|
|
|
|
|
فردی که وابسته به یک جامعه طبقاتی است، فردی که در چنین جامعهای زندگی
میکند، وقتی به جهان نگاه میکند، جهان را هم طبقه طبقه میبیند. خود این
عقیده- در قدیم- که زمین وسط عالم است، برای چیست؟ برای اینکه مهمترین جایی
که او میشناسد زمین است. چیزهای دیگر همه فرعیاند، حتی خورشید. بعد
بالاتر از زمین- دور زمین- ، فلکهای مختلف وجود دارد: آتش، ماه، فلک
خورشید؛ و آخرین فلک، فلک الافلاک است. هفت تا نه فک (هستند)، که اینها دور
خورشید میچرخند. هر فلکی عقلی دارد که آن فلک را میچرخاند و اداره
میکند؛ این عقل به عقل فلک دیگر ارتباط ندارد. عقل فلک دوم به سوم ارتباط
ندارد و سومی به چهارمی ارتباط ندارد. فلکالافلاک- که فلک آخرین است، و
پیرامون همه این فلکها و زمین میچرخد- هم یک عقلی دارد؛ آن عقل کل است،
یعنی، عقل عقول است، عقلی است که مشرف و مدیر است و مسلط بر همه عقلهای
فلکها است. خود زمین عناصر مختلفی دارد: آب، خاک، آتش و باد. این عناصر هر
کدام دارای شرافت خاصی هستند. آتش از همه شرافت ذاتی بالاتری دارد. برای
همین هم هست که وقتی ولش کنی به طرف هوا میرود، میخواهد به فلک آتش برسد؛
اصلاً ذاتش اشرف و اعلاست و مقدستر از همه است.
بعد، از همه پستتر عنصر خاک است، که بالا هم که ولش میکنی خودش را
میخواهد به پستی برساند. این، طرز تفکر راجع به جهان است، این یک نوع
جهانبینی است! یعنی دیدن جهان است، این طور میبیند. دیدن جهان به این
شکل، زاییده دیدن جامعهای است که او در آن زندگی میکند، جامعهای که او
در آن زندگی میکند طبقه طبقه است، طبقه پست تر، طبقه بالاتر، طبقه بالاتر
از او، طبقهای بالاتر از او، باز آن طبقهای که از همه بالاتر است- عقل کل
است- همه طبقات را اداره میکند. این طبقات-هرکدام- و این عناصری که افراد
انسانی را در این جامعه تشکیل میدهند، ذاتشان و جنسشان مثل هم نیست، همه
را نمیشود بگوییم از جنس بشرند! بشر وجود ندارد. بعضیها از عنصر بالاتر
هستند، که اگر از این عنصر بالا (یعنی انسانی که دارای شرافت ذاتی است و «
اریستو» است، یعنی آقازاده است، یعنی ذاتش، ذات شریفتر از دیگران است!
استخوانش طور دیگر است، اصلاً آب و گلش برتر از آب و گل همه است. یک چنین
طبقهای مثل آتش است) تمام فضایل و تمام ثروت، مکنت و قدرتش را هم بگیری و
در مردم پست بیاوریش که از جنس خاک و شبیه به خاکاند، باز روحاً به طرف
فلک خودش، به طرف طبقه خودش کشش دارد، چنانکه فرد پست را- که به قول ارسطو
ذاتاً برده متولد شده و اصولاً فرد عاری از هرگونه فخر و شرفی است، نیمه
انسان- نیمه حیوان است، توده مردم است- اگر به زور هم ببری به طبقه شریف و
اشراف، آنجا هم بنشانیش، خود به خود باز میل به پستی دارد. میبینیم طرز
تفکر، طرز بینش و تلقی فرد، از جهان، تابع طرز تلقی و کیفیت زندگی اجتماعی
در جامعهاش است. کسی که جهان را این طور میبیند، جامعه را نیز همین طور
میبینید و همین طور به جامعه چند فلکیِ چند عنصری معتقد است، و براساس
همین جهانبینیاش، هم جامعهاش را قبول میکندو هم زندگیش را اداره
میکند، و هم خطمشی و فلسفه اعتقادیش براساس این ریخته میشود و مبنای
زندگی فردی و خانوادگی و طبقاتیش براساس این جهانبینیاش تشکیل میشود و
استوار است. در جامعهای که- همان طور که گفتم- این فلکهای مختلف اجتماعی
وجود دارد- که بعد به صورت جهانبینی در میآید- هر کدام مظهری دارند. این
مظهرها هر کدام یک خدا هستند ( مذهب شرک، که در بحث هفته پیش، مذهب علیه
مذهب، گفتم). در طول تاریخ، این مذهبهای فلکی، مذهبهای چند عنصری- یعنی،
مذهبهای چند خدایی- بر تاریخ و بر جهان بشری حکومت میکرده.توحید
اعلام
توحید، یعنی اعلام اینکه این فلکها نیست، اعلام اینکه چند عنصری وجود
ندارد، اعلام اینکه هفت عقل، یا نُه عقل یا چهارده عقل- که در دنیا هست- و
یک عقل کل- که در عالم بر همه عقول دارد- ، وجود ندارد. سلطنت و حکومت یک
عقل وجود دارد ولاغیر؛ یک خدا هست و لاغیر، همه افلاک تابع او هستند؛ ذات
همه عناصر یکی است. اعلام توحید، یعنی بر هم زدن جهانبینی چند طبقهای
گذشته؛ اعلام توحید، یعنی بر هم زدن تقسیمات گروهی و طبقاتی جامعههای طول
تاریخ. وقتی من معتقد شوم که جهان چند فلک و هر فلکی یک عقل و با آن ترتیب
از پایین به بالا- سلسله مراتبی- درست نشده، جهان امپراطوری یکنواخت و
متشابهی است، یک راننده دارد، یک آفریننده دارد، یک مدبر دارد و یک عقل کل
دارد، و هیچ نماینده دیگری وجود ندارد، هیچ پروردگار، خداوندگار و آفریدگار
دیگری وجود ندارد، این، یک جهانبینی به من میدهد: جهانبینی مبتنی بر
توحید، در برابر جهانبینی مبتنی بر شرک (چندخدایی). وقتی که من موحدم،
جهان را طور دیگر میبینم، جهان را یکپارچه پیکرهای میبینم، و کالبد
زندهای میبینم که این کالبد زنده (البته اینها تشبیه است، همان طور که در
قرآن هم تشبیه هست) یک روح دارد، و یک تعقل و شعور دارد، حس دارد، حرکت
دارد، و این حس و حرکت و تکامل و شعور و ادراک جهان همه تجلی یک اراده و یک
قدرت است، که آن، مسلط است بر همه سلولهای این اندام و همه اعضای این
اندام.
بنابراین، جهانی که در ذهن من میآید، یک جهان تازه است، جهان یکنواخت، یک
شکل و تابع یک حکومت در عالم. جهان دوره شرک- غیر توحید- ، جهان ملوک
الطوایفی است: فئودالیسم، در هستی وجود دارد؛ هر خدایی فئودالی است که در
یکجا حکومت میکند؛ به مذهبهای ثنوی یا مذهب تثلیث که میرسد؛ (دو یا) سه
فئودال میماند. در مذهب زرتشت یا مانی دو فئودال است، ولی در مذهب اسلام و
پیغمبران مذهب اسلام، جهان رژیم فئودالیته ندارد؛ جهان امپراطوری یی است؛
(که) با یک قانون، با یک حکومت، با یک امر و فرماندهی، و با یک قدرت و شعور
و ادراک و نقشه خلق و هدایت میشود: « له الخلق و الامر»، هم آفریدن این
جهان و هم اداره این جهان مال اوست.
عالم خلق و عالم امر، اینها را من نمیفهمم یعنی چه! «له الخلق و الامر» دو
تا عالم است: یکی عالم خلق است و یکی عالم امر است؛ من این عالمها را
نمیدانم چیست! «له الخلق و الامر» این است: هم آفریدن هستی و اشیاء مال
اوست و هم امر- یعنی تدبیر و اداره و هدایت و حرکت جهان مال اوست. دو تا
عمل است: یکی، ساختن یعنی آفریدن این شیء از عدم است؛ یکی هم، راه بردن
یعنی جهت دادن به شیء است. این دوتا، هر دو، در دست یکی است؛ تمام شد! این،
له الخلق و الامر، خیلی علمی، خیلی درست و خیلی روشن است. بنابراین من
دارای یک جهانبینی میشوم که پایه همه عقاید و همه افکار من، مذهب من و
حتی زندگی روزمره من است. این، معنی جهانبینی است، زیرا هر کسی طوری زندگی
میکند که جهان را آن طور میبیند.
