|
نیازهای انسان امروز بخش ۳ دکتر علی شریعتی |
|
خوب چرا سارتری که خداپرست نیست و به متافیزیک عقیده ندارد، انسان را در
خلقت از همه مخلوقات دیگر جدا میکند؟ برای اینکه اگر انسان اعتقاد خود را به برتری ذاتی و آفرینش از دست بدهد، اعتقاد خودش را به انسانیت از دست میدهد؛ زیرا اعتقاد به انسانیت، اعتقاد به این است که انسانیت اساساً یک وجود استثنائی در طبیعت است و برای همین هم هست که مسئولیت استثنائی دارد و از ارزشهای متعالی که طبیعت فاقد آن است برخوردار میباشد و برای همین هم هست که انسان نیازهائی را احساس میکند که طبیعت از برآوردنش عاجز است؛ چه، ما میبینیم که او برای کمبود طبیعت و پاسخ گفتن به نیازهای ماوراء طبیعیاش دست به هنر میزند، دست به خلق شعر میزند، به ادبیات و عرفان و مذهب میپردازد. ولی ماتریالیسم با اعتقاد به مادی بودن و بیشعور بودن ذات انسانی و هماهنگی جنسی او با همه جنسهائی که طبیعت کور و ناخودآگاه و بیهدف و بیاحساس را میسازد، عامل نفی ارزش انسانی میشود، و عجیب اینکه از «ژرژ پولیت سر» میپرسند: تو که ماتریالیست هستی چگونه میگوئی: ای انسان باید برای هدایت و آزادی بشریت فداکاری کنی؟ او جوابی میدهد که خیلی خوشمزه است و آن اینست که میگوید: ما در فلسفه، ماتریالیست هستیم، و در اخلاق، ایدهآلیست! این جواب، مرا به یاد آن آقائی میاندازد که در پاریس زندگی میکرد و لباس و ریش و عصائی داشت، که دو بعدی بود: روزهای جمعه به درد روحانیت میخورد، و روزهای دیگر هم به درد کابارهها! چطور میشود که در اخلاق، ایدهآلیست باشد و در اعتقاد فلسفی و (در) جهانبینی، ضد ایدهآلیست؟ مگر عمل جدا از عقیده، و رفتار جدا از جهانبینی، و اخلاق جدا از واقعیت ممکن است وجود داشته باشد؟ مذهب: یکی دیگر از دشمنهای انسانیت، مذهب است؛ البته مذهب به صورت واقعیت
موجود در تاریخ نه به معنای حقیقی آن. مذهب به این معنی در طول تاریخ، در
نظامهای اجتماعی، در سرزمینهای مختلف، همواره ابزار دست عوامل ضدانسان
بوده است و آنها برای آنکه از جهل و نادانی مردم تغذیه کنند، مذهب را به
صورت یک عامل ضدانسانی در آوردند. مصرف: یکی دیگر از دشمنهای انسان، مصرفهای تفننی است و آن چیزی است که امروز
به جای علمپرستی، به جای دین، به جای عرفان، به جای ارزشهای انسانی و به
جای اومانیسم نشسته است و همه به آن معتقدند. همه ما، مصرفپرست و قربانی
معبد مصرف هستیم، مصرفی که فقط دستگاههای تولید جهانی جلو ما میریزند و
بودایی، مسلمان، مادی، معنوی، زردپوست و سیاهپوست برایشان فرق نمیکند.
خلاصه همه فلسفه زندگیمان بدون اینکه بنشینیم و حل کنیم که اصلاً زندگی
چیست، هدف انسان چیست، اصلاً رسالت بشری چیست، حقیقت حیات چیست، شده است
مصرف. نظامهای تولیدی به قدری ما را در مصرف بمباران کردهاند که اصلاً
دیگر فرصتی برایمان نیست: کسی که میبیند در ۱۰، ۲۰ سال آینده قسط ابزار و
کالاهایی را که قبلاً خریده و اکنون اثری از آنها نیست، باید بدهد، محکوم
به چپه زندگی کردن است! چپه زندگی کردن یعنی چه؟ یعنی آینده را برای گذشته
زندگی کردن، برای مصرفها و نیازهائی که زمان آن سپری شده و دیگر وجود
ندارد کار کردن. کتابزدگی: دشمن دیگر انسان کتابزدگی است، و این بیماری بیشتر مال روشنفکران است.
