دشمنان انسان
منظور از دشمنان انسان، عواملی است که انسان را در طول تاریخ نفی
میکردند، عوامل و شرایط و علل مختلفی که همواره در نظامها و بینشها و
طرز تفکرهای گوناگون به هر چه جز انسان میپرداخته و انسان را از خود مجهول
و فارغ نگه میداشته و به چیزهای دیگر مشغول میکردهاند، عواملی که باعث
سقوط، مسخ و ضعف حقیقت انسانی شدند، در حالی که ممکن است برای تمدن، برای
پیشرفت، و برای قدرت، عوامل مثبتی بوده باشند؛ برای آنکه به قول «هایدگر»
تمام این تمدنهای عظیم به قیمت قربانی شدن حقیقت انسان برروی هم انباشته
شدهاند؛ زیرا انسان در نظامها همچون اسیری ناچار بیش از آنچه که نیاز
داشت کار میکرد؛ و او موقعی که کار جبری میکند، خودش را به عنوان انسان
حس نمیکند، به عنوان ابزار حس میکند؛ و تمدن زائیده لحظات کاری جبری
انسانها در این شرایط است. بنابراین، همه آثار تمدن یادگار لحظاتی است که
انسان نابود شده. این، انسانشناسی و اومانیسم خاص «هایدگر» استاد «سارتر»
است.
خوب، آن عوامل که دشمن انسان هستند، چیستند؟
تمام کسانی که در جبهههای مختلف امروز میاندیشند- جبهه مارکسیسم، جبهه
اگزیستانسیالیسم و جبهه مذهب که سه جبهه مشخص غرب میباشند- همه متفقند که،
انسان، حقیقتش، جوهرش، هدفش، نیازش و ارزشهایش هرچه باشد، سه بعد اساسیِ
حقیقت او را تشکیل میدهند که به قول «هایدگر» اول، «آگاهی» دوم، «آزادی» و
سوم، «آفرینندگی» است.
پس انسان هر حقیقت و جوهری که دارد عبارتست از وجودی که آگاه و آزاد و
آفریننده است. تجلی آفرینندگی یکی «صنعت» است و یکی «هنر» است. تجلی آگاهیش
«علم» و تجلی آزادیش «خلاقیت و تکامل» است، که میتواند اختیار و انتخاب
کند. پس دشمنان انسان خیلی مشخص هستند: آنها عواملی میباشند که انسان را
از توجه به این سه بعد اساسی خودش فارغ میکنند و به چیزی دیگر مشغول
مینمایند (ولو آن چیز مقدسترین چیزها باشد). البته همهشان را نمیشود
تشریح کرد، و اگر بشود، کار یک جمله نیست و من فقط عنوانهاشان را میگویم
و یک توضیح مختصر میدهم و شما در اینجا خواهید دید که این عوامل، متضاد و
مختلف هستند؛ حتی عواملی میباشند که یکدیگر را نفی میکنند و ضد هماند؛
اما میبینیم هر دو عاملی که ضد هماند، در نفی کردن انسان با هم شریکند.
و این را باز توضیح دهیم که مقصودم از این اصطلاحات واقعیت این اصطلاحات
است نه حقیقت آنها؛ چون حقیقت یک چیز با واقعیت آن فرق دارد؛ زیرا حقیقت
آن چیزی است که باید باشد یا منطقاً هست، و واقعیت چیزی است که در عالم
خارج وجود خارجی عینی پیدا کرده. مثلاً اسلام به عنوان یک حقیقت، یک مذهب
مترقی و آزادیبخش است، و اسلام به عنوان یک واقعیت، یک نظام ضدآزادی و
ضدانسانی و ضد نژاد و عزت تودههای بشری بوده است. اسلام به عنوان واقعیت
آن قدرت و نیروئی است که به نام اسلام در تاریخ تحقق و واقعیت داشته و عمل
میکرده، و اسلام به عنوان حقیقت آن ارزشهائی است که در کتاب، و در پیام،
منعکس است و یک آدم محقق میتواند برود و تحقیق کند و آن را بفهمد.
سوسیالیسم به صورت حقیقت یک نوع قضاوت دربارهاش میشود کرد و به صورت
واقعیت قضاوتی دیگر که شاید با هم متضاد باشند، مسیحیت حقیقت، مظهر دوست
داشتن، گذشت و عشق است و مسیحیت واقعیت، بزرگترین دژخیم خونریزی است که هیچ
چنگیزی به گردش نمیرسد و در یک روز ۳۰۰ هزار نفر را- از خود مسیحیت- در
بارسلون قتلعام میکند. جنگهای صلیبی را نگاه کنید و ببینید در فلسطین چه
کار کردند، و الان هم چه کار میکنند. به هر حال آن عوامل را بیترتیب
میگویم؛ خودتان در ذهنتان آنها را مرتب کنید.
