|
فلسفه تاریخ در اسلام بخش ۳ دکتر علی شریعتی |
|
مسؤولیت، مهمترین مسألهای است که در انسان شناسی امروز مطرح است! من که
مخلوق این قدرت بزرگ هستم و عنصری، پیچی، مهرهای از این دستگاه عظیمی که
به وسیله یک مهندس و یک راننده، خلق شده و هدایت میشود، مسؤولیت احساس
میکنم؛ مسؤولیت مستقیم، نه مسؤولیتی که سارتر میخواهد بسازد. سارتر به چه
مسؤولیتی معتقد است که این همه رویش تکیه میکند؟ انسان مسؤول است، اما در
برابر هیچ کس! این خیلی مسؤولیت عجیبی است! درست مثل عصیان آلبرکامو
میماند. آلبرکامو میگوید که: من در این دنیا ظلمت میبینم، بیعدالتی میبینم، همهاش ظلم میبینم.- در کتاب طاعون- این طاعون زدهها را ببینید- در بیگانه هم همین طور، در «L’exil et le royaume» هم همین طور است، که این آخرین اثرش است- ، جهان، پر از ظلم و بیعدالتی و نابود شدن و بیمار شدن معصومها و بیگناهها است، به طاعون گرفتار شدهاند، عصیان میکنم، اعتراض میکنم، علیه کی؟ علیه هیچ کس! برای چه؟ برای اینکه وقتی تو میگویی خدا نیست، وقتی تو میگویی جهان صاحب ندارد، قدرتی جهان را اداره نمیکند، پس علیه کی عصیان میکنی؟ اگر نه خالق دارد، نه صاحب دارد، نه آمر دارد و نه حاکم، پس چه کسی مسؤول گناه و ظلمت و بیعدالتی در جهان است؟ عصیان علیه هیچ کس! مشتها را گره کردن و به طرف هوا پرتاب کردن است؛ عصیان مضحک است، از طرفی خداوند را انکار کردن و بعد علیهاش عصیان کردن و اعتراض کردن است!(کتاب L’Homme révolté کامو را نگاه کنید). اصولاً فلسفه کامو براساس اعتراض است؛ میگوید: انسان، یعنی معترض، اگر معترض نباشد انسان نیست، و نابود میشود. میگوید: من عصیان میکنم پس من هستم. این سخن آلبرکامو است در برابر سخن دکارت که میگوید: من فکر میکنم، پس من هستم؛ میگوید فکر کردن علامت بودن نیست، من عصیان میکنم، پس من هستم. این حرف درست؛ اما نه آن طوری که کامو میگوید. خوب، فلسفه تو و انسان شناسی و زندگی تو و فلسفه زندگیای که میسازی، براساس عصیان است؛ عصیان در برابر طبیعت، در برابر سرنوشتی که بر ما تحمیل شده؛ در برابر این راهی که ما به آن خوانده میشویم، در برابر همه قید و بندهایی که به دست و پای ما بسته شده، و در برابر زندگیای که بر ما تحمیل شده عصیان میکنم، و اگر عصیان نکنم نیستم؛ برای اینکه باشم، عصیان میکنم. بسیار خوب! این، عالی است، اما علیه کی؟ لوکرس استاد او است؛ البته لوکرس- شاعر بزرگ- مال سال هفتاد میلادی است، ولی این، تحت تأثیر او است. اصلاً «معبد طاعون» مال همان لوکرس است(در کتاب در طبیعت که دو هزار سال پیش نوشته)، این هم از او گرفته؛ اما او حق دارد، یعنی عصیانش منطقی است- نمیگویم حق دارد، لااقل عصیانش منطقی است. (علت) این است که لوکرس به خداوند و خدایان معتقد است، بعد نمیپسندد، میگوید این طوری خوب نیست، این طور زندگی نمیخواهیم بکنیم، ما در این جهان اسیریم، این شکل حیات را نمیپذیریم؛ خوب، عصیان میکند علیه این نظامی که در جهان هست، علیه خدایان خودش عصیان میکند. عصیان لوکرس با دستگاه فلسفی و جهانبینیاش منطقی است. اما عصیان آدم بیخدا، عصیان ابلهانه است، عصیان در برابر دستگاهی که درک ندارد، صاحب ندارد، احساس ندارد، چه عصیانی است؟! این اعتراض، غلط است. اگر یک تکه سنگ همین طوری از هوا افتاد- از پشت بام افتاد- و سر و دست مرا شکست، من میتوانم عصیان کنم؟ اگر گفتم دستی و ارادهای این سنگ را انداخت، من حق دارم؛ یعنی- اگر هم حق نداشته باشیم- عصیان من منطقی است. بنابراین عصیان اصلاً در برابر شعور و اراده معنی دارد و مسؤولیت هم در برابر شعور و اراده و یک شخص آگاه معنی دارد. من در جهانی که خدا نیست، مسؤول نیستم، برای اینکه مسؤول بودن، یعنی، کسی مرا میشناسد، میبیند، میفهمد، عمل مرا تعقیب میکند، کار من را حساب میکند، زندگی من را و اعمال و افکار من را براساس ملاک هایی که خودش دارد، میسنجد و بعد مسؤولیت از من میخواهد؛ به من قدرت داده، اراده داده و مأموریت داده، بعد مسؤولیت از من میخواهد؛ خوب، من در برابر او مسؤولم. اما چنین کسی نیست؛ پس من مسؤول کی هستم؟ این مسئولیت سارتر است که میگوید: انسان، در برابر دیگران مسئول است. چه طور در برابر دیگران؟ برای اینکه این عملی که میخواهی بکنی، اگر دوست داری که دیگران هم بکنند- عمل خوب را آدم دلش میخواهد همه بکنند- وقتی که این عمل را میخواهی بکنی، چون دیگران هم میخواهند این عمل را بکنند و دوست داری که همه پیروی کنند، پس احساس میکنی که بهترین عمل را باید انتخاب کنی؛ در اینجا احساس مسؤولیت میکنی. احساس میکنی که در برابر همه انسانها مسؤولی. شما واقعاً منصفانه قضاوت کنید؛ این جور احساس، که من میخواهم بروم یک کاری بکنم، یک عملی بکنم، بعد- ته دلم- دوست داشته باشم که این عمل را همه مردم بکنند، بعد چون این طور دوست دارم، آیا آنجا مسؤولیت گریبان مرا میگیرد و مرا وادار به فداکاری میکند؟ وادار به تحمل رنج، بدبختی، بیچارگی، فقر و خطر مرگ میکند؟ مسئولیت باید به قدری گریبان انسان را نیرومند و قاطع بگیرد تا انسان بتواند از منافع صرفنظر کند، و الا مسئولیت شاعرانه احساساتی رمانتیک- اینطور مسئولیت- چه کسی را به فداکاری وادار میکند؟ بشر تاکنون معتقد بوده که حساب هست، کتاب هست، خداوند قهار هست، و پدرش را در میآورد و کوچکترین عملش حساب دارد، ثبت میشود، بازخواست میشود، به آتش سوخته میشود و کیفر میبیند؛ باز هم میبینیم چقدر احساس مسؤولیت میکنند!! آن وقت آن مسؤولیت را که زیاد اثر نداشته، از بین ببریم، و آن مسؤولیت احساساتی شاعرانه این طوری- که ته دلت میخواهد اینها همه اینکار را بکنند- (جانشین کنیم)؟ بله! خوب، پس معلوم میشود اینجا احساس مسؤولیت میکنی! مثل این است که یک قانونی برای همه وضع میکنی، پس مسؤولی؛ خیلی خوب، چقدر اینجا مسؤولم؟! مسؤولم که حتی از ده شاهی بگذرم؟! مسؤولیت باید مرا به جانبازی و به هدیه کردن و هبه کردن هستی و حیاتم، بکشاند؛ این طور نیرومند باشد! چه نوع انسان و در چه جهانبینی یی میتواند اینقدر احساس مسؤولیت جدی و واقعی و عینی بکند، نه احساس مسؤولیتی که، چون لازم است، پس من مسؤول میباشم؟! اگر