کتابزدگی ذهنی ایدئولوژیک میسازد، فلسفه میسازد، راه حل میسازد، توجیه
میکند، برداشت میکند، تحلیل میکند، ولی همهاش پوچ است و اصلاً با
واقعیت هیچ تماس ندارد. او چون تحصیل میکند، مطالعه کتابهای جامعهشناسی،
فلسفی، اقتصادی، سیاسی، و تاریخی میکند، کمکم این مطالعات و مطالب ذهنی
او را میکشاند به مطالب و تحلیلهای ذهنی دیگر، و بعد راه حل نشان دادن، و
بعد درمان نشان دادن و بعد ایدئولوژی ساختن و بعد ایمان ساختن و بعد
اعتقاداتی به دست آوردن به نام علم، و بعد به جامعه که میآید، میبیند
انباشتههای ذهنی او هیچ ربطی به قضیه ندارد و تازه معلوم میشود که دچار
کتابزدگی شده است و یک مقدار مطالب ذهنی، عقایدش را ساخته و قضاوتهای
راجع به واقعیتهای اجتماعیاش هیچ ربطی به یکدیگر ندارد. به خصوص
روشنفکران شرقی نسبت به غرب یک کمی حالت ذهنیتگرا دارند، برای اینکه
مسائل عینی ممکن است در یک جای دیگر مسائل ذهنی شود؛ یک مسأله در یک جا
درست است و همان مسأله در جای دیگر نادرست. روشنفکران غربی بر اساس بینش و
برداشتهای واقعی تاریخیشان به ایدئولوژیها و قضاوتهایی رسیدهاند و چون
آنها برای روشنفکران غیرغربی الگو هستند، اینها همان قضاوتهای آنها و
همان برداشتهای فکری و ایدئولوژیک آنها را تکرار و تحلیل میکنند، و بر
اساس همان نسبت درباره جامعهشان، تاریخشان و مذهبشان قضاوت میکنند؛ در
صورتیکه آن قضاوتها درست است و این قضاوتها غلط است. و بعد میبینیم که
غربی که میبیند تاریخ خودش پیش از قرون وسطی، روم و یونان متمدن و مترقی
را داشته و مسیحیت که در اروپا آمد، آنجاها تاریک و ظلمانی و ذلیل شد، و
بعد مذهب کنار زده شد و رنسانس به وجود آمد و تمدن برگشت، میگوید:
بنابراین تاریخ ما نشان داد که اول که مذهب نداشتیم مترقی بوديم، بعد که
مذهبی شدیم دچار انحطاط شدیم و بعد که مذهب رفت دوباره متمدن شدیم. روشنفکر
شرقی هم میآید همین قضاوت را چون روشنفکر غربی امروز، حتی نسبت به مذهب
خودش، تکرار میکند و بعد به این شکل در میآید که میبینید که مذهب خودش
یا تاریخ خودش با رابطه مذهب با تمدن خودش را که اصلاً برعکس آن رابطه
تمدنی غربی است، عامل انحطاط میبیند و بعد به شکلی در میآید که میبینید؛
و حال آنکه وقتی در همین منطقه مذهب وجود داشت، کتابخانهها، تمدنها،
نظامهای اجتماعی، و حتی نظامهای حقوقی پیشرفتهای بود که امروز هنوز
نیست؛ کتابخانههائی که در قرن چهارم وجود داشت، همین امروز در دنیا وجود
ندارد؛ کتابخانه اسمش دارالمکتب بود؛ اما ۵۰ تا ۶۰ دانشمند در آنجا ساکن
بودهاند. از اطراف دنیا شاگردان میآمدند و در آنجا، خانه داشتند و زندگی
میکردند و حتی بورس داشتند، و تا هر موقع که برای تحقیق آنجا میماندند،
تأمین بودند و تحت نظر استادانی که ساکن کتابخانه بودند کار میکردند؛ ولی
الان فقط و فقط آدمهائی الگو شده و واکس زده و تحمیلی شدهایم و جز اینکه
متاع غربی مصرف کنیم، مصرف دیگری نداریم؛ نه تولید ذهنی داریم، نه تولید
عینی و معذالک میبینیم که تکرار مسائل عینی غرب برای ما مسأله ذهنی شده
است. نظام طبقاتی: یکی دیگر از دشمنهای انسان، نظام طبقاتی است. نظام طبقاتی آخرین و
بزرگترین و نیرومندترین عامل ضدانسانی است، و این به صورت زیربنایی در
میآید که فرهنگ، اندیشه، مذهب، و افراد و خلاصه همه را فاسد میکند؛ وقتی
به تاریخ نگاه میکنیم، میبینیم برای اولین بار بشریت، که یک حقیقت جوهری
ثابت است، تفکیک میشود به دو قطب متخاصم و در نتیجه آقا و برده و دارنده و
نادار و برخوردار و محروم بوجود میآید، و قهراً دو جور انسان هم بوجود
میآید: انسانی که دارای شرافتهایی است که ندارد (اشراف) و انسانی که فاقد