علم، نفیکننده انسان:
یکی خود علم است. باز تکرار میکنم که وقتی میگویم علم، یعنی واقعیت
علم، آن چیزی که به نام علم در تاریخ واقعیت پیدا کرده، و آن علمی که الان
هست و عبارتست از ابزار بردگی جدید، البته من میدانم که در بعضی نقاط
آفریقا هنوز بردگی وجود دارد، که بعضی آدمها را میفروشند؛ ولی به هرحال
اگر بردگی هم وجود داشته باشد، در نقطههای عقبماندهای است که آدمهای
خیلی منحط و خیلی وحشی را در تله خودشان دارند. اما، خودم به چشم خودم دیدم
و بعضی از دوستانم که اینجا تشریف دارند نیز دیدهاند که بازار
بردهفروشی در آفریقا و در جنوب فلان جا نیست، بلکه بازار بردهفروشی در
کمبریج است، در دانشگاه هاروارد است و در دانشگاه سوربون است؛ آن هم نه
عمله و نه کنیز، بلکه بزرگترین نبوغهای بشری.
سرمایهدارها میآیند جلو کلاس، شاگرد اولها، شاگرد دومها و شاگرد سومها
را میگیرند و حراج میکنند. این میگوید «من ده هزار تومان میدهم»؛ آن
میگوید «ما ۱۵ هزار تومان میدهیم یک اتومبیل هم میدهیم»؛ یکی دیگر
میگوید «راننده هم میدهیم»؛ یکی دیگر میگوید «یک سکرتر هم میدهیم». و
بالاخره آن کسی که پول بیشتری میدهد به مزایده، این آقای نابغه را بر
میدارد و به کارخانهاش میبرد، و میگوید «همین جا بایست و هر چه بتو
گفتم بساز». او نیز میگوید «چشم»! پس فرق برده جدید با برده قدیم این است
که برده قدیم اربابش را انتخاب نمیکرد، ولی برده جدید خودش اربابش را
انتخاب میکند! ولی به هر حال ارباب را باید انتخاب کند، وگرنه عالم نیست و
در دنیا پایگاه ندارد. اگر علم به فروش سرمایهداری نرود، فقط به درد
سخنرانی میخورد. حقیقت این است که این قرن، قرن ازدواج علم و پول است. این
دو که همیشه در تاریخ ضد هم بودند، حالا با هم ازدواج کردهاند و فرزند
نامشروع آنها ماشین است و مسلماً وقتی علم با پول ازدواج کرد، معلوم
میشود که کدام آقاست، کدام عیال!- عیال، با آن تصور عینی که ما از آن
داریم. در اینجا هم میبینیم در نهایت موفقیت به صورت برندهترین ابزار
دست سرمایهداران است، بزرگترین عامل برای جنگها و حتی بدتر از همه
اینها، بزرگترین ابزار توجیه نظامهای کثیفی مانند فاشیسم است.
هیتلر پانصد فیلسوف و دانشمند درجه یک آلمان را دور خودش اجیر کرده بود و
دستور میداد هر چه من میگویم شما باید توجیه علمی کنید. برای اینکه ما
نمیفهمیم علم چیست؛ یعنی ما چرت و پرت میگوئیم و شما باید توجیه علمی
کنید!
«موسولینی» بیست فیلسوف ایتالیائی را دعوت کرد و در یک اطاق نشاند. یک
مرتبه وارد شد و گفت من تا پانزده روز دیگر میخواهم انتخاب شوم؛ شما باید
یک ایدئولوژی درست کنید. آنها گفتند «چشم قربان ما کارمان این است»!
این علم بالاخره به فاشیسم منجر میشود. فاشیسم فقط آن چیزی که در چهره
نهضت و نظام موسولینی یا هیتلر میبینیم نیست، بلکه در نظامهای مختلف و به
نامهای مختلف، فاشیسم وجود دارد. نظامی که امروز بر تمدن بزرگ شرق و غرب
حکومت میکند، اسمش هر چه باشد، رسمش فاشیسم است و نظامش هرچه باشد طبقه
حاکمش تکنوکرات است، چه در نظام شرق، و چه در نظام غرب.
آدمهای ظاهربین فقط با علم قضاوت میکنند و حال آنکه این علم به قول
«برشت» وقتی به فاشیسم منجر شد، شکست خورد، و در نتیجه انسان امروز ناامید
از مذهب، که در قرون وسطی از آن خاطره بد دارد، و ناامید از علم، که در
دوره فاشیسم از آن خاطره خونین دارد، نمیداند به چه چیز امید ببندد.