همه خودشان مسؤولیت احساس بکنند، زندگی بهتر میشود، و ... نه! اینها کسی را به فداکاری وادار نمیکند، برای اینکه گاه احساس مسؤولیتها، شاعرانه و ساده و معمولیند، گاه زندگی آدم مطرح است، منافع و لذتهای آدم مطرح است، خودخواهیاش مطرح است، جانش مطرح است، منافع خانوادهاش و قوم و خویشانش مطرح است و خیانت و خدمت مطرح است. در آنجاها من باید انتخاب کنم و در آنجاها باید دست نیرومندی از درون مرا به طرف یک راه براند، و از یک راه دیگر دور کند. چه کسی چنین مسؤولیتی را احساس میتواند بکند؟ کسی که معتقد است که هستی، ذرات بیاراده و بازیچه مطلق یک قدرت منحصر قاهر، بینا، خودآگاه و حسابگر و دقیق است. در برابر چنین قدرتی و در برابر چنین جهانبینییی من احساس مسؤولیت شدید میکنم. دیگر هیچ چیز نمیتواند بدون احساس مسؤولیت از زیر نظر من بگذرد. در هر نفس، در هر احساس بودنم، احساس و ادراک مسؤول بودن در برابر یک وجود، یک حضور قاهر قهار میکنم. این جهانبینی است که مسؤولیت ایجاد میکند. بنابراین، توحید جهانبینیای به انسان میدهد در برابر جهانبینی مادی، در برابر جهانبینی اگزیستانسیالیسم، در برابر جهانبینی صوفیانه- به آن شکلی که در هند وجود دارد. توحید، یک جهانبینی به این شکل در ذهن ما تصویر میکند و ما خود را در چنین جهانی حس میکنیم. وقتی که من جهان را این طور دیدم و خودم را عضوی از چنین جهانی دیدم، خط مشیم مسلم میشود که چیست و بعد معلوم میشود که چگونه باید زندگی کنم. بشر در این جهان یکی از مسؤولهای مستقیم- بلکه مسؤولترین- و شاید تنها جوهر و نوع مسؤول- از نظر اسلام- در آفرینش است. چرا؟ در اینجا مسأله انسان شناسی مطرح است. انسان در این جهانبینی- براساس توحید در اسلام- دارای این خصوصیات است(مجبورم با سرعت عناوین را بگویم تا این بحثم کامل بشود، برای اینکه این بحثی که میخواهم بکنم چارچوب همه حرفهایی است که باید در مسائل انسانی و اسلامی و تاریخی و اعتقادی فردی و ... زد. این چارچوب اساسی آن است). انسان چطور چیزی است؟ چطور کسی است؟ ۱ - ساخته همان دستی است- که دست منحصر و قدرت منحصر و عقل منحصری است- که جهان را ساخته، طبیعت را ساخته، انسان را هم ساخته، پس انسان، خویشاوند طبیعت است. در مسیر طبیعت باید حرکت کند یا در طبیعت باید حرکت کند، مجرد و مجزا از هستی نیست. ۲ - انسان چطور جنسی را دارد؟ ساخته شده از عالیترین جوهر قابل تصور و ممکن در عالم، و ساخته شده از کثیفترین و پستترین و رسوبیترین و منحطترین عنصر قابل تصور ممکن در عالم( این ساختمان انسان در اسلام است، اسلام این طور آدم را معرفی میکند) است؛ یعنی اینکه: «ما او را از گل، از لجن، از حماء مسنون، از صلصال کالفخار، از طین، ساختیم، بعد، از روح خود در او دمیدیم.» پس انسان عبارت است از ( انسان مساوی است با) روح خداوند، یعنی متعالترین وجود و جوهر قابل تصور (نه روح خداوند! به این معنایی است که من میگویم؛ این، یک کنایه است، والا روح خداوند یعنی چه؟ لجن هم همین طور است). فرمول ساختمان انسان را از لحاظ ادبی و از لحاظ فلسفی میگوید، نه از لحاظ فیزیولوژی- که لجن را برداشته و مجسمه درست کرده بعد روح خودش را در او دمیده! به این شکل نساخته، این طوری خدا اصلاً ساختمان و آفرینش نمیکند. انسان، موجودی است (برخلاف موجودات دیگر، که یک جنسند، یا از نورند یا از ماده؛ انسان، طور دیگری است) مساوی با لجن به اضافه روح خدا، و به اضافه یک چیز دیگر؛ چی؟ اراده. انسان تنها موجودی است که دارای آزادی و اراده است و از همین جا مسؤولیت در او ایجاد میشود، عناصر دیگر مسؤولیت ندارند، برای چه؟ برای اینکه آنها لاشعور هستند و خداوند مثل یک پیچ و مهرهای آنها را در یکجا نهاده و براساس کار خودشان و جبر طبیعتی که خداوند نهاده حرکت میکنند؛ آنها مسؤولیت ندارند؛ چنانکه وقتی من اینجا، این چراغ را نفت کردم، فتیلهاش را درست کردم، بعد هم کبریت زدم، میسوزد، بعد هم پفش میکنم، خاموش میشود. این چراغ نه در روشن شدنش و نه در خاموش شدنش مسؤول نبوده، من این طوری ساختمش. خداوند اشیاء دیگر را آن چنانکه باید عملشان را انجام دهند، ساخته. هیچ شیءای هیچ وقت عصیان نمیکند، در انجام عمل خودش تردید نمیکند، احساس تردید و عصیان ندارد. انسان است که میتواند «انتخاب» بکند و از اینجاست که مسئول است؛چه را انتخاب کند؟خیلی روشن است! پس من به عنوان موجود انسانی عبارتم از: یک عنصر لجنی رسوبی که میل به انحطاط و پستی و ذلتدارم،که از همه اشیاء و از همه موجودات طبیعت پستترم و میبینیم انسان اینطوری هست.آن وقت در چنین ذاتی چه جوهری است؟ نور، عقل، فرشته؟ نه، روح خداوند! بنابراین به تعبیر ادبی- نه علمی- ، این لجن و این گل رسوبی متعفن، خویشاوند خداوند است! افسوس که ما مدافع این مذهب هستیم و روشنفکرها هم مخالف با این مذهب! ما که مدافعش هستیم، با روشنفکرها که مخالفش هستند هر دو به اندازه هم- مثل هم- مذهب را درک میکنیم؛ منتهی ما عقیده داریم و آنها عقیده ندارند. ما با آنها اختلاف فکری نداریم، مسائل را یک طور میفهمیم، منتهی ما عقیده داریم و آنها عقیده ندارند؛ والا هیچ کدامش حقیقت نیست. یکی از دشنامهای دائمی روشنفکران مادی به همه (مذاهب) و مذهبیهای اروپا بخصوص اسلام، ذلت انسان است. مادیون میگویند انسان اصولاً در مذهب ذلیل است، برای اینکه همیشه باید به خاک بیفتد و عجز و لابه بکند، ذلت و کوچکی و عبودیت و اسارت خودش را در برابر خدا، اعلام بکند، شخصیت ندارد، باید تسلیم تقدیر خداوند و تسلیم مشیت او باشد. خودش هیچ چیز نیست. در صورتی که میبینیم در هیچ مکتبی از میان مکتب هایی که به اصالت انسان (اومانیسم) معتقدند، از اومانیسم یونان قدیم گرفته تا اومانیسم سارتر، تا اومانیسم قرن دوازدهم، تا اومانیسم قرن هفدهم، در هیچ کدام، انسان، به عظمت انسان در ادیان ابراهیمی نیست: خویشاوند خدا- با آن تصوری که ما از خدا داریم و اعتقادی که ما به جلال و عظمت و مطلق بودن وجود خداوند داریم، و اعتقاد اینکه در ذات ما، روح خداوند به وسیله خودِ خداوند دمیده شده است. ممکن است این فضیلت، در زبان بشری، از این عالیتر بیان بشود؟ آیا کسی- مادی یا غیرمادی، خداپرست یا غیرخداپرست- میتواند یک جملهای بسازد که، از این بالاتر فضیلتی را به انسان بدهد؟! اومانیست هایی که میگویند: انسان اراده عالم است، مسلط بر جهان است و خودش مسؤول ساختمان خودش است، او را از جنس طبیعت و از جنس ماده میدانند. اما این، آن نیمه دیگر انسان را از جنس روح خداوند میداند- نیمه عالی و مثبت و نیمه روشنش را. و این یعنی، نه تنها نیمه دیگر انسان- نیمه عالی انسان- ، از همه طبیعت مادی بالاتر است، بلکه از همه فرشتگان بالاتر است، از همه مجردات بالاتر است. برای چه؟ برای اینکه روح خود خداوند در اوست. یعنی چه؟ یعنی اینکه: بعد از خدا، بلادرنگ، بلاتأمل، بلافاصله، انسان است، بلافاصله! « تخلقوا باخلاق الله»، این چه دستوراتی است؟! انسان در مسیر تکاملی خودش دارای خصوصیاتی میشود که خداوند دارای آن خصوصیات است. این ذلت انسان است؟! با خداوند شباهت پیدا میکند( نه به آن معنای فلسفی مشبهین و مجسمین، اینها را نمیگویم)، یعنی از میان همه موجودات طبیعت به خدا نزدیکتر است و در قله تکاملی که خداوند در اوج اعلی و قله تعالی مطلق قرار دارد، انسان است که خودش را به آن قله، به آن نزدیکی و به آن قرب میرساند، و نه هیچ ماده دیگر و معنای دیگر، روح دیگر و فرشته دیگر یا شیء دیگر، هیچ! این عظمت به این شکل، که قابل تصور نیست، و آدمی از جلال و جبروت انسان وحشت میکند- که در هیچ زبان فلسفی و مادی و اومانیستی برای بشر نیامده- و از طرفی این نیمه ذلیل نفرت انگیز متعفنش! پس انسان- فرمول ساختمانیش- عبارت است از: یک قدرت انتخاب، و ارادهای که میان لجن و روح خداوند، ایستاده است و باید حرکت کند. راهش چیست؟ راه این حرکت کدام است؟ راه این حرکت روشن است، از لجن آغاز میکند تا به روح خداوند برسد. این است معنی: «انا لله و انا الیه راجعون». این راه اسمش چیست؟ مذهب- مذهب یعنی راه. اراده من- از طریق مذهب- باید خودش را از لجن بکند و به قله الهی برساند و در اینجا به اوج عظمت تکاملی برسد. اینجا فلسفه زندگی بشر روشن میشود. پس بشر موجودی است که در مسیر تکاملی خودش از منهای بینهایت به طرف به اضافه بینهایت در حرکت تکاملی است. این معنی مسؤولیت و این معنی فلسفه حیات منشعب شده از جهانبینی توحیدی است. فلسفه تاریخ آن وقت میرسیم به فلسفه تاریخ (که ناچار باید به سرعت رد بشوم و برای
اینکه ناقص نماند ناچارم طرح کنم). تاریخ در نظر بعضی از فلاسفه عبارت است
از حوادث گوناگون (در دو هفته پیش اینجا تصادفاً صحبت کردم و تاریخ را معنی
کردم، ولی نه به این شکل). حوادث مختلفه، جامعههای مختلف تصادفی میآیند و
یا براثر عواملی میآیند و بعد هم از بین میروند، بعد هم یک جای دیگر و در
اثر عوامل دیگر، یک جامعه دیگر و یک تمدن دیگر به وجود میآید، و انسان یک
جای دیگر زندگی میکند. بنابراین تاریخ، مقطع، تکه تکه و قطعه قطعه است،
یعنی صدها راه درهم و برهم است. این را میگویند فلسفه انقطاع تاریخی،
گسستگی تاریخی. فلسفه علمی تاریخی، فلسفه وحدت تاریخ است.
|
|||||||||||||||||||||
|
||||