|
|
|
|
|
۱۰- علی، مظهر بینشها و ابعاد متضاد!
در (میان) بینشهای انسانی، بینش عرفانی، و گرایش بسیار شدید و نزدیک
زمینی، جزئینگر و اجتماعی، دو بینش متضاداند؛ و در علی آن چنان با هم
سازش یافتهاند که قابل تفکیک نیستند: از یک سو بینش و تعقلی دارد، که در
اوج ماورای هستی، ابدیت، مطلق و مجردات، جولان دارد، و از یک طرف جزئینگر،
عینینگر و بشدت طبیعتگرا است، که آدم باور نمیکند که کسی که آن تعبیرات
و آن بینش را راجع به ذات متعال و راجع به خدا و راجع به مرگ دارد، همان
کسی است که به آن ظرافت و زیبایی یک منظرهی طبیعی را توصیف میکند، چنان
که یک نقاش طاووسی را! اینها استعدادهایی است که در یک انسان جمع نمیشود.
آدمهایی هستند که استعدادهای متضاد و مختلف دارند، اما در یکی قوی و در
استعدادهای دیگر متوسطند. (اما علی در حالی که)مظهر یک احساس سرشار از عشق
و محبت است (گاه بقدری احساسش رقیق و قلبش لطیف است که گویی عاطفه یک عارف
یا یک شاعر را نشان میدهد، و دیگر هیچ چیز غیر از این نیست!) ، از سوی
دیگر چنان صلابت و قاطعیت و خشونتی در راه حق نشان میدهد که قابل تصور
نیست که چنین کسی که با شمشیرش از صحنه میآید و وارد خانه میشود و به
همسرش می گوید که «این شمشیر را بشور»، همان کسی است که دارای عواطفی به آن
حد ظریف و احساساتی به آن حد رقیق است.
خوارج، در اسلام، دوازده هزارتن مقدس بسیار باتقوا و عابد و زاهدی بودند،
که در میان مسلمین مشخص و معروف بودند. ابنعباس نشان میدهد که اینها چه
کسانی بودند: «پیشانی آنها از طول سجود قرحه بسته و دستهایشان از بس در
حال سجود بر روی خاک و ریگزارهای داغ و خاشاک زمین چسبیده بوده و چسبیده
مانده، مثل کف پای شتر پینه بسته» (این عبداللهبن عباس است که دربارهی
اینها صحبت میکند)!
اینها همه حافظ قرآن، شبزندهدار و روزه گیر و متهجد، و کسانی بودند که
در امر به معروف و نهیاز منکر به اندازهای متعصب و به اندازهای فداکار
بودند، که دشمن را به شگفتی میانداخت: یکی از خوارج از طرف مخالف نیزه
خورده بود و نیزه به شدت در پهلو و رانش فرو رفته بود، به عهد خودش را-
جنازهی خودش را- به طرف قاتلش میکشاند و فریاد میزد «خدایا، خدایا، مرا
هر چه زودتر در آغوش رحمتت بگیر و نگذار بمانم» و از او طلب میکرد که
ضربهی دیگر بزند! معاویه پدر یکی از این کسانی را که جزء خوارج بود،
فرستاد که «برو، پسرت را بردار و بیاور و بگو از این کار دست بردارد». او
پیش پسرش آمد و التماس کرد که «بیا و دست از این کار بردار». پسرش که از
تیپهای مذهبی بسیار متعصب و متهجد بود، گفت «نمیکنم». گفت «میروم و
بچهات را- که نوهی خودم باشد- برمیدارم و جلویت میآورم تا رحم در دلت
بیاید و بفهمی که من- که پدرت هستم- در برابر تو چه احساسی میکنم»! گفت
«این را بدان که در راه حق، من به دیدار ضربهی شمشیر از چهرهی فرزندم
تشنهترم».
اینها علی را تکفیر کردند. چه کسی جرأت دارد بر روی اینها شمشیر بکشد؟
اما در این جبهه میبینیم که به ایوب انصاری پرچم امان را میدهد و میگوید
«برو یک گوشه بایست» و اعلام میکند که «هر کس زیر این پرچم آمد، در امان
است». سخن گفت، حرف زد، حجت را تمام کرد، «جوش» زد، خیلی مدارا کرد- کارهای
عجیب-، ولی قبول نکردند، بالاخره هشت هزار نفرشان آمدند و چهار هزار نفر
ماندند. اینجا وقتی که دیگر نوبت شمشیر شد و دید که اینها عامل خیانت و
نابود کردن مردم بوسیلهی تقدس منحرفانهی مذهبی و بیشعوریشان هستند، باید
مثل یک زخم، مثل یک جراحت، (از میان) برشان میداشت: شمشیر را در میان
اینها میگذارد و تقریباً همهشان را نابود میکند، و بعد خودش میگوید
«این فتنهای بود که هیچ کس جز من جرأت نابود کردنش را نداشت». اینجا دیگر
حفظ حیثیت و وجههی عمومی و افکار عمومی و ... نیست.