در این حال علم به شکل عامل جهل در میآید، به این طریق که علم وقتی مزدور
زر و زور میشود، هدفهائی که به آن توجه میکند، عبارتست از نقطههائیکه
سرمایهداری و زور برایش تعیین میکنند، و علم که عبارت از چشم گشودن انسان
و آگاه شدن و کشف است، برای انجام این مأموریتی که جهل بر گردهاش تحمیل
کرده، متوجه غیرانسان میشود و برای اینکه سفارشهای اربابانش را انجام
دهد، مشغول غیرانسان میشود و حتی در این مشغولیت غیرانسانی گاه به صورت
نفیکننده انسان و قاتل او در میآید. حتی در آن جائی که علم به شکل فاشیسم
در نمیآید و به صورت علم سالم است، چون مأموریت غیرعلمی دارد و هدفهایش
را نظامهای غیرعلمی و غیرعالم تعیین میکنند، باز انسان در پشت علم مجهول
میماند. این است که به قول «الکسیس کارل»، امروز انسان در ذره اتم، انرژی
پروتون فرو رفته و در اعماق آسمانها بالا رفته، اما برای خویشتن کمترین
گامی برنداشته است. انسان امروز راجع به دورترین سیارات منظومه شمسی آگاهی
دقیق دارد، اما راجع به سادهترین مشکلات زندگی بشری کوچکترین راه حلی به
ذهنش نمیآید؛ چون او در پشت این موفقیتهای عظیم علم دارد فراموش میشود و
از بین میرود.
داستانی ساختهاند که اگر چه شوخی است، ولی نمایشگر یک حقیقت است، و آن
اینکه موقعی که گاگارین به فضا رفته بود، خبرنگاری به در خانهاش میرود و
از بچهاش میپرسد:
بابا کجا است؟
بچه میگوید: رفته است به فضا.
میپرسد: کی بر میگردد؟
میگوید: ساعت ۲ و ۳۵ دقیقه و ۷ ثانیه.
بعد میپرسد: مامان کجاست؟
جواب میدهد: رفته است نان بخرد.
میپرسد: کی برمیگردد؟
میگوید: معلوم نیست.
آن پدر در اینجا مظهر پیشرفت علمی است و آن مادر مظهر حقیقت انسان است
که در روی زمین میماند؛ و این بچه، انسان فردا است که از موفقیت پدرش جز
پیشرفت علمی (البته علم به این معنی) چیزی به ارث نمیبرد اما از رنج مادرش
زندگی میکند. خلاصه، یعنی مقدسترین چیزی که بشر را میتوانست نجات دهد،
امروز به صورت فاجعهآمیزترین و فاجعهآفرینترین چیزها در آمده است.
مذهب به انسان امید رستگاری میداد و امروز ندایش خاموش شده است، و علم در
قرون ۱۷ و ۱۸ با هیاهوی بسیار جانشین مذهب شد و شعار نجات انسان را پیشه
خود ساخت و وعده داد که «بهشتِ مذهب را در همین زمین برایتان میسازم»، ولی
وقتی بهشت را ساخت، دیدیم که چه ساخت! آلمان هیتلری ساخت و آمریکایی مانند
او.
و میبینیم که جلوتر از همه و بیشتر از همه، انسان امروز را همین نظامهاست
که رنج میدهد که او برای فراموش کردن فاجعه زندگی مدنی و تمدن بورژوازی
پلید حتی به هروئین پناه میبرد.
اینها در این نظامها جبری است، و با هدایت و نصیحت درست نمیشود.
بیچارهها را میبینیم که میآیند به مشرقزمین که به آن نور هدایت برسند:
فیلم «یکشنبهها هرگز» را نمیدانم دیدهاید که وسوسه بازگشت به شرق،
بازگشت به یونان، بازگشت به بهشت، آنها را هم بیچاره و گرفتار کرده؛
برمیگردند و میبینند به جای عرفان، به بنگ و حشیش و مانند اینها مبتلا
شدهاند!
مثل ما که وسوسه تمدن و علم امروز و فلسفه امروز ما را به غرب کشاند، و نقب
زدیم؛ از این چهارچوب سنتیِ مان و چهارچوب فرهنگ و زندگیمان به دنیای خارج
و به تمدن نقب زدیم، و متأسفانه به فاضلاب برخوردیم!
