«آزادی»، «عشق»، «برابری»
یک روشنفکر، روشنفکری که میخواهد از همه این زندانهای ذهنی و عینی رها
شود و ایدئولوژی خویش را بر مسیر تکامل نوعی انسان و حرکت کلی تاریخ بنا
کند، اگر یک روشنفکر اروپایی است، ناچار باید به این سه نمونه بیاندیشد.
پاسکال- این جوهر عاشقی که طوفانی از بیتابی فطرت آدمی را، برای تصعید،
از طریق پرستش ارزشهای مطلقی که در خداوند وجود دارد، در خویش احساس
میکند.
مارکس- کسی که همه چیز را همراه دغدغه خویش استخدام کرده است، تا تنها و
تنها، از بهرهکشی یک اقلیت از اکثریت تودههای محروم و استثمارشده و
استضعافشده مانع شود، و دانش خویش را در راه اثبات حق تودههایی که در هیچ
نظامی حقی نداشتهاند، جز کار کردن و نخوردن و سواری دادن استخدام کرده است
و نفرت خویش را از زور، ظلم و سرمایهداری و زندگی لجنزار بورژوازی حاکم
زمان خویش و فریب و جهل و استحمار فکریای که او به نام مذهب با آن رویاروی
بود، تا دم مرگ در خویش زنده و تازه نگاه داشته و به این احساس مقدس وفادار
مانده است.
سارتر- کسی که آزادی را ملاک حق و باطل و خیر و شر میداند، و با اینکه
هیچ معنایی در وجود و در نتیجه انسان و زندگی انسان قائل نیست، آزادی را
ایدهآل فلسفه زندگی و فلسفه وجودی خویش میشناسد. او که به اراده آدمی تا
آنجا اعتقاد و ایمان دارد که میگوید: «اگر یک فلج قهرمان دو نشود مسئول
است». و به هر حال کسی که این آیه بزرگ خدایی را بر زبانش جاری ساخته که:
«من دشمن تو و افکار تو هستم، اما حاضرم جانم را فدا کنم تا تو
بتوانی اندیشههای خویش را آزادانه ابراز کنی»
حرفت را بزن!
به هر حال فلسفهای که، نه سایه خدا بودن و فرزند خدا و خورشید طبیعت بودن
و نه والا گوهر بودن و چیزی را به نام فره ایزدی در صلب خویش ریختن و یا
چیزکی به نام همای سعادت بر تارک خویش نشاندن و نه از خون ویژهای و نژاد
ویژهای بودن- که شرافت آنچنان رگهایش را پر کرده است که جا را برای هر
چیزی حتی برای آدمیت تنگ ساخته است- بلکه تجلی ارادههای آزاد و انتخاب
یکایک انسانهای یک جامعه را به عنوان منبع قدرت حکومت میشمارد و قدرتهای
بزرگ را، شخصیتهای جهانی را با نیش قلم یک نویسنده یا هنر یک نقاش، یا
معجزه یک کارگردان فرو میآورد و به لجن میکشد و از انسان که پناهی ندارد
اما سر تسلیم در برابر قدرت حاکم بر خاک نمیآورد، به نیروی قانون حمایت
میکند و در برابر یک رژیم قدرتمند از او دفاع میکند، قدرتی که میتواند
آسمانها را بشکافد اما قادر نیست قلمی را بشکند. میتواند سپهر حاکم بر
طبیعت را ببرد اما لبی را نمیتواند.
و اگر این روشنفکر در شرق زندگی میکند نیز باید چنین کاری کند و خوشبختانه
مایههای چنین کاری را بیش از همکار غربیاش دارد:
بودا- پیامبر بیخدای آزادی جوهر انسانی.
حلاج- دریای آتشفشانی که خاکسترش نیز میتپد.
مزدک- مردی که ۱۴۰۰ سال پیش از مارکس و پیش از آنکه صنعت پدید آید و
تولید جمعی و ماشین بخار، همه نعمتهای زندگی را از زندان تنگ مالکیت فردی
آزاد کرد و با «زناندوزی» و «زراندوزی» طبقه خسرو- موبد، پیکاری را آغاز
کرد که یکی از صحنههایش باغ شهادت بود، باغ هولناکی که در آن، بیست هزار
مزدکی عدالتخواه ایرانی از سردر خاک غرس شده بودند، این درختان مقدسی که در
اسلام به بار نشستند و ثمرهاش را تشیع انقلابی علوی چید.
و اما اگر یک روشنفکر مسلمان است و به ویژه شیعه، نیازی به چنین ترکیب
مصنوعی از سه شخصیت برای داشتن یک «امام» ندارد، زیرا علی را دارد.
او که حساستر از مزدک و انقلابیتر از مارکس زندگی کرد و در برابر
بهرهکشان کینه ورزید و با محرومان چندان همدرد بود که فریاد زد: «اگر قدرت
را به دست آورم حقی را که اینان از مردم محروم ربودهاند، اگر شیر شده و در
پستان مادرانشان رفته باشد، یا مهر در کابین زنانشان، بیرون خواهم کشید، و
پس خواهم گرفت. روحی که در برابر ستم چنان بیتاب است که وقتی شنید در مرز
حکومت او سپاهیان دشمن یورش آوردهاند و یک زن یهودی را که در ذمه حکومت او
بوده است، آزار کردهاند، بر روی منبر از بیتابی درد آنچنان بر چهرهاش
سیلی نواخت و فریاد زد که «اگرکسی از این درد بمیرد او را نباید سرزنش
کرد».
گویی احساس میکرده است که شاید در زیر فشار این مصیبت نتواند تحمل کند و
جان بدهد. کسی که آنچنان فقیرانه زیست (در حالی که امپراطور بزرگترین
امپراطوریها بود) تا خود را با محرومترین انسانی که ممکن بود در پهنه
قلمرو حکومتش باشد شبیه سازد. کسی که به میثم خرمافروش یار وفادارش تشر زد-
وقتی که دید در طبق خرمایی که نهاده است، خرماهای خوب را و خرماهای بد را
دو توده کرده است- :«هان، چرا خلق خدا را اینچنین تقسیم میکنی؟» و نشست و
با دستهای خویش هر دو را در هم آمیخت و گفت: هر دو را به یک قیمت معدل
بفروش. یعنی چه؟ یعنی نه تنها «به هر کس مطابق کارش»، نه تنها «تساوی در
مالکیت بر ابزار تولید»، بلکه عالیترین تصوری که از یک نظام اشتراکی داریم
یعنی «تساوی در مصرف».
و اما حرمت حقوق انسانی و آزادی اندیشه تا بدانجا که نماز میخواند و
خوارج، که دشمنان خونی وی بودند، نمازش را در هم میشکنند، سخن میگفت سخنش
را قطع میکردند، و حتی او را استهزا میکردند و او در اوج قدرت بود و هرگز
کوچکترین فشاری بر کسی وارد نساخت، او حاکمی بود که بر پهنههای بزرگی در
آفریقا حکم میراند اما زندان سیاسی نداشت، حتی یک زندانی سیاسی و قتل
سیاسی. و طلحه و زبیر قدرتمندترین شخصیتهای با نفوذ و خطرناکی که در رژیم
او توطئه کرده بودند، هنگامی که آمدند و بر خروج از قلمرو حکومتش اجازه
خواستند، و میدانست که به یک توطئه خطرناک میروند، اما اجازه داد، زیرا
نمیخواست این سنت را برای قدارهبندان و قلدران به جای گذارد که به خاطر
سیاست، آزادی انسان را پامال کند. اما در عشق و احساس عرفانی، حلاج خاکستر
سردی از آتشفشان وجود اوست. و جوهری در جان دارد و بیتابیای در درد
وجودیاش احساس میکند که روحی آنچنان بالا- که تا آنجا که خیال ما نیز
نمیگنجد صعود کرده است- از عقبماندگی خویش و ضعف و حیرت وجودی خویش بیهوش
میشود.
و در نیایشهای خلوتش، که صفای اخلاص یک جوهر انسانی را نمودار میکند، خدا
را سپاس میگوید که «چه لغزشهای بزرگی بود که تو مرا از آنها نگاه داشتی و
چه ستایشهای بسیاری از من بر زبانها پراکندی که من شایستگی آنرا نداشتم و
چه زشتیها دارم که آن را از دیدار خلق پوشاندی».
با چنین دیدی پیداست که پهنای کار تا کجا است و در گزینشی بدینگونه است که
راه خویش را، نه از طریقی که رهروان رفتند انتخاب کردهایم و نه از
بیراهههای «جزوه»هایی که به دستمان میدهند و نه از آنچه «رسانههای
گروهی» خفتهمان میکنند. و نه به خیالبافیهای روشنفکرانه دچار شدهایم و
نه به اتوپیاسازیهای فیلسوفانه و یا به خودگریزیهای صوفیانه، بلکه
استوارترین مسیر را کشف کردهایم و آن مسیری است که حرکت تکاملی جوهر انسان
در تاریخ، مشخص ساخته است. آری با چنین دیدی پیدا است که پهنای کار تا کجا
است و پیدا است که تفاوت این راه بزرگ، با پسکوچههای تنگ و تاریک و
دیوارهای بلند و گاه سقفهای پوشیده، که رهرو را، هم از دیگر مسیرها جدا
میسازد و هم افقها را از چشم او پنهان میکند و آفتاب و آسمان را از پیش
چشم او باز میگیرد، تا کجاست. اما همین دید در عین حال نشان میدهد که
فهمیدن این سه بُعد، یعنی «حفظ هماهنگی، و اشراق احساس، و ایمان و بینش ما
بر این سه قلمرو پهناور و دور از هم، تا کجا به گستاخی فکری ما و انقلاب
جوهری در جان ما و دگرگونی همه قالبهای مغزی صورتهای ذهنی و ابعاد عاطفی ما
نیاز دارد. به خصوص که این سه مسیر تاریخی از هم فاصله میگیرند. سه نهری
که از شط وجودی انسان منشعب شدهاند به صورت انهار خُردی درآمدهاند، که هر
دم از هم فاصلهای دورتر میگیرند، و این فاجعه بزرگ تاریخی و این نمودار
تجزیه وجودی انسان است و ای کاش از هم جدا میافتادند، که با هم در
جنگاند. و این فریب بزرگ را هم به بسیاری از اندیشهها تحمیل کردهاند که:
«هر یک با دیگری مغایر است».
شگفتا که درست برعکس، تحقق هر یک بستگی به وجود دیگری دارد، نمیتوان یک
سوسیالیست راستین بود و ماند، پیش از آنکه در ذات خویش جوهری آنچنان خالص و
خدایی بسازیم که به راستی کمتر از آنچه حق ما در جامعه است، به خاطر دیگری
که حقی کم دارد، بخواهیم. یعنی برابری با دیگری را برتر از احقاق حق خویش
تلقی کنیم و این جز با رسیدن به مرحلهای از ایثار که درجهای از تکامل
وجود معنوی آدمی است، میسر نخواهد بود. چگونه میتوان جامعهای به راستی
بیطبقه داشت در حالیکه انگیزههای مادی افراد آن جامعه را به حرکت
میآورد، و فلسفه مادی، تلقی ما از وجود ما و زندگی ما را تشکیل میدهد.
این است که «انسان ارزشی» میتواند یک جامعه سوسیالیست را بنا نهد. از آن
گذشته چگونه میتوان به تکامل معنوی جوهر انسان، که «عشق و ایمان» بدان فرا
میخواند اندیشید و چگونه میتوان به «خداپرستی» که «پرستش ارزشهای متعالی»
است اندیشید، در حالی که نظامی که انسانها در آن زندگی میکنند نظامی است
که پول و مصرف و انگیزههای غریزی و مادی، بورژوازی، سرمایهداری، مالکیت
فردی و استثمار طبقاتی بر آن حاکم است، و رابطهها- رابطههای انسانی-
رابطههای جمعی از ددان است که بر سر مرداری بر روی هم چنگال میکشند و اگر
هر کدام چشم، پلک، بخوابانند، کلاهشان را میبرند. نظام بازار و
سرمایهداری آزادی که هر کسی از صبح تا شام باید سگدوی کند و از شام تا
صبح خواب پول ببیند و اگر نه از زندگی کردن محروم است. وانگهی آزادی جوهر
آدمی چه میشود؟ در نظامی که بر تضاد طبقاتی و بر بهرهکشی و بر انتقال همه
ارزشهای انسانی به قدرت پول استوار است، چگونه میشود از دموکراسی و آزادی
سیاسی و فکری سخن گفت؟
دموکراسی و سرمایهداری؟ این دو چگونه با هم جمع میتوانند شد. مگر اینکه
از دموکراسی پوششی دروغین برای مخفی کردن بهرهکشی انسان از انسان بسازیم
این کثیفترین فریب و بزرگترین آفت دموکراسی است. ممکن است در چنین نظامی
انسانها احساس آزادی کنند اما این یک احساس کاذب است، ممکن است در چنین
جامعههایی همه افراد آزادانه رای بدهند. اما پیش از آن سرمایهداری است که
رایها را در صندوق رایهایشان فروریخته است، زیرا پول خودآگاه و ناخودآگاه
رای میسازد. در میدان بازی که هر کسی آزاد است بتازد، شک نیست تنها
کسانیکه سوارند پیش میافتند! و پیادهها از این آزادی و برابری حقوق سیاسی
همیشه عقب میمانند.