این، یک قانون کلی است. به- مثلاً- دیوان حافظ نگاه کنید، به اشعار صوفیه
نگاه کنید، به نوشتههای معتقدین به مذهب نگاه کنید، به نوشتههای مادیون و
منکرین مذهب نگاه کنید. اینها اول جهان را یک طور توجیه میکنند، بعد
میگویند: پس باید این طوری زندگی کرد!
وقتی که میگوید: جهان و هرچه در آن است هیچ در هیچ است، وقتی که شاعر این
طور جهانبینی دارد، آیا من میتوانم یک نظم و قاعده مسلم مشخص برای زندگیم
معتقد باشم؟ نه. وقتی که جهان و جمله هر چه در آن است، هیچ در هیچ است،
یعنی زندگی را هر طور گرفتی، درست است! زیرا به هر نظمی که معتقد باشی
موهوم است، چون نظمی وجود ندارد. وقتی که سارتر میگوید- چقدر براساس
جهانبینی خود، خوب و راست میگوید- که: خدا در عالم نیست، پس هیچ چیز دیگر
هیچ معنا ندارد، از هر طرف که گرفتی درست است، پس چه چیز لازم است؟ و چه
چیز اصل است؟ انتخاب تو؛ اگر آزادانه و با حسن نیت یک چیز را انتخاب کردی،
همان درست است، ولو هر جنایت را انتخاب کردی، که اگر خودت معتقدی این خدمت
است، یک خدمت است، چون جنایت و خدمت زشت، و زیبا، صحیح و باطل وقتی وجود
دارد که در عالم ملاکی باشد، که ما همه اشیاء و اعمال و پدیدهها را با آن
ملاک بسنجیم و بد و خوبش کنیم؛ ولی وقتی که آن ملاک نباشد، همه چیز خوب است
و همه چیز بد است! هر کس هر طور که خواست و احساس کرد، همانطور میتواند
زندگی کند؛ و همان را میتواند انتخاب کند. اصل «انتخاب» من مبنا است، برای
اینکه ملاک اخلاق را هم من درست میکنم؛ ملاک اخلاق در عالم وجود ندارد.
داستایوسکی میگوید: اگر خدا را از عالم برداریم هر کاری جایز است؛ بنابر
این، چون حالا هر کاری در عالم جایز است، کار خوب و بد معنا ندارد، کار خوب
و بد را خودمان باید انتخاب کنیم، خودمان خوب را هم انتخاب میکنیم، چون
خوب در بیرون وجود ندارد که من عملم را با آن بسنجم. ولی وقتی که من معتقد
شدم که هستی یک ماشین است، یک دستگاه عظیم است، یک امپراطوری است، یک حقیقت
است، یک واقعیت است، که یک اراده بر آن حکومت میکند، من جهان را به طور
خاص میبینم. چه طور میبینم؟ اولاً احساس میکنم که همه چیز در این عالم
روی حساب است. چرا؟ برای اینکه یک بینایی و یک اراده، یک عقل، یک درک و یک
شعور مطلق بر آن نظارت دارد و تدبیر میکند. بنابراین هیچ کاری عبث نیست،
هیچ پدیدهای بیمعنی نیست و هیچ حرکتی بدون جهت به وجود نمیآید. هر
ذرهای و هر پرندهای در حرکتش، در چرخشش، در پروازش بر اساس محاسبه دقیق و
برای رسیدن به یک هدف تعیین شده مشخص، میچرخد و میپرد. این اعتقاد و این
طور دنیا را دیدن، مسئولیت برای آدمی ایجاد میکند.