اما از طرف دیگر یک حالت کاملاً ضد این هست، که (نشان میدهد) چگونه یک
روح، یک وجود و یک فرد آدمی تا این حد (بزرگ) است که این همه استعداد را در
خودش جا داده است. اصلاً مثل این که از همهی جهان بزرگتر است. همین خوارج
بسیار بیشرفی میکردند: کارشان به جایی رسید که بعد از این که جدا شدند،
آن داستان حکمیت را درست کردند. با آن همه بیشرمی و به زور، حکمیت را بر
خود حضرت علی تحمیل کردند: مالک اشتر داشت فتح میکرد، بنیامیه داشتند
شکست میخوردند و معاویه رفته بود. عمروعاص قرآن بر سر نیزه کرد (عمروعاص،
برای اولین بار در تاریخ اسلام، بنیانگذار «قرآن بر سر نیزه کردن»، علیه
قرآن، بود). (سپاه علی) داشت پیروز میشد؛ اما یک مرتبه این مقدسهای خوارج
داد زدند که «ما بر روی قرآن شمشیر نمیکشیم؛ این قرآن مقدس است»! هر چه
علی داد زد که «آخر کدام قرآن مقدس است؟ این قرآنی که روی پرچم عمروعاص
است، کاغذ است و خط است؛ کاغذ و خط مقدس نیست! این معنی است که مقدس است؛
این قرآن یک شئ متبرک مقدس نیست؛ این قرآن یک پیام است، سخن است؛ آنجا که
پیام قرآن، سخن قرآن، رفتار و روش قرآن و خود حرف هست، خود قرآن هم هست؛
اگر نیست، کاغذ و قلم و مرکب است! این را بزنید، که فریب و دروغ است!»،
(بجایی نرسید)، چه کسی جرآت دارد دربارهی قرآن چنین حرفی بزند!؟ شمشیرها
روی علی برگشت: «ما بر روی قرآن شمشیر نمیکشیم!» و حال چگونه به این
«بابا» بفهماند که «من که دارم این حرف را به تو میزنم، از تو هم قرآن را
بهتر میفهمم و هم قرآن را بهتر آموختهام، هم رسمیت دارم، هم وصایت دارم،
و هم خود پیغمبر به من جواز قرآن فهمی و وصایت و خلافت و همه چیز را داده
است. همه اصحاب خود پیغمبر و حتی دشمنان میدانند که من قرآن را بهتر از
همهی اینها میفهمم. حال تو در برابر من اجتهاد میکنی و مقدسبازی
درمیآوری!؟ به من حمله میکنی و فحش میدهی و بد میگویی، و میگویی که من
میخواهم برای حکومت خود قرآن را بکوبم!؟ «مگر میشود؟ گفتند «به مالک بگو
برگردد، وگرنه شمشیری که تو میگویی بر روی قرآن بکشیم، بر روی خودت
میکشیم»! ناچار شد به مالک بگوید برگردد، و او برگشت. عمروعاص پیروز شد.
این اولین توطئه قرآنی بر ضد قرآن پیروز شد و علی قربانی شد.
فشار آوردند که «خوب، حالا چکار کنیم؟» (قرار بر) حکمیت (شد). حکمیت یک سنت
اسلامی است. (قرار شد) یک نماینده از طرف حضرت علی و یک نماینده از طرف
بنیامیه بیایند و بنشینند و با هم مذاکره کنند و هر راهی که ارائه شد،
طرفین بپذیرند. (خوارج) گفتند که «اگر به حکمیت تن ندهی، همین جا نابودت
میکنیم»! حضرت علی گفت: مالک اشتر- که یک افسر رشید است و زیر بار
نمیرود- یا ابنعباس- که بهرحال از این خانواده است و ممکن نیست که ببازد
و یا خرید و فروش بشود.
گفتند: نه! آن افسر خودت است و این هم قوم و خویشت است. پس چه کسی؟ تیپی
مثل خودشان «خوارج»: آدم معنون، محترم، ریشسفید، سابقهدار و خیلی مقدس و
بیشعور، (یعنی) ابوموسی! «جز این هم نمیپذیریم؛ ممکن نیست»! گفت: خوب،
حالا که اینطور است، هر کسی که خودتان میدانید ... از آن طرف روباه دنیا،
عمروعاص؛ کسی که خودش در مکه از کثیفترین مشرکین بوده، و حالا وزیر معاویه
شده، و بوسیله قرآن دارد علی را میکوبد! در برابر هوش چه کسی (قرار دارد)؟
ابوموسی!
ابوموسی مأمور حضرت امیر بود و هنگامی که حضرت امیر از او خواست که برای
جنگ، سپاه به کمک بفرستد، گفت «نمیفرستم»! (داستانهای عجیبی است). حضرت
علی امام حسن را با عمار فرستاد که «تو که حاکم و عامل ما هستی، چرا در جنگ
کمک نمیفرستی؟» میگوید «این اختلافات بعد از پیغمبر پیش آمده. پیغمبر به
من فرمود که وقتی اختلاف پیش آمد، شما خودتان را نجات دهید و به تفرقه دامن
نزنید و جانب سلامت و تقوی را حفظ کنید. من نفهمیدم که در اختلافی که بین
تو و معاویه افتاده، حق با کدام است؟ این است که نمیتوانم تصمیم بگیرم، و
بیطرف ماندم»! عمار میگوید: مردک! این چطور وصیتی است که پیغمبر تنها در
گوش تو گفت؟ این چطور سفارشی است که پیغمبر تنها به ابوموسی گفت و هیچ کس
دیگر نفهمید!؟ ثانیاً (آگاهی را ببینید؛ شیعه علوی را ببینید) تو چه حق
داری که بیطرف بمانی؟ بیطرف یعنی چه؟ تو مجبور بودی تحقیق کنی. چون
مسلمانی ناچار هستی که در برابر باطل بایستی و جانب حق را نگهداری و از آن
دفاع کنی. حق نداری بیطرف باشی. باید تحقیق میکردی و اگر حق با علی بود
باید با معاویه میجنگیدی و از علی دفاع میکردی، و اگر حق با معاویه بود
باید از او دفاع میکردی و با علی میجنگیدی. اما بیطرف (اگر بمانی)،
محکومی. بیطرف یعنی چه؟ در برابر حق و باطل چرا بیطرف؟ اگر نمیفهمی باید
تحقیق کنی، باید تشخیص بدهی. با این تنبلیها . (با این) زرنگیهای
مقدسمآبانه، نمیتوانی از زیر بار مسئولیت فرار کنی!
حکمیت را چند ماه «لفت» دادند و معطل کردند. میخواستند جریان بگذرد (خوب،
به نفع بنیامیه بود). (چندین ماه گذشت و )عمروعاص دائماً سر ابوموسی را
کلاه میگذاشت، تا آخر گفت: ابوموسی، تو از این همه اختلاف بین علی و
معاویه بستوه نیامدی؟ مسلمانان را از این اختلاف خلاص کن! گفت: خوب، بله،
چکار کنیم؟ گفت: اصلاً بیا کاری برای خدا بکن! گفت: من حاضرم. گفت: بیا
برای حفظ وحدت مسلمین و برای خدا، کاری بکنیم. هم من دندان طمع و دوستی
معاویه را میکنم و هم تو از علی صرفنظر کن تا مسلمانان راه سومی را پیدا
کنند و از این اختلاف و از این شمشیر روی هم کشیدن و برادرکشی خلاص شوند!
ابوموسی گفت: عجب گفتی! راست است، من حاضرم. حالا چکار کنیم؟ گفت: من فکر
میکنم که اگر علی و معاویه را ما، که نمایندگان رسمیشان هستیم، جلوی مردم
عزل کنیم، مردم ناچار باید کس دیگری را انتخاب کنند. طرفداران معاویه و
طرفداران علی مشترکاً به شخصیت سومی که این اختلافات و این ناراحتیها
بینشان نیست (و از او) سابقهی سوء ندارند، رأی میدهند و وحدت تحقق پیدا
میکند! گفت: بسیار خوب. (عمروعاص گفت): اتفاقاً چنین آدمی داریم:
عبداللهبن عمر، که مرد بسیار پاک و پارسا و باتقوایی است. ابوموسی گفت:
اتفاقاً راست میگویی. گفت: او را کاندیدا میکنیم و مردم مسلماً به او رأی
میدهند. آخر (اگر) علی نباشد و معاویه هم نباشد، عبدالله هست! گفت: بسیار
خوب، راست گفتی، من حاضرم.
آمدند و مردم را جمع کردند؛ ابوموسی گفت: خوب تو اول برو و معاویه را عزل
کن.
گفت: اختیار دارید! من؟ چه جسارتی!؟ اول سرکار- که مرد محترم و باشخصیتی
هستید- بفرمایید! گفت: خیلی خوب (اینطور آدمها خیلی هم خودخواه و خودنما
هستند؛ همینقدر که باجی به آنها بدهی، میتوانی، با همهی تقدسشان؛ همه
چیزشان را از آنها بگیری!).