بنابر این ممکن نیست آزادی داشت و احساس عرفانی و اخلاص اخلاقی و وجودی،
مگر اینکه پیش از آن نظام زندگی، نظامی باشد که انسانها را از بند زندگی
مادی و از اسارت اقتصاد رها کند و از صرعی رها کند که به گفته قرآن:
«الهیکم التکاثر، حتی زرتم المقابر»
در یک جامعه سوسیالیست، به راستی سوسیالیست، تمرکز مالکیت افراد در یک
بوروکراسی منجمد و همیشگی و مقتدر به نام حزب واحد یا به نام دیکتاتوری
طبقاتی- اما در حقیقت دیکتاتوری رهبر- ممکن نیست. دیکتاتوریای که در فلسفه
به نفی شخصیت و نفی نقش فرد در تاریخ معتقد است و در عمل فردپرستی را از حد
فاشیسم هم میگذراند. بنابر این انسان سوسیالیست، پیش از آن یک انسان خدایی
است. یک جوهر صافی متعالی است، یک انسان به ایثار رسیده است. بیشک انسانی
که در عین حال برای ایثار، یک توجیه ایدئولوژیک و متناسب با جهانبینی خویش
دارد.
و نیز انسانی که به آزادی، آزادی راستین انسانی- نه آزادی تجارت-
میاندیشد، انسانی است که در جامعهای زندگی میکند که قبلاً در آن، انسان
از بند نظام سرمایهداری رها شده و نظام طبقاتی انسان را دوقطبی نکرده است،
و شرک طبقاتی، شرک نژادی و شرک تباری بر انسان حاکم نیست. بنابر این
میبینیم که این سه شخصیت که اکنون با هم میجنگند باید با هم همدست باشند
تا نه تنها توحید انسانی و توحید اجتماعی و توحید طبقاتی را تحقق دهند،
بلکه تا حرکت تکاملی انسان را در مسیر تاریخ تسریع نمایند و در همان حال
نیز به این حرکت جهت راستینش را ببخشند.
خودسازی یعنی رشد هماهنگ این سه بعد در خویش، یعنی در همان حال که خویش را
مزدکی احساس میکنیم، در درون خویش عظمت بودایی را برپا سازیم و در همان
حال آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش
را به خاطر تقدس آزادی، تحمل کنیم، و تنها به خاطر اینکه میتوانیم، او را
از آزادی تجلی اندیشه خویش و انتخاب خویش، با زور باز نداریم و به نام
مقدسترین اصول، مقدسترین اصل را، که آزادی رشد انسان از طریق تنوع
اندیشهها و تنوع انتخابها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقیق و انتخاب
است، با روشهای پلیسی و فاشیستی پایمال نکینم، زیرا هنگامی که «دیکتاتوری»
غالب است، احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد، باوری فریبنده و خطرناک است
و هنگامی که «سرمایهداری» حاکم است، ایمان به دموکراسی و آزادی انسان یک
سادهلوحی است. و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم، کمترین خدشه به
آزادی فکری آدمی و کمترین بیتابی در برابر تحمل تنوع اندیشهها و
ابتکارها، یک فاجعه است. در همان حال که خود را مزدکی بارمیآوریم باید
بودایی بیاندیشیم و در همان حال که به نیروانای بودایی، که جوهر آدمی را به
اطمینان نفسانی و درونی میرساند میاندیشیم، باید از حرمت ابتکار و انتخاب
و ایمان و اندیشه دیگران باز نایستیم.
