قبلاً از دوستان خواهش میکنم که به علت اینکه فرصت کم بود، و ناچار بودم
مطلب را تا حدی تمام بگویم- گرچه در عین حال خیلی فشرده بود- (مرا ببخشند)،
چون مسائل چنانکه میبینیم و احساس میکنیم بسیار فراوان است. علت اینکه
این مسائل بسیار فراوان است، این است که آنچه که من طرح کردم و غالباً طرح
میکنم، مسائل مجرد علمی نیست که خط مستقیمی داشته باشد و آدم روی همان خط
مستقیم حرکت کند و بعد به یک نتیجه مشخص مستقلی برسد و بحث تمام شود، بلکه،
مسائل، اجتماعی هستند، و گرچه عناوین، مختلف (هستند)، ولی از یک دیدگاه طرح
میکنم، که دیدگاه شناخت خودم است. مسلماً همچنانکه شاخصه مسائل اجتماعی
هست، هر مسألهای با بسیاری از مسائل دیگر تصادم پیدا میکند و از طرفی چون
تازه هست، با بسیاری از مفاهیم ذهنی قبلی تصادم پیدا میکند، پس خواه
ناخواه اینها را باید طرح کرد، و چون وقت نداشتم که به سؤالاتی جواب بگویم،
این است که خواهش میکنم سؤالاتی که برای من نوشتهاید- چون دیگر فرصت
نیست، و من اینجا نیستم و باید برگردم- ، با آدرس خودتان، فقط به آدرس
حسینیه بنویسید و من جواب خواهم داد و به شما پس خواهم فرستاد. البته
سؤالاتی که میبینید برای پست کردن میارزد و برایتان اهمیت دارد؛ اگر هم
برایتان مهم نیست، میتوانید صرفنظر کنید.
اما، امشب که موضوع سخنم، موضوع دیگری هست، میتوانید سؤالات را در همین
جلسه در آخر طرح بفرمایید و من به اختصار جواب بگویم تا آنجایی که میرسم.
موضوع صحبت من، «فلسفه تاریخ»، بخصوص از نظر بینش اعتقادی ما در اسلام
(است)، و اسلام- به معنای اعم و صحیح خودش- یعنی نهضت بزرگ بشری که از آغاز
تاریخ بشر شروع میشود و پیغمبران گوناگونی در امتهای مختلف در این مذهب
مبعوث شدند، که آخرینش پیغمبر اسلام است. در این مذهب میخواهیم ببینیم که
آیا فلسفه تاریخ وجود دارد و آیا اگر وجود دارد با فلسفههای تاریخی که
امروز در مکتبهای اجتماعی و فلسفی مطرح است، مشابه است و به طور کلی چگونه
فلسفهای است؟ این، یکی از مباحث بینهایت حساس و عمیق، از مسائلی است که
تازه به ذهن من رسیده است: باید یک توضیحی بدهم، و آن این است که:
میخواستم برای تجدید چاپ اسلام شناسی، تجدید نظر بکنم؛ چون اسلام شناسی-
آنهایی که خواندهاند میدانند- درسهای شفاهی من در کلاس بوده که ضبط شده
و بعد خود دانشجویان چاپش کردهاند، بنابراین یک کتاب تدوین شده و نوشته
شدهای نیست. خود به خود، چنین کتابی نمیتواند خالی از نقصهای فراوان
نباشد اگر هم مینشستم و چند سال براساس یک برنامه کار میکردم و نقشهاش
را طرح میکردم، تدوین و تألیف میکردم، باز هم پر از نقص میبود، چه برسد
که این طور عجولانه و در محدوده برنامه کلاس.