ابوموسی بالا رفت و گفت: مردم مسلمان! من و آقای عمروعاص تصمیم گرفتیم
مسلمین را از این اختلاف بین علی و معاویه خلاص کنیم. چندین سال جنگ و دعوا
و کشمکش هم به هیچ جایی نمیرسد. برادران مسلمان همدست شوند و جمع شوند و
چهرهی دیگر و شخصیت دیگری را به امامت و خلافت خود برگزینند تا این فتنه
سرش بهم بیاید. اینست که من همچنان که این انگشتر را ((اشاره به) انگشتری
که در انگشتش هست) از انگشتم درآوردم، به عنوان حکم، علی را از خلافت عزل
کردم، والسلام! و پایین آمد.
بعد عمروعاص آمد و گفت: مردم! سخن و رأی و نظر ابوموسی (چندتائی القاب و
تعریف «آب دوغ خیاری» هم به نافش بست: «صحابی پیغمبر است، جزء مهاجرین است
و ...»!) را شنیدید. اما من، به عنوان حکم معاویه، همچنان که این انگشتر را
از انگشتم درآوردم (انگشتریش را مثل ابوموسی از انگشتش درآورد،) معاویه را
از خلافت عزل کردم، و همچنان که این انگشتر را به انگشتم کردم، معاویه را
بر خلافت نصب کردم! صلوات فرستادند و به خیر و خوشی تمام شد!
یکباره خوارج فهمیدند که عجب کلاهی سرشان رفته (حالا فهمیدند) و شوریدند و
داد و بیداد (راه انداختند) که «خیانت کرد و ...» و وقتی که عمروعاص رفت،
همین خوارج خواستند ابوموسی را بکشند. او هم «زد به چاک» و به مکه رفت و
قضیه خاتمه پیدا کرد!
حالا خوارج بجای این که بگویند «ببخشید، اشتباه کردیم، غلط کردیم، افتضاح
کردیم»، یقه علی را چسبیدند که « (اگر) ما چنین مزخرفی را گفتیم و اشتباه و
خطا کردیم و برخلاف رأی خدا این کار را کردیم، تو چرا این کار را کردی و
قبول کردی؟ این، گناه بود و ما از گناهانمان توبه میکنیم؛ تو هم باید همین
الان توبه کنی»! گفت «آخر از چه چیزی توبه کنم» (گفتند)«هم ما که گفتیم»
«حکمیت» و هم تو که قبول کردی- هر دو- گناه کردیم و مشرک و کافر شدیم» (چون
این خوارج از کسانی بودند که گناه را اصلاً قابل بخشش نمیدانستند و فاسد،
منحرف و خطاکار را کافر میدانستند و مهدورالدم)! گفتند «باید حتماً و
رسماً جلوی مردم استغفار کنی». گفت «خوب، از چه استغفار کنم؟ اگر میگویید
از حکمیت استغفار کنم، که من حکمیت را نگفتم. من گفتم باید بجنگم و شما
تهدید کردید! اگر میگویید انتخاب ابوموسی اشتباه و خطا بوده، ابوموسی را
هم شما بر من تحمیل کردید! پس از چه (توبه کنم)؟ «میگویند» نخیر، اصلاً
حکم خداست، و ما که ابوموسی را حکم قرار دادیم و به حکم بودن عمروعاص هم از
طرف آنان رضا دادیم، دو خطا کردیم: یکی این که، بجای خدا، آدم را حکم کردیم
و ثانیاً این که، حَکم خدا یکی است و دو تایش کردیم! باید استغفار کنیم.
میگوید: اولاً خود حکمیت، بطور کلی، یک امر اسلامی و شرعی است. از یک چیز
مشروع چطور استغفار کنم؟ پس خود حکمیت خطا و نامشروع نیست. در زمان خود
پیغمبر، در داستان بنیقریظه، حکمیت شد: سعدبن معاذ از طرف خود پیغمبر در
برابر بنیقریظه حکم شد. حکمیت مشروع است؛ استغفار نمیکنم. اما راجع به
خطای ابوموسی و یا راجع به این که چرا ادامهی جنگ را تعطیل کردیم و به
حکمیت برگشتیم، (این چیزی بود) که شما تحمیل کردید، من چرا استغفار کنم؟
(خوارج هم) سر این که «باید حتماً از این خطا- خطایی که ما کردیم!- استغفار
کنی»، بیرون آمدند. با آن تعصب شدیدی که داشتند و آدمکشی و همچنین خودکشی
بر ایشان آب خوردن بود، دائماً آشوب و اخلال میکردند.
|
|
|
|