بنابراین من فردی هستم که به وسیله آن تدبیر، به دست آن عقل و به دست آن
قدرت خلق، خلق شدهام و هدایت میشوم، و به طور مداوم نگریسته میشوم، و
کنترل میشوم؛ به وسیله چنین قدرتی، که بر هستی مسلط است، کنترل میشوم، و
من جزئی از این هستیام، سلولی از این عالمم و این عالم دارای یک روح و
اراده و قدرت هدایتی است که من به عنوان یک سلول وابسته به این پیکره هستی،
در برابر آن روح و در برابر آن اراده، و آن عقلی که مسلط است و منحصر هم
هست، احساس مسؤولیت مستقیم و حتی پیوند مستقیم میکنم. این، مسؤولیت دقیق
هر لحظهای در من به وجود میآورد. چه مسؤولیتی؟ مسؤولیت من در برابر او و
مسؤولیت من در برابر سلولهای دیگری که به آنها وابسته هستم؛ چون همه، یک
نظام و یک حرکت و یک هدف مشخص و مسلم دارند که به وسیله یک قدرت تدبیر و
تعیین شده، و این، اساس جهانبینی است.
«وحدت خداوند»، انعکاس جهانیش، «وحدت هستی» است. وقتی به تثلیث معتقد باشم،
هستی را دارای سه حکومت جدا، سه اقنوم و جنس و ذات جدا میبینم، وقتی به
ثنویت- به «دوآلیته»- معتقد باشم، به دوگانگی و دوخدایی معتقد باشم، جهان
را دو تکه میبینم، تقسیم شده به یک حکومت جدا و حکومت جدای دیگر. بنابراین
جامعه را هم میتوانم این طور تقسیم کنم، زندگی را و افراد و طبقات را
میشود براساس این، به بد و خوب، بالا و پایین و تاریک و روشن تقسیم کرد.
چنانکه جناب مانی میفرماید که: دنیا از نور و از ظلمت ساخته شده، همه
اشیاء عالم یا ساخته نور و از جنس نورند و یا از جنس ظلمتند. افراد انسانی
هم بر اساس این، تقسیم میشوند! میگوید- این از آیات مبارکات مانی است-:
«فاتح از نور است، شکست خورده از ظلمت!» میبینیم چطور جهانبینی حتی در
قضاوتهای اجتماعی تأثیر مستقیم دارد.
آلبرکامو را درکتاب طاعونش نگاه کنید؛ در کتاب طاعون، وقتی قهرمانش میرسد
به اینکه زندگی فقط و فقط همین شصت، پنجاه، یا چهل یا هفتاد سال است و دیگر
هیچ نیست، بلافاصله قهرمان به اصل لذت میرسد، و راست هم هست، منطقاً هم
همین طور است. خیام را نگاه کنید: وقتی میگوید که هیچ خبری نیست ( آن
شعرهایی که به هر حال به اسم اوست یا مال خودش هست یا نیست، به هر حال مهم
نیست، آنچه که ما الآن از خیام میشناسیم)، وقتی که میگوید که جهان بعدی و
قبلی ندارد و بین این قبل و بعد نامعلوم یا معلوم، تو فقط یک فرصت داری و
بعد هم نابود میشوی، و دیگر هیچ حسابی هم نیست، هیچ کس هم به حسابت
نمیرسد و دیگر معدومی، من که چنین احساس میکنم که جهانِ گنگِ بیحسابِ
بیصاحبی هست، و من در اثر تصادف یا شرایط مادی به وجود آمدهام، و مثل
پشهای که در فصلی به وجود میآید و پرواز میکند و بعد هم نابود میشود،
به وجود میآیم و رشد میکنم و بعد هم پیر میشوم و میمیرم،- تمام قضیه!-
و به هرشکلی زندگی کردم فرقی نمیکند، خود به خود به اصل دم غنیمتی، به اصل
اصالت لذت و اشباع هوسها در اوج خودش میرسم. در این دیگر شکی نیست،
منطقاً این طور است؛ برای اینکه هرکس معتقد باشد که، هیچ حسابی در هیچ جا
نیست، هیچ کتابی نیست، عالم صاحب ندارد، ناظر ندارد، حساب ندارد، محاسبه در
کار نیست، بد و خوب ملاک ندارد، یک دنیای گنگ و- به قول ژان پل سارتر- یک
آسمان و یک جهان احمق که حس ندارد، شعور ندارد، مرا نمیفهمد، درکم
