همه اینها راست است اما همه سخن در سوره روم این نیست - غیب گفتنی که تحقق
پیدا کرده است - در این سوره، حقیقت زندهتر و علمیتری وجود دارد که
بسیاری از مفسران، ندیدهاند و گذشتهاند.
درست است که این نشانه نبوت پیغمبر است و درست است که کلام حق را ثابت
میکند، اما اثرش فقط برای ما همین است؟ مایی که امروز در چنین وضعی هستیم
و با مسئولیتی که در آینده داریم و دنبال درمان دردهای خود میگردیم؛ برای
روشنفکری که امروز مسئولیت دارد وبه دنبال یک ایدئولوژی، یک پیامی و راهی
میگردد تا بتواند تعهد و مسئولیت خودش را در قبال مردم انجام دهد، این پیش
گویی دیگر پیامی ندارد؟ فقط یک کتاب آسمانی است و پیامبری از آیندهای سخن
گفته و آینده سخن او را اثبات کرده است؟ در حالی که پشت این معجزه و سخن
پیامی نهفته است، درست مثل اشعه خورشید که صبح به صبح برای ما طلوع میