهی استوار بخشد.
به گفته هایدگر انسان دارای دو وجود است، یکی وجود اعتباری یا مجازی که
مجموعهای است از رابطههایی که انسان با پدیدهها، رویدادها و اشتغالات
محیط پیرامونش دارد، انگیزهها، غریزهها، احساسات، عادات، حساسیتها و
اعراض وی او را با پیرامونش ربط میدهند و این «وضع» در وی یک «شخصیت
وجودی» را شکل میدهد که عرضی است. و رنگهایی است که شرایط طبیعی، اقتصادی،
اجتماعی، فرهنگی و شغلی و در یک کلمه «محیط خارجی» بر «من» میزنند. این
رنگآمیزی موضوع اساسی جامعهشناسی و انسانشناسی و روانشناسی فردی و گروهی
است و همگی با ملاکهای منطقی و علمی قابل تفسیر و تحلیل است و این وجود است
که رشتههای گوناگون علوم انسانی میشناسند و چون جنبه جبری، عام و عینی
دارد، انسانشناسی علمی امروز، انسان را تنها با این رنگها شناسایی میکند
و از این رو است که علوم انسانی جدید، هم انسانها را در قالبهای مشخص و
جبری مینگرند و هم از فرورفتن در کنهذات و جوهر وجودی آنان غفلت میکنند
و از دست یافتن به راز و حقیقت مرموز، شگفت و نامتناهی انسان دست میکشند و
انسان و انسانها را تنها به عنوان پدیده یا مقولهای مادی که ساخته و
پرداخته عوامل و روابط مکانیکی طبیعت، نژاد، وراثت، ابزارکار، نظام
اجتماعی، پایگاه اقتصادی و قالبهای طبقاتی و صنفی است، تلقی میکنند. از
اینجاست که هر کسی در این چارچوبها قاب گرفته شده است و با این نقابها
تشخیص داده میشود و در حقیقت وضع بیرونی و عوامل محیطی است که او را معنی
میکنند: انسان دهقان، انسان کارگر، انسان فئودالی، انسان بورژوازی، انسان
اداری، انسان تکنوکرات، انسان روشنفکر، انسان صنعتی ... اما انسان، به
تعبیر هایدگر، یک «وجود ذاتی و حقیقی» نیز دارد و آن عبارت است از جوهر
وجودیای که در زیر این رنگهای عرضی و حالات عارضی ناشی از وضعیت اجتماعی و
روابط بیرونیاش پنهان است و انسان بودن به معنی اصالتی و علتی مستقل و
آزاد از تسلسل علیت مادی و جبر اجتماعی و صفات عارضی محیطی، از آن سرچشمه
میگیرد و من حقیقی که ویژه انسان است در آن خانه دارد.
در حالات عادی که انسان روزمره زندگی میکند و تنها در برابر پدیدهها و
رویدادهای محیطش عکسالعمل نشان میدهد و بنا به مقتضیات اقلیمی، وراثتی،
اجتماعی و طبقاتی و شغلیاش شکل میگیرد از این من، که خویشتن انسانی
متعالی وی است، غافل است. عشق، مرگ و شکست، سه ضربه نیرومندند که او را از
این غرقاب به در میبرند و به خود میآورند. در زیر این ضربات است که انسان
گاه برای نخستین بار نگاههایش که همواره در غیرخود و بیرون از خود مشغول
است به خود بازمیگردد. آدمی چشم به درون خویش میگشاید و به تماشا و تأمل
خویش مینشیند، در این تغییر وی «حالات وجودی» خویش را دریافت میکند. و
این عمیقترین، متعالیترین و صادقترین احساسات و دریافتها و آزمایشهای
انسانی است و از این طریق به نوعی آگاهی بیواسطه دست مییابد که به تعبیر
متفکران ما علم حضوری نام دارد، که در آن: علم، عالم و معلوم هر سه یکی است
و تجربه این وحدت، در «خودآگاهی»، تغییر ذاتی و انقلاب وجودی نقشی اساسی
دارد و از این طریق است که انسان، در هر قالب اجتماعی، چارچوب طبقاتی و حتی
با هر خصیصه وراثتی که زاده و پرورده شده باشد، قدرت اعجازآمیز آن را دارد
که خود را رها کند، دگرگون سازد و مسیر حرکت ایدئولوژیک و سرنوشت طبقاتی
دیگری را انتخاب نماید: روشنفکر وابسته به بورژوازی باشد یا نجیبزاده
اشرافی، اما با اخلاصی وجودی و ایثاری انقلابی در خدمت کارگر یا دهقانی
قرار گیرد که دشمن طبقاتی ویاند. پرورده فرهنگ آریستوکراسی و آموزشهای
ویژه نژاد برتر یا طبقه انحصارطلب و زبده باشد و با این همه، بینشی تودهای
بیاید و به راستی درد و داغها و حساسیتها و گرایشهای خاص نژاد محکوم و طبقه
محروم را در جان خود احساس کند و با آنان آمیزشی وجودی و وحدتی ذاتی پیدا
کند، که مرحلهای است فراتر از رابطهای که بر اساس تعهد اجتماعی و مسئولیت
روشنفکرانه یا چپروی تصنعی برقرار میکند. خود مردم شود، نه نامردمی که در
برابر مردم خود را مسئول، قلمش را مقید و عملش را متعهد سازد. عبادت تلاشی
است در راه زدودن رنگهای عارضی، شکستن قالبهای تنگ اجتماعی و صیقل دادن
وجود حقیقی و برانگیختن حالات وجودی و استخراج گنجینههای نهفته خودآگاهی و
دست یافتن به حالتی، فراتر از آن که روحهای بزرگ در فرهنگ ما بدان
رسیدهاند، و آن «دلآگاهی» است و کشف تعهدی عمیقتر، صمیمیتر، مترقیتر و
راستینتر از آنچه امروز از این کلمه روشنفکران غربی میفهمند و آن تعهد
وجودی است و به تعبیر قرآنی آن در زبان علی «میثاق فطرت» است.
۲ - کار:
قرآن، سنت پیامبر و شیوه زندگی یاران دست پرورده انقلاب او نشان میدهند که
اسلام به کار تا کجا تکیه دارد. میدانیم که بیدرنگ پس از ایمان، عمل صالح
ورد زبان خداوند است و حتی به گفته پیامبر که میپرسند: ماالاسلام؟ پاسخ
میدهد: العمل. مقصود این نیست که به نوعی پراگماتیسم دچار شویم و ملاک
فکری راملاک عملی بگیریم. این یک نوع ورطه انحرافی است که انسان را به
مهلکه عمل کور میافکند، زیرا پیش از آن باید مبنای ایدئولوژیک داشت تا عمل
صالح را از غیرصالح، و عملی را که در خدمت انسان است، از عملی که در خدمت
شخص است و یا اساساً تباهکننده است، تشخیص داد. تکیه اسلام به عمل صالح
برخلاف تصور مذهبیای که امروز از این اصطلاح داریم، تنها عمل مذهبی نیست
بلکه در عین حال عمل مادی و عمل تولیدی نیز هست. اگر از عمل مذهبی عمل فکری
و عمل اقتصادی و تولیدی سخن میگوییم به خاطر نیاز ما است که با کلمات رایج
در زبان امروز سخن بگوییم و گرنه در زبان اسلام میان اینها مرزی وجود
ندارد. اساساً بینش توحیدی باید در زبان ما نیز منعکس گردد. مقصود از زبان،
زبان فکری و فلسفی است. این نکته بینهایت عمیق است که اسلام هر عمل درستی
را- سیاسی، اقتصادی، مردمی، بهداشتی- همچون عمل مذهبی عبادت تلقی میکند،
حتی خواب را: خواب انسانی که ایمان دارد، حتی خوراک را و تحصیل نان را.
تکیه اسلام به عمل اقتصادی نیز چنین است. از پیامبر میپرسند که محبوبترین
کار چیست؟ پاسخ میدهد: کاری که دست در آن دخالت داشته باشد. محبوبترین
مال چیست؟ آنچه از طریق کار به دست آمده باشد. اساساً برای آدمی جز ثمره
تلاشی که میکند، نصیبی وجود ندارد. این اصل، هم در رابطه انسان و خدا صادق
است: که قیامت و سرنوشت نهایی آدمی، به گفته قرآن: «روزی است که انسان
دستاورد خویش را به چشم میبیند»، و هم در رابطه اجتماعی و در یک سیستم
اقتصادی. این اصل کلی است:
«و ان لیس للانسان الا ماسعی و ان سعیه سوفیری»
مسئله مهمتری که در خودسازی مطرح است کار است. اما کار نه به عنوان
مقدمهای برای زندگی کردن، تحصیل، کسب مقام اجتماعی یا کار تولیدی، بلکه
کار به عنوان ورزشی در خودسازی. کار کردن، یعنی نفی طبیعت به وسیله انسان.
کار، پراکسیس انسان است در قبال طبیعت. انسان حکومت طبیعت را نفی میکند و
حکومت خویش را جانشین آن میسازد، این یک کار مادی است. عمل اجتماعی نیز
اینچنین است، انسان با کار خویش جامعه خویش را تغییر میدهد و میسازد و
عجیب است که انسان در همان حال که میسازد، ساخته میشود: فردوسی شاهنامه
را سروده است و شاهنامه، این آزاده مرد روستای خراسان را فردوسی کرده است.
میکلآنژ در حالی که مجسمه داود را میآفریند، خود به وسیله آن آفریده
میشود. بنابر این کار یک شمشیر دولبه است، تجلی جوهر وجودی آدمی است، و
تنها انسان است که کار میکند، زیرا کار تنها یک عمل غریزی آنچنان که در
همه حیوانات هست، نیست، بلکه کار عبارت است از تجلی تحقق عینی اراده و
خواست و ارزشهای ویژه انسان. انسان در کار متولد میشود، با کار ساخته
میشود و ذهنیت وی تبدیل به یک واقعیت عینی میگردد و در همان حال جوهر
وجودیاش صیقل میخورد و تکامل مییابد.
اما نقش انقلابی کار در خودسازی عبارت است از آزادیبخشی کار. هر کسی
زندانی قالبهای خانوادگی، طبقاتی، اجتماعی و عصری خویش است. چگونه میتوان
از این زندانها رها شد؟ آخر میدانیم پیش از آنکه رها شویم، نمیتوانیم به
عنوان یک انسان نقشی در زمان خویش و جامعه خویش و برای طبقهای که در قبال
آن مسئولیت احساس میکنیم به عهده گیریم. یک زندانی یک ابزار است نه یک علت
و نه یک عامل. این مسئله وقتی که سخن از مسئولیت انقلابی روشنفکران است،
دامنهای بسیار گسترده و عمقی بسیار شگفتانگیز پیدا میکند. روشنفکران
غالباً چه کسانیاند؟ بیشک اکثریت آنها برخاسته از طبقه متوسطاند، طبقات
بالا چنان در رفاه پوسیدهاند که همه ارزشهای وجودی آدمی و همه حساسیتهای
انقلابی را از نسل جوان خویش میگیرند و یا نمیگذارند اساساً در وجودشان
پاگیرد. در طبقات پایین فقر، جهل و ذلت را چنان توسعهای داده که اکثریت را
در آن غرقه ساخته است و افراد جز در تکاپوی تأمین یک زندگی حیوانی نیستند،
و جز ایدهآلهای کوتاه و حقیر ندارند. بنابر این روشنفکر به عنوان انسانی
که هم ارزشهای انسانی در او به اندازهای است که به سرنوشت دیگران
میاندیشد و هم آگاهیاش به حدی است که احساس میکند چه باید بکند و چه
میتواند کرد، طبیعتاً از میان طبقهای برمیخیزد که نه رفاه و اشرافیت،
پوک و پوچ و تباهشان کرده و نه فقر، آنان را از اندیشیدن و از رشد اجتماعی
و اخلاقی محروم ساخته است. طبقهای که امکانات آن را داشته است که تحصیل
کند، بیندیشد. فراغتی برای توسعه معنویت داشته باشد، جهان را، ایدئولوژیها
را، ارزشهای اخلاقی را، سرمایههای فکری و معنوی تاریخ را و نیز ذخایری را
که در توالی عمر جامعهاش به نسل او رسیده است، کسب کند و به گسترش معنوی
وجودی خویش بپردازد و در عین حال اشرافیت، استثمار و رفاه او را به منجلاب
تجملپرستیهای پوک و رابطههای پلید نیفکند. بنابر این خودبهخود
روشنفکران از طبقه متوسط برمیخیزند. البته این بدان معنا نیست که ضرورتاً
روشنفکر و بورژوازی به هم وابستهاند، چنین تعبیری هم پایگاه روشنفکران را
در طول تاریخ نفی میکند و هم خاستگاه روشنفکران را پلید و پوک میشمارد و
بنابر این به نقش و جوهر رسالت روشنفکران، صدمه میزند. درست است که امروز
روشنفکران از طبقه متوسط و گاه بالا بیرون میآیند، اما این نه به خاطر
تجانسی است که میان روشنفکری و بورژوازی وجود دارد، بلکه تنها به خاطر این
است که این طبقه متوسط است که در آن انسان، هم شانس انسان ماندن بیشتر
داشته است نسبت به اشرافیت، و هم شانس رشد یافتن، نسبت به طبقه محرومی که
تا حد بردگی فکری و حتی سقوط اخلاقی تنزل کرده است.
در عین حال باید یادآوری کرد که این مطلب به معنی بریدن خویش از توده محروم
نیست، بلکه باید ایمان داشت که اساساً هدف، رهایی و نجات توده است. اما
نباید دچار یک نوع رمانتیسم چپگرایانه شد و تودهای را که بالقوه بدان
میاندیشیم با تودهای که بالفعل وجود دارد مترادف شمرد. اشتباه میان این
دو در عمل اجتماعی خطاهای بسیار سنگین و حتی فاجعهآمیز به بار آورده است.
کار آزادیبخش برای این روشنفکر، که به هر حال از طبقه بورژوا در زمان ما
برمیآید، ضرورتی حیاتی دارد، زیرا او را از ماندن در تنگنای پلید بورژوازی
که با تنگنظری و پستی توأم است- چه مذهبی باشد و چه غیرمذهبی- رها
میسازد. و افق اجتماعی او را وسعت میدهد و از این مهمتر در شخصیت وی
تغییر عمیق انقلابی میدهد و جوهر انسانی او را علیرغم محیط زندگی و
چهارچوب طبقاتیاش صفا و زلالی انسانی میبخشد. روشنفکری که صبح برمیخیزد
و صبحانه آماده میخورد، لباس از لباسشویی برگشته میپوشد، اتومبیلش را
سوار میشود و طبیعتاً با دوستان، آشنایان، همکاران، همصحبتان و اقوام
خویش معاشر است- که آنها همه نیز همچون اویند و اگر از دردهای اجتماعی
همسخن میگویند، و علیرغم قدرت حاکم فریاد میزنند به خاطر نبودن شکر،
پیاز و یا گوشت تازه است- و چون به خانه بازمیگردد بر سر سفره آماده
مینشیند و چون با خانوادهاش سخن میگوید، همه سخن از این است که شب را چه
بخوریم و مسئلهای که برایشان وجود دارد، مشکل انتخاب میان غذاهای بیشمار
است، و نیز در بهترین شرایط- یا لااقل در بیدردترین شرایط- تحصیل میکند و
تأمین است، تنها رابطهای که با تودهها خواهد داشت از دریچه کتاب است و
تنها رابطه ذهنی که با آنان میتواند برقرار سازد از طریق الفاظ است،
الفاظی که از طریق جزوههایش، پلیکپیهایش و اعلامیههایش و کتابهای
دانشمندانه و فیلسوفانهای که فرنگیها میخوانند، به وی میرسد.
او از انقلاب هم که سخن میگوید، مفاهیم یک انقلابی غربی را ترجمه میکند و
حتی کلمه توده برای او مردم کوچه و بازار و جنوب شهر و کارگران
کورهپزخانهها و روستاییان دهات ایران را تداعی نمیکند، بلکه برای او این
کلمه فقط معادل فارسی اصطلاح «Masse» است، که به
زشتترین و فاجعهآمیزترین شکل روشنفکری ممکن است تنزل کند. این کار، کار
روشنفکران لوکسی است که ایدئولوژی چپ برایشان این مسئولیت را و این شورش را
پدید آورده است، که رنگ اتومبیل B.M.Wشان را قرمز
انتخاب کنند، و یا در مجلس، از تندروهای لفظی، در برابر میانهروها،
محافظهکارها و مرتجعها، لذت نفسانی ببرند و آنگاه دچار نوعی احساس رضایت
کاذب شوند که نخستین گام آنها به سوی مرگ است. و چه بسیارند کسانی که
انتسابشان به یک «ایسم» مترقی، که آنرا همچون یک «پوست» زینت اندام خویش
ساختهاند، آنان را غرق در لذت انقلابی بودن، چپ بودن، روشنفکر بودن و از
همه پیشتازتر بودن ساخته است. اینان کسانی هستند که هنگامی که کار انقلابی
مطرح میشود، طرفدار کار فکری و فرهنگی میشوند و وقتی کار فکری و فرهنگی
مطرح است، شعار میدهند که تنها راه چاره، اسلحه است و چه بهتر که با نقابی
چنین آبرومندانه! از کاری که همه بیش و کم در آن درگیرند، فرار کنند.
|