درباره اسلام شناسی انتقادات خیلی فراوان شده، که بعضیهایش برای من
بینهایت بیارزش بوده و بعضیهایش که جنبه علمی نداشته، جنبههای دیگری
داشته که خود شما مطلع هستید و در جامعه ما بیسابقه نیست. آن نوع دوم
انتقادها، یکی از خصوصیات جامعه ماست. در همه فرقهها، مذهبها و ملتهای
دیگر، حتی به زور، حتی به دروغ میخواهند اشخاص را به خودشان بچسبانند،
افکار را به خودشان منسوب کنند، و این یک کار معقولی است که میکنند، برای
اینکه ارزش هر مکتبی- و هر فکری- بستگی دارد به ارزش افکاری که به آن مکتب
معتقد است. این را به عنوان مثالی درباره خودم نمیگویم، به عنوان یک
واقعیتی در جامعه خودم میگویم؛ حتی یکی از مبلغین بهائیت (اسمش علوی بود
که فوت کرده، از مبلغین بسیار ورزیده این فرقه بود)، به پدرم میگفت که
شنیده شده از « اصحابِ سرّ» و از شاگردان خیلی نزدیک حاج ملاهادی سبزواری،
حکیم بزرگ اسلام و آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرگ اسلامی، که در اواخر
عمرش- نزدیک مرگش، « مستبصر» شده است، یعنی حقیقت را ملتفت شده است، و چقدر
هوشیارانه هم این دورغ درست شده ! برای اینکه نزدیک به مرگش بوده، و هر کس
بگوید که «ما شاگردش بودیم، ما میشناختیمش، درسش را میرفتیم، پدرم شاگردش
بوده و جدم شاگردش بوده»، میگوید که « او نزدیک مرگش نبوده، آخرین حرفی که
به اصحاب سِرّش زده، این بوده»، بنابراین کسی نمیتواند کتمانش بکند، برای
اینکه، همه در موقع حیاتش، در موقع زندگی و درس و بحثش از او خاطره دارند،
(ولی) در دم مرگش- که یواشکی بیخ گوش یک نفری گفته باشد- از او کسی خبر
ندارد! مثل روایت « الائمه من القریش» که فقط یک راوی دارد! به هر حال، این
یک قانون کلی است که هر فرقهای اشخاص گوناگونی را که به هر حال کاری
کردهاند و حرفی زدهاند، به خودشان منسوب میکنند- به راست یا به دروغ- و
یک کار منطقی و معقول است، به نفع خودشان. بر خلاف ما که، تمام کوششمان و
حتی وظیفه و مسؤولیت عینی و واجب عینیمان، این است که: اگر کسی بدون هیج
مصلحت و منفعتی روی اعتقاد شخصیاش، روی گرایش فکریش از مذهب سخنی گفت، قبل
از اینکه لامذهبها به حسابش برسند، مذهبیها به حسابش میرسند، و به هزار
و یک دلیل و کوشش فراوان و جد و جهد بسیار، بیست سال، سی سال، چهل سال،
پنجاه سال، (کار او)، و صد مقاله، هزار کنفرانس، پنجاه اثر، تألیف، ترجمه و
... اینها که بر مذهب او و اعتقاد او حاکی است، همه ندیده گرفته میشود،
اما اگر در یکی از این کتابها و در یکی از این نوشتهها، یک جملهای پیدا
کرد که یا غلط چاپی بود، یا به عقیده او درست نبود، یا او طور دیگری فهمید،
آن جمله، به عنوان یک کشف بزرگ برداشته میشود، از اطرافش بریده میشود و
به عنوان یک رسالت ابلاغ و تبلیغ همه جا باید گفته بشود، تحریف بشود، متهم
بشود، تا بالاخره ثابت بشود که او جزء ما نیست (این رسالت نوع خاصی از
مؤمنین است). اما، در عین حال من، بینهایت سپاسگزار و ممنون بسیاری از صاحب
نظران و استادانی هستم که انتقاد و راهنمایی کردند. به همین شکل است که
میتوان یک حرف تازه در جامعه زد، کار تازه روی اسلام کرد و با زمان پیشرفت
و تکامل پیدا کرد- نه من، یا او یا دیگری، (بلکه) جامعه و نسل- ، به این
صورت که من بکوشم نظری بدهم و بعد این نظر تحلیل بشود، پخته بشود، اصلاح
بشود، دیگری دنبالش را بگیرد، خودم تبدیلش بکنم، تغییرش بدهم، تکاملش بدهم،
اصلاحش بکنم، تا اینکه یک فکر- مانند هر شیء دیگر- تکامل پیدا کند و به اوج
خودش برسد. این طوری است که باید کار کرد. اما، ما خیال میکنیم که عالم
یعنی آن کسی که وقتی کتابی مینویسد، مثل قرآن نباید دیگر هیچ غلط داشته
باشد، و تا آخر عمرش هم باید این درست باشد و اصلاً مثل آیات «مُنزَل»،
صددرصد و بدون هیچ عیب و نقص باشد؛ اگر کسی چنین ادعایی کرد، که اثر من یا
سخن من، صددرصد درست است، و همین است و جز این نیست، این علامت عالم بودن
او نیست؛ علامت جهل مطلق اوست!
این عادت را باید در ذهنمان از بین ببریم؛ این عادت مال دوره رکود و توقف
است. در دوره رکود و توقف، همه مسائل ثابت است، همه مسائل علمی یکنواخت
است، حتی مثالها تکراری و ارثی است. مثلاً در درسهایی که در پیش بعضی از
استادها میخواندم، میدیدم که استاد، مثلاً یک قانون صرف و نحو عربی را
درس میدهد، یا معانی بیان درس میدهد؛ بعد مثال میخواهد بزند، با اینکه
هزار مثال در زندگی روزمره خودمان هست- که حرف میزنیم و میگوییم- ، اما
برای آن درس فقط یکدانه مثال وجود دارد، همان مثالی که در کتاب نوشته شده!
و در همه کتابهای دیگر هم که راجع به آن موضوع حرف میزنند، باز همان مثال
است؛ این استاد هم که میخواهد درس بدهد، باز همان مثال را باید بگوید.
مثالها، مثل همان مثال ارثی است! و طور دیگری نیست.
اصلی وجود دارد به اسم اصل «استثنای منقطع».
یعنی آن چیزی که استثناء میشود جداست؛ اصلاً از جنس این حکم نیست، که از
آن استثناء کردهایم. در مثالهای معمولیمان هم از این گونه بسیار داریم،
مثل این میماند که میگوییم: فلانی خیلی مشهور است، کسی که او را
نمیشناسد، (خواجه حافظ شیرازی است) یا میگوییم: «فلانی کلاه کسی را که
برنداشته، کلاه خواجه حافظ شیرازی است»؛ امروز که خواجه حافظ شیرازی نیست
که او کلاهش را بردارد! پس میخواهد بگوید که همه آدم هایی که هستند؛
کلاهشان را برداشته؛ اگر کسی بوده که استثنائاً کلاه او را برنداشته است،
او خواجه حافظ شیرازی است، که جزء کسانی نیست که او بتواند در عصر او زندگی
کند و بتواند کلاهش را بردارد! مثالها فراوان است:
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که رنگ مهر و وفا نیست روی زیبا را
حافظ به معشوقش میگوید: در چهره تو هیچ عیبی وجود ندارد؛ فقط یک نقص وجود
دارد و آن اینکه وفا ندارد؛ وفا از جنس عیبها و نقصهای صورت نیست. برای
چه استثنای منقطع به کار میبرند؟ برای مبالغه. یعنی هیچ استثناء وجود
ندارد، اگر هم استثنایی بخواهیم برایش درست کنیم، از جنس یک چیز دیگر است.
(مثال) برای مبالغه فراوان و زیاد است: میگویند که همهشان آمدند، فقط
مرغهای خانهشان را نیاوردند! خوب، مرغهای خانه را که به میهمانی
نمیآورند! میخواهد بگوید که هیچ کس نمانده که نیاورند- این نوع مثالها
زیاد است که همیشه در حرف، میزنیم- اما، وقتی به ما درس میدادند-
میخواهم برای رکورد فکر و اندیشه مثال بگویم- میگفتند، استثناء بر دو نوع
است: استثنای متصل، استثنای منقطع.