شرافتهایی است که دارد (توده). توده به صورتی در میآید که از ارزشهای
انسانی که هر انسانی دارد محروم میشود و اشرافیت به صورتی در میآید که
دارای ارزشهایی میشود که اصلاً ارزش انسانی نیست. اینجاست که انسان به
کلی نفی میشود. کدام انسان؟ من این حرف داستایوسکی را اینجا تکرار میکنم
که «وقتی کسی انسانی را به قتل میرساند، همه متأسف بر مقتولاند که او
زنده بود و اکنون مقتول است، در صورتیکه باید بر کسی که او را به قتل
رسانیده است متأسف بود زیرا که او انسان بود و اکنون قاتل است». و آلبر ممی
در یک کتاب کوچک، اما بسیار پرمغز که یکی از بهترین کتابهائی است که
درباره رابطه علمی استعماری در جهان نوشته شده به نام «شمایل کشورهای
استعمارگر و استعمارزده» میگوید که رابطه غرب و شرق رابطه غیرانسانی نیست،
رابطه استعماری است؛ همه کوشش کردهاند تا تحقیق کنند که انسان افریقائی و
آسیائی و آمریکای لاتینی استعمارزده چه کمبودها و انحرافهائی دارد و هیچکس
نیامده بگوید که دو کس قربانی نظام استعمار شد: یکی انسان آسیائی و
آفریقائی که انسان آزاد بود و انسان استعمارزده شد، و یکی انسان اروپائی که
استعمار او را به صورت استعمارگر درآورد.
این است که میبینیم انسان به ماتریالیسم که بر میگردد به صورت یک
پدیده مادی در میآید، به مذهب که بر میگردد (آنچنانکه در تاریخ وجود
داشته و حاکمیت داشته)، به صورت یک نفی مطلق در برابر متافیزیک در میآید،
به علم که برمیگردد علم او را قربانی مفاهیم غیرعلمی و جهتهای غیرعلمی و
تحقق هدفهای غیرعلمی میکند، به صنعت که رو میکند صنعت در آنجائی که در
خدمت انسان و تولید نیازهای انسان میشود او را به صورت یک مهره در خودش
جذب میکند و از او کار میکشد، به تخصص که رو میکند و تولید و پیشرفت را
فراوان میکند بزرگترین قربانی این تولید بیشتر و پیشرفت بیشتر میشود.
خلاصه به هر مذهب و نظام و ایدئولوژییی که رو میکند، اسیر آن تضاد طبقاتی
است؛ چون نظام طبقاتی او را به دو قطب غیرانسانی تبدیل کرده است و به همین
جهت است که انسان در این قرن که قرن به خود آمدن انسان است، به صورت یک
معمای بزرگ در پیشانی قرن ما و به صورت یک سئوال بزرگ بر پرده اندیشههای
امروز نقش بسته است، که چیست؟! که کیست؟! و همه فلسفهها و علوم و
روشنفکرها باید یک نوع ایمان مشخص و شناخت دقیق از چگونه بودن انسان داشته
باشند، برای اینکه هر ایدئولوژیای، هر تمدنی و هر فلسفه تاریخی و هر نظام
آموزش و پرورشی و هر شکل زندگیئی، باید برای نجات باشد، برخلاف گذشته که
انسان را قربانی یا نفی میکرد و او را نادیده میگرفت. نجات انسان یعنی
چه؟ نجات انسان یعنی قرار دادن او در وضعی که بتواند در نهایت کمال ممکن اش
آزاد، آگاه و آفریننده باشد. البته الان هم آفریننده هست، اما آزاد نیست؛
به همین جهت ابزار دست تولید دیگری گشته است. آگاه است، اما آزاد نیست، و
لذا عالمش به صورت برده برای خواجه بفروش میرسد. آگاه، آزاد، آفریننده،
همانکه خدا در خطاب خود او را به عنوان جانشین خویش در طبیعت معرفی کرده
است، و خدا کیست؟ آگاه، آزاد و آفریننده است. این است که در قرن بیستم- در
قرن نوزدهم که همه چیز حل شده بود- ، انسان به عنوان یک بحران و معما در
میآید، و همه روشنفکران به دنبال ایجاد یک ایمان برای این انسان و یک راه
نجات برای او هستند، که آزادی و آگاهی و آفرینندگیاش را از همه نظامهای
پلید، علم، قدرت و تضاد نجات دهند و به خصوص شرافت بالاتر از طبیعتش را به
او پس بدهند- که مادیت، زندگی و آزادی را از او گرفته است. برگرفته از انسان بی خود مجموعه آثار ۲۵ |
|||||||||||||||||||||
|
||||