نمیکند، تودهای از عناصر است، و من آنجا زندگی میکنم و حس میکنم (پنجاه
شصت سالم هست، بعد هم مسلماً میمیرم، و دیگر تمام است)، خود به خود چنین
آدمی اگر خواسته باشد فداکاری بکند و زندگیش را برای زندگی دیگران بدهد و
از منافع و لذت هایش برای افراد دیگر و نسل آینده یا جامعه دیگر یا اشخاص
بیگانه فدا کند، این، یک آدم ایدهآلیست است- اگر نگوییم ساده لوح است- ،
خیال پرست است، موهوم پرست است، احساساتی است، برای کارش منطق ندارد، چیزی
متعلق به خودش را میدهد، (ولی) چه چیز میخواهد بگیرد! هیچ! خوب، چه به
وجود میآورد؟ چیزی مثل همان چیزی که داده. اگر هم دیگران ارزششان در این
است که پنجاه سال زندگی بکنند، بخورند و تولید مثل کنند و بعد هم بمیرند،
اینها ارزش دارند که من همین حق مشابهی را که دارم فدا کنم و بعد هیچ چیز
هم گیرم نیاید؟ بعد براساس این فداکاری چه چیز به وجود بیاورم؟ باز همین
تولید مثل و غذاخوردن و خوابیدن- چند صباح- لذت بردن مثل دیگران! خوب، من
با چه منطقی یک فرد را میتوانم وادار به فدا شدن و فداکاری برای دیگران
بکنم؟ فقط باید با موسیقی و با تلقین و شعر و احساسات و این طور چیزها! اگر
بگوید برای چه، من جواب ندارم! برای بشریت! برای انسانیت! برای اینکه نفس
این عمل بالاست! یعنی چه آقا! «بالا» چیست؟ این جامعه است که برای اینکه
خودش زندگی بکند، برای اینکه به نفع خودش تمام بشود و خودش را حفظ کند، دلش
میخواهد افراد، خودشان را یا منافع خودشان را فدای جامعه بکنند؛ این روحی
است که جامعه تحمیل میکند به من؛ من چرا به حرف جامعه گوش بدهم؟ مجموعهای
از افراد جامعه را تشکیل میدهند و اینها دلشان میخواهد من منافع خودم را
فدای آنها بکنم، برای اینکه خوب زندگی کنند، راحت زندگی کنند، و من هم هیچ
چیز گیرم نیاید و این فداکاری هیچ ارزش هم نداشته باشد، هیچ حسابی هم
نباشد، بعد هم عدم مطلق است! این کار را نمیکنم، منطق ندارد این کار را
بکنم. مگر آنقدر در من شور ایجاد بکنند- به وسیله تلقینات روانی و احساسات
ادبی و هنری- تا اینکه بدون منطق خودم را به آتش و به آب بزنم، جوشم بر
دارد، یکمرتبه بروم. این، ایدهآلیستی است. همین منطق اخلاق مبتنی بر
ماتریالیسم، ایدهآلیستترین اخلاق در جهان است! مبتنی بر یک چیز ایدهآل
ذهنیِ فرضیِ احساساتی است، احساساتیِ مطلق!
اما مذهبی، معتقد است که دنیا دارای حسابی است، او جزئی از این دنیاست و به
وسیله آن روح و آن محاسبه دقیق، کنترل میشود، و در یک نظام ابدی و در یک
حرکت کلی در حال حرکت و تکامل است. بنابراین اگر خودش را فدای این کاروان
بکند، خودش را نابود نکرده، بلکه تبدیل به یک نوع بالاتر، یک درجه بالاتر
از تکامل شده و بعد پاداشش را به صورت مادی یا معنوی میبیند. این فرد برای
فداکردن منفعت خویش یا حتی جان خویش منطق دارد؛ منطق ایدهآلیستی نه، منطق
رئالیستیِ عینیِ واقعیِ مادی. این، یک منطق واقع گرایانه است. او که
میگوید جانت را، برای دیگران فداکن (بدون هیچ منطقی، بدون هیچ حسابی) و
دیگران هم ارزششان همان است که ارزش تو، و بعد این فداکاری تو- جانت را که
میدهد- تبدیل میشود به اینکه دیگران جانشان بماند. دیگر هیچ حسابی نیست!
من اگر خودم را فدا کردم، براساس یک منطق عقلی فدا نکردهام. منطق احساساتی
بوده که منطق نبوده.