استثنای منقطع مثل- یک مثال دارد- جاءالقوم الاحمارا، مردم، آن قوم و دسته
آمدند غیر از خر، یعنی فقط خرشان را نیاوردند و گرنه همه آمدند. خوب، فقط
خر نیامد، فقط همین مثال! اگر یک مثال دیگر را که جزء استثنای منقطع باشد
بیاوری جلویش بگذاری، متوجه نمیشود، چون جزء مثال ارثی نیست! در خود
دبستانهای ما، در درس مرابحه، همه مثالها باز ارثی است، این آقا معلم از
معلم سابقش گرفته، او از معلم سابق، او از معلم سابق و ... تا منشأش.
همیشه:«گلهای است که دویست و هفتاد رأس آن گاو است، سیصد و بیست رأس آن
گوسفند است»- مثلاً- ، یا «یک حوض آب است که از دو تا شیرش آب وارد میشود
و از یک شیرش آب خارج میشود...» غیر از این دو تا مثال هیچ مثال دیگری در
هیچ کلاسی و در هیچ دورهای وجود ندارد و کسی هم نشنیده! جرأت اینکه حتی
مثال تازه انتخاب بشود، نیست. مثالها ثابت است، حرفها ثابت است، نظریهها
ثابت است. عقاید کلیشه است. هر کس خواسته باشد حرف تازهای، حتی عبارت
تازهای و تعبیر تازهای بیاورد، این یک فضولی، یک عصیان و یک کفر کرده
است. این علامت ثبوت و توقف است. در صورتی که در تاریخ اسلام- در قرن اول و
دوم و سوم- نگاه کنید، در هر گوشهای از مملکت و فرهنگ و جامعه اسلامی یک
اندیشمند تازه با یک متد تازه، با یک بینش تازه، با یک مکتب فکری تازه، روی
قرآن، روی اسلام، روی فلسفه، روی توحید، روی تفسیر کار میکند. هر کدام، یک
شیوه و یک متد خاص دارند. در هر مسجدی و هر مدرسهای، عالمی با جهانبینی
خاص خودش نشسته، با یک ابتکار در تدریس، در تعلیم، در تحقیق، در فهم مسائل
اجتماعی و در فهم مسائل مذهبی.
این است که اسلام، به قول عبدالرحمن بدوی، مانند یک روح در کالبدهای عقلی و
در توفانهای همیشه توفنده در حال تکامل اندیشهها و ادراکهای نوابغ، در
حال رشد و تبلور و گسترش بود. معنای اسلام، به این شکل است. بعد آمد در
قالب ها؛ آنجا دیگر یخ بست و منجمد شد، کسی جرأت ندارد حدس بزند، حتی عبارت
را و جمله را تکان بدهد!
حرفی که میخواستم بزنم این است که، در تجدید نظری که در اسلام شناسی
میکردم دیدم که بعضیها ایراد گرفتند و بیش از خود اسلام شناسی بر کتاب
ایراد نوشتند! نوشته که صفحه سی و هشت گرچه در غلطنامه تصحیح شده است، اما
غلط است! دلش نمیآید غلط نگیرد؛ میداند غلط چاپی است، ناقد به غلط چاپی
کار ندارد! ولو هم غلطنامه ننوشته باشد. خودت وقتی میدانی غلط چاپی است،
دیگر نقد و انتقاد به غلطنامه کار ندارد، به غلط چاپی کار ندارد، به
چاپخانه کار دارد! به من کار ندارد. خیلی خوب، باز غلط هم گرفته شده و
غلطنامه هم هست؛ او باید خودش تصحیح کند، ولی دلش نمیآید غلط نگیرد! هجده
تا بر کتاب من رد نوشته. خوب، اگر این غلط چاپی را بردارد، میشود هیچی.