تخصص:
یکی دیگر از دشمنهای انسان، تخصص است. هایدگر میگوید: تخصص به یک معنا
دشمن انسان است؛ چون انسان عبارتست از موجودی دارای ابعاد و استعدادها و
نیازهای گوناگون، که میتواند اعمال گوناگون انجام دهد: مثلاً احساس کند،
تعقل کند، حرف بزند، به چیزی بیاندیشد و تخیل کند؛ در حالیکه تخصص، نظام
جبریی است که بر او تحمیل میشود، و این انسان چندبعدی را در یک نظام
یکبعدی و یک کار تکراری همیشگی ثابت اسیر میکند و قهراً انسانی که در حال
معمولی خودش را موجودی با نیازها، کششها، گرایشها و استعدادهای گوناگون
میبیند، در این نظام تخصص ریز میشود، کاسته و خلاصه میشود، یکبعدی
میگردد. و در نتیجه میبینیم که آقا سی سال، چهل سال، یک عمل واحد را
انجام میدهد و خودش هم نمیداند که برای چه آن عمل را انجام میدهد. در
بوروکراسی کسی را میبینیم که فقط کارش این است که مقداری کاغذ جلویش
میآورند و او روی هر کاغذی یک خط میگذارد و رد میکند و اگر از او بپرسیم
که تعریفی که خودت از خودت میکنی چیست؟
به جای انسانی که هم بعد عرفانی دارد، هم بعد مادی دارد، هم بعد تخیلی
دارد، هم بعد اخلاقی دارد، هم بعد شعوری دارد، هم بعد ذهنی دارد، میگوید
«انسانی هستم که یک خط روی کاغذ میگذارم»!- دیگر هیچ. او حقوقی میگیرد و
بعد بازنشسته میشود و مسأله خاتمه میپذیرد. او اصلاً متوجه نمیشود که
برای چه آمد، چه کار کرد، چگونه زیست و چگونه بود؟
نظام بوروکراسی، نظام تفکیک مشاغل اداری است در حدی که هر فردی یک عمل
تکراری کوچک انجام میدهد؛ و بعد هم میگویند ماشینی اختراع شده که این عمل
را که یک انسان از صبح تا بعدازظهر ۱۰ مرتبه انجام میدهد در عرض یک ساعت
۷۰۰ مرتبه تکرار میکند، بدون آنکه چیزی بخورد؛ و دیگر احتیاجی به من و
شما نیست!
خلاصه ما به وضعی در میآئیم که ماشین میتواند بسادگی جانشین بهتر ما
بشود. در صورتی که انسان به معنای حقیقیاش چیزی است که تمام طبیعت و هستی
نمیتواند جانشین او گردد.
در این نظام انسان به قدری حقیر میشود که او را میبینیم هر روز میرود
روزنامه میخرد، و به سرمقاله و تهمقاله و اخبار کاری ندارد، بلکه فقط یکی
از ستونهای وسط را نگاه میکند و میبیند نوشته شده که ممکن است در
کمیسیون سنا قانونی تصویب شود که طبق آن احتمالاً ماهی یک صد تومان به
حقوقش اضافه خواهد گردید، و او از حالا با دمش گردو میشکند! و این آدم به
شکلی در میآید که وقتی جلو لیست حقوقش قرار میگیرد و شماره لیست حقوقش را
میبیند، بیشتر احساس وجود و شخصیت میکند تا وقتی که جلو آینه قرار
میگیرد وخودش را میبیند.
ماتریالیسم:
دشمن دیگر انسان، ماتریالیسم است، ماتریالیسم گاه یک نوع نظام دشمن
انسان است و گاه یک نوع طرز تفکر دشمن انسان؛ چون ماتریالیسم که به انسان
میگوید تو موجودی مادی و از جنس همین طبیعت هستی، بیآنکه هیچ خصوصیت خاص
و ممتازی داشته باشی، در واقع نفی ارزش انسانی است و انسان وقتی به پستی
ذاتش و به عادی بودن و طبیعی بودن و مادی بودن ریشهاش و به هماهنگی و
همجنسی خودش با همه موجودات دیگر معتقد شد به همه ارزشهای ممتاز انسانیش
بیاعتقاد میشود؛ و اصولاً ممکن نیست انسان خودش را از جنس پدیدههای مادی
که در طبیعت مثل گیاهان میرویند بداند، و در عین حال برای خودش یک رسالت
خدائی و غیرعادی و استثنائی قائل شود- چنین چیزی ممکن نیست، برای همین هم
هست که «سارتر» برای انسان تعریفی میکند که غیر از همه پدیدههای مادی
است: او میگوید «انسان، اول وجودش ساخته میشود و بعد ماهیتش را خودش
میسازد؛ در صورتیکه همه پدیدههای دیگر مادی اول ماهیتشان در ذهن خدا یا
طبیعت ساخته میشود و بعد وجود پیدا میکنند.».
|