حالا آن کسی که ابدیت را معتقد است و در یک نظام منطقی و عقلی که بر جهان
حکومت میکند، خودش را قرار میدهد و براساس آن، برای تکامل بیشتر، برای
آینده دور، برای اینکه در عروج و معراج معنوی تکاملی همه اشیا و همه افراد
هر چه بیشتر بالا رود، از منافع آنیش میگذرد، این فداکاری، یک فداکاری
منطقی معاملاتی است؛ اصلاً داد و ستد است، و این اخلاق، منطقی است؛ بر خلاف
آنچه که به ماها گفتهاند که ما مذهبیها ایدهآلیست هستیم. نه، تو که
میگویی، فقط همین است و جز این نیست و بعد به او میگویی، پس همین را هم
فدا کن، تو براساس یک ایدهآلیسم، براساس یک ذهنیت خیالی و احساساتی
میخواهی «یارو» را به کشتن بدهی و اگر بگوید برای چه، جوابش را هم نداری!
جهان را براساس توحید، این طوری میبینیم. جامعه بشری براساس توحید،
الزاماً یک جامعه یکنواخت و برابر است؛ چرا؟ به خاطر اینکه اول ساخته یک
فرد است( یک فرد، فرد انسانی نه)، یک مفرد است، یک واحد است، یک اراده است
و یک قدرت است؛ یعنی یک خالق دارد، مصنوع یک استاد است و گذشته از آن به
وسیله یک آمر هدایت میشود و به وسیله او نقشه زندگی و رسالت برای بشریت
تدوین شده. بنابراین، بشریت هیچ کدام اشرف از دیگری- از نظر ذات- نیست،
برای اینکه خدایان مختلف این را نساختهاند؛ یکی مال خدای بزرگ و یکی مال
خدای کوچک نبوده؛ یکی ساخت خدای بزرگ، یکی ساخت متوسط و یکی ساخت خدای کوچک
نبوده؛ یکی ساخت نور، یکی ساخت ظلمت نبوده! ... نه، ساخت یک استاد است،
ساخت یک اراده و هنر است، بنابراین اینها ارزشهای مساوی دارند.
توحید، به معنای اینکه جهان یک کلیِ یک شکلی است، دارای یک اراده و حکومت،
و بشریت یک جنس یکنواختی است دارای ارزش مساوی- ارزش فعلی مساوی- و دارای
هدف مشخص، برای اینکه به وسیله یک عقل ساخته شده ( از خصوصیات عقل این است
که چیزی را که میسازد برای یک هدف میسازد، علامت عقل این است). بنابراین
کسی که به توحید معتقد است، نمیتواند معتقد بشود که زندگی پوچ است(چنانکه
کامو میگوید، چنانکه کافکا میگوید). نه! زندگی چون ساخته یک اراده بزرگ
است، بنابراین، هدف دارد و چون زندگی، هدف دارد، بنابراین من- به عنوان
فرد- برای رفتن به آن هدف مسؤولم، باید بشناسم و باید دنبالش بروم، و برای
رفتن به آن هدف، باید-اگر لازم باشد- از همه چیز صرف نظر کنم، چون هدف، آن
و اصل، آن است. بنابراین، از توحید، اصل وحدت جهان در برابر فئودالیته و
تفرقه و تجزیه هستی، وحدت بشریت در برابر تناقض و تبعیض جنسهای مختلف و
نژادهای مختلف و طبقات مختلف بشری، به وجود میآید. و همچنین از نفس اعتقاد
به توحید، در ذهن من، هدف داشتن زندگی بشری، منطقاً به وجود میآید. امکان
ندارد به وجود نیاید. به پوچی، به عبث، به فلسفه ابسوردیته- به قول کامو،
به قول سارتر- نمیرسم و نمیتوانم برسم. بدبینی در ذهن من نمیتواند به
وجود بیاید؛ وقتی که این دستگاه به وسیله قدرت مطلق و عقل مطلق ساخته
میشود، امکان این نیست که من بتوانم جهان را بدبینانه بنگرم، زندگی بشری
را بدبینانه بنگرم؛ هر چند صدها زهر و سم و ظلمت را ببینم، باز این دیدن را
یا عارضی و موقتی میبینم، یا میگویم که، من اشتباه میکنم، والا واقعیت و
حقیقت جهان، بر حق و بر عدل و برای یک هدف مشخص و متعالی و در مسیر تکامل
نهاده شده؛ این هستی و این بشریت و این حیات معنی دارد- اینها از توحید
استنباط میشود!
|
|
|
|