اغلب این انتقادات روی مسائل جزئی، روی مسائل بسیار فرعی، و روی حرف هایی
است، که همیشه در ذهنها، طرح بوده، در صورتی که دوست داشتم روی بسیاری از
مسائل اساسی که من آنجا طرح کردهام، تکیه بشود؛ اینها اصلاً مثل اینکه
نوشته نشده است، ندیده و نادیده گرفته است! و خود من روی این مسائل بیش از
هر کسی حرف دارم، یعنی از بین کسانی که این کتاب را خواندهاند و انتقاد
دارند، خود من بیش از همه انتقاد دارم، و این را علامت عیب کتاب یا کار
خودم نمیدانم، بلکه، علامت این میدانم که این طرز تفکر دارد رشد میکند،
و این را به خاطر دو مسأله میگویم:
مسأله اول اینکه، شما خیال نکنید آنچه را که اینجا من طرح میکنم، عبارت
است از حقایقی که در خواب یا در بیداری به من الهام میشود! نخیر! اینها
مسائلی است که مانند هر عالم، متفکر و نویسنده دیگر، در هر سطحی
(پایینترین سطحش یا بالاترین سطحش، فرق نمیکند، هر کسی مسؤول تعقل و تفکر
است- که همه ما مسؤول تعقل و تفکریم- نه تنها عالم و محقق)، بدون ادعای
تحقیق و علم و اعلمیت و جامعیت تعقل و تفکر میکنم، و بر اساس طرز تفکرم و
استعداد و شعوری که دارم، نظری را استنباط میکنم، و به میزان محدودی که
میتوانم درک کنم و براساس نیازی که نسل خودم، طبقه خودم و زمان خودم دارد،
میگویم و این گفتن- یعنی من این طوری میاندیشم، من فعلاً این طوری مسأله
را فهمیدم- ، به این معنا نیست که من این حقیقت را کشف کردهام؛ (بلکه) من
این را این طور میفهمم، تو چه جور میفهمی؟ تو هم به همان اندازه من
مسؤولی که مسألهای را که طرح میکنم، رویش فکر کنی، کار کنی. اگر واقعاً
نظر تازهای داری به من بگویی، من را هدایت بکنی، تقویت بکنی، این اندیشه
را تکامل ببخشی. خود من هم وقتی که میگویم، به معنای این نیست که لااقل
برای خودم یک قطع و یقینی است؛ این، یک نظر است. یعنی تا وقتی زنده باشم و
تفکر بیشتر کنم، احتمال این هست که این نظر تغییر پیدا کند، از اصل عوض
بشود، خودم رد بکنم، یا اینکه اصلاحش بکنم یا اینکه بهترش کنم، یا اینکه
عمق بیشتری به آن بدهم، یا اینکه به طور دیگر تعبیر کنم- اینها همه هست. به
هر حال، کارما ابلاغ حقایق مسلم نیست، کار ما تفکر در حقایقی است که موظف
به تفکر در آن هستیم و اندیشیدن و کوشش برای فهم هر چه بیشتر، و هر روز
بیشتر.
مسأله دوم این بود که، در تقسیم بندی اصول اعتقادی، که در اسلام شناسی
آوردم- این را برای این میگویم که کسانی که میخوانند با این توجه و با
این تجدید نظری که الآن برایم ایجاد شده، بخوانند؛ در این تجدید نظر متوجه
یک اساس بسیار کلی شدهام- من تحت تأثیر فرید وجدی، اصولی را به نام اصول
اسلامی- که او در دایره المعارف خودش استنباط کرده- ، از او گرفتم و آنجا
هم نوشتم، اما تشریح و توضیح مسائل و تحلیل مسائل دیگر و آوردن همه بحثهای
دیگر، همه مال خود من است، و فقط تیتر و عنوان جمله مال فرید وجدی است- که
گفتهام مال او است. بنابراین شکل تقسیم بندی مال فرید وجدی است، ولی
حرفها همه مال خود من است، و مسؤولش خودم هستم. به این شکل تقسیمبندی
کردم که مکتب اسلام دارای این اصول است: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا
سیزده تا که فرید وجدی آورده. بعد نگاه کردم دیدم توحید را به عنوان اصول
اسلام نیاورده، جزء یکی از اصول اسلام هم نیاورده، من به آن اضافه کردم.