چگونه میتوان مارکس را و حلاج را و سارتر را در خویش با هم آشتی داد؟
بیآنکه هیچکدام را قربانی دیگری کرد. این کاری دشوار است اما کاری است که
باید کرد. بزرگترین فاجعه انسان امروز «یکبعدی» شدن است، نه تنها به آن
تلقی که مارکوزه از آن دارد، بلکه با این تلقی که اگر تنها به یک سوسیالیسم
مادی شده اکتفا کنیم از دو بعد تکامل وجودی آدمی دور افتادهایم، آزادی او
را قربانی کردهایم و ارزشهای معنوی و گسترش جوهری او را نیز از یاد
بردهایم و اگر به دریای معنویت هندویسم و به نیروانای زلال بودایی
بیاندیشیم، به یک انزوای فردی دچار شدهایم و سرنوشت دیگران را به دست
قدارهبندان سپردهایم و در حالیکه خود را به ارزشهای متعالی انسانی
سپردهایم، عزیزترین احساسهای انسانی را در زیر پا لگدمال کردهایم. و اما
اگر حلاجوار در راه عشق بر دار رویم و در آتش جهل، خصم بسوزیم، و سرافراز،
شهادت خویش را به عنوان فدیهای از ضعفهای زندگی و وجود خود بپردازیم، در
همان حال مرگی پاک در راهی پوک! کردهایم، زیرا خود را به بهشت رساندن، در
حالی که دیگران را در جهنم زندگی و زمین رها میکنیم، نوعی گریز ریاکارانه
و رندانهای است که از طرز فکری تاجرانه سرمیزند، و بهشت جای چنین
انسانهایی نیست، که به گفته مسیح: «اگر یک لنگر بزرگ کشتی وارد سوراخ سوزنی
شود، یک سرمایهدار به بهشت وارد خواهد شد»، و از همه مهمتر نباید فراموش
کرد که پیش رفتن در هر یک از این ابعاد از حرکت همزمان در ابعاد دیگر جدا
نیست. کسی میتواند در درون خویش به پرورش ارزشهای خدایی بپردازد و گسترش
فطری خویش را و عظمت درونی خویش را وجهه همت خویش کند و به انعکاس خداوند
در فطرت خویش بپردازد، که در همان حال با سرنوشت مردم ستمدیده و محروم
درآمیزد و رنج آنها را احساس کند و در مسیر رهایی آنان تلاش کند و از
پلیدیهای طبقاتی خویش، برای سپردن خود به سرنوشت طبقاتی مردمی که از همه
نعمتهای خداوند محروماند، درگذرد و در همان حال کسی میتواند در همدردی
با تودهها تا این حد پیش رود و مخلصانه پیش رود و ایثار وجودی کند، که در
درون خویش ارزشهای انسانی را پرورده باشد و نیز کسی میتواند این دو را
هماهنگ هم پیش برد که از تنگنای جنینی تعصب و خودپرستی فکری و ذهنی رها
گردد و به آزادی دیگران حرمت نهد و تحمل عقیده مخالف را تا سرحدی که برای
همه متعصبان، جزمیها، دگماتیستها، حیرتآور است، به دست آورد. بنابر این
خودسازی در هر سه بعد باید هماهنگ با هم ادامه یابد، به این معنی که انسان
پیشرفت در هر بعد را با کار دو بعد دیگر قابل تحقق تلقی کند، چنانکه پیش از
آن نیز باید بداند که نمیتواند خودسازی را به عنوان مرحلهای جدا از شرکت
در ساختمان زمان خویش تعبیر کند. چنانکه احکام اسلامی نشان میدهد، انسانی
که به سن تکلیف رسید بیدرنگ مسئولیتهای فردی، که مرحله خودسازی او را در
بردارد، با مسئولیتهای جمعی، که رسالت اجتماعی و سیاسی او را تشکیل میدهد،
همانند با هم، به وی خطاب میشود. نماز و روزه در همان حال تکلیف آدمی
میشود که امر به معروف و نهی از منکر.
|