فرید وجدی خیال کرده که توحید- به عنوان یک اصل- را اسلام نیاورده، در
ادیان دیگر هم هست، اسلام هم به آن معتقد است. ولی من عقیده دیگری دارم و
آن اینکه توحید اسلام اصولاً توحید دیگری است- که امشب خواهم گفت- ، به
عنوان یکی از پایههای فلسفه تاریخ، و بنابراین باید یکی از اصول اساسی
اسلام میبود و من- در آخرین اصل- به آن افزودم. حالا این تقسیم بندی به
کلی در ذهن من دگرگونه است، یعنی متوجه یک نوع گرایش دیگر، و یک نوع برداشت
دیگر از مطالب است؛ یعنی همه مسائلی را که در اسلام شناسی، در آن قسمت اول
گفتهام، اینها را قبول دارم- از نظر فعلی خودم هیچ کدامش غلط نیست- ، اما
شکل طرح، و شکل تلقی مسائل به کلی فرق دارد، و آن این است که اصولاً غلط
است که بگوییم اصول دین اسلام عبارت از: یک- توحید، دوم- معاد، سوم- نبوت،
چهارم- امامت، پنجم- عدل، ششم- حج، هفتم- زکات، نهم- توجه به طبیعت، دهم
...، این طور تقسیم بندی غلط است.
تقسیمبندیای که من متوجه آن شدم- این توجه از خود قرآن و از فهم اسلام
ناشی میشود- ( این است که) اسلام یک اصل دارد- نه بیش و نه کم- یک اصل،
پایه، یک ستون، که توحید است. اسلام یک منظومه است؛ نردبانی نیست که بگوییم
پله اولش این است، بعد پله دوم، بعد پله سوم و بعد پله چهارم.
تقسیمبندی اصول اسلامی، تقسیم بندی عرضی و طولی نیست، تقسیم بندی انشعابی
است. همان طور که در علوم تقسیم بندی ما انشعابی است. نمیگوییم که اشیاء
طبیعت عبارتند از دریا، کوه، سنگ، درخت، آدم، حیوان و ... این طور تقسیم
بندی نمیکنیم.
میگوییم که اشیای طبیعت محسوس است یا نامحسوس، محسوس تقسیم میشود به
غیرمتحرک(جامد)، دارای حس و نمو (نبات)، دارای حس و نمو و حرکت و
اراده(حیوان)، آن وقت هر کدام از اینها را باز تقسیم میکنیم: حیوان را به
استخوان دار و به بیاستخوان؛ باز استخوان دارها را تقسیم میکنیم- مثلاً-
به پستانداران و بیپستانها، باز اینها را تقسیم میکنیم به آنها که-
مثلاً- پنجه دارند و آنها که- مثلاً- سم دارن؛ میبینیم که این تقسیم بندی
علمی انشعابی است. یعنی یک اصل را میگیریم، از آن اصل دو سه اصل دیگر
منشعب میشود؛ باز از هرکدام چند تا اصل دیگر منشعب میشود. این، تقسیم
بندی علمی است. اما اگر اشیاء طبیعت را ردیف کنیم، این تقسیم بندی به هیچ
وجه علمی نیست. خوب، بینش اسلامی یک بینش طولی و عرضی نیست که اصول را به
این شکل پایه ریزی کرده باشد. یک نوع مکتبی است که اگر بخواهیم شکل مادی به
آن بدهیم، منظومه شمسی است، یک خورشید فقط در وسط دارد و سیارات دیگر بر
حسب ارزششان نزدیک به خورشید و در مدار خورشید و دور خورشید میچرخند و به
وسیله نیروی جاذبه به او نزدیک هستند. توحید در منظومه اعتقادی اسلامی، یک
چنین خورشیدی است.
بعد همه احکام دیگر و همه اصول دیگر از توحید ناشی میشود، اگر پنج تاست یا
اگر پنجاه تا است. این اصول، اصولی نیست که نوشته باشد، استنباطی است. یعنی
بسته به آن محقق و آن عالم یا آن فهم خاص است، که در هر دورهای از مجموعه
این اسنادی که وجود دارد، میشود استنباط کرد.
توحید، یعنی: اعتقاد به اینکه تمام هستی مخلوق یک آفریننده و همچنین مملوک
یک مالک- یعنی خداوند- و پرورده یک پروردگار و اداره شونده و اداره شده یک
مدیر و مدبر است. این، اعتقاد توحیدی است. نفس اعتقاد انسان به وحدانیت
خداوند که یکی هست و هیچ کس دیگر و هیچ اراده دیگر، هیچ تدبیر و شعور دیگر
و هیچ قطب دیگر وجود ندارد ( در همه کون، در همه خلقت و در همه طبیعت)،
الزامات منطقی فکری خاصی دارد که از نفس این اعتقاد منشعب میشود. این،
جهانبینی انسان را به وجود میآورد. جهانبینی چیست؟ یکی از نوترین و شاید
حساسترین مسائلی که در مکتبهای امروز اجتماعی و فلسفی مطرح است، طرح
مسأله جهانبینی است؛ ولی متأسفانه در بین ما این بحث اصلاً طرح نشده است.
اگر جهانبینی طرح میشد، اصولاً طور دیگر اسلام را میفهمیدیم و طور دیگر
عقایدمان را درک میکردیم. بدون داشتن جهانبینی همه اعتقادات مذهبی فاقد
جهت و معنی اساسی میشوند؛ تکه تکه میشود فهمید، اما اسلام را به عنوان یک
پیکره زنده و یک روح کلی و یک مسیر حرکت جهانی نمیشود فهمید؛ مثل کسانی که
متخصصاند: یکی متخصص چشم است، یکی مال دندان است، یکی مال قلب است، یکی
مال خون است، یکی مال رگ است، یکی مال دست و پا است، (یکی مال) معده است؛
این متخصصین هر کدام یک بعد را میشناسند، اما این شخص را نمیشناسند. آن «
شخصِ» اسلام را با جهانبینی اسلامی میشود فهمید و لاغیر. اصلاً جهانبینی
یعنی چه ؟ جهانبینی یعنی: « بینش جهان»، کیفیت تلقی من و کیفیت تصوری که
من از همه عالم دارم. هر کسی عالم را به گونهای میفهمد، و میبیند. خیال
نکنیم که همه وقتی به زمین و آسمان نگاه میکنند یک طور عالم را میفهمند،
هرگز!
یک فرد وابسته به یک قبیله، زمین را عبارت میداند از چراگاه قبیله خودش و
پشت این کوهها را هم آخر عالم میداند؛ میگوید: ظلمات است. بعد آسمان را
هم سقفی میداند- مثل سرپوش چلوکبابی- که از اطراف به زمین فرود میآید. به
کدام طرف زمین؟ به پشت همین کوههای چراگاه من، و اطراف هم چند قبیله دیگری
وجود دارند که ما با آنها در جنگیم، در صلحیم، در آمیزشیم، در مبارزه
هستیم، در همزیستی هستیم. این، تمام جهان است! پشت این سرپوش چیست؟ ظلمات،
عدم، نامعلوم، غیب، اصلاً نمیفهمیم. اصلاً به پشت آن فکر نمیکند! این همه
هستی است در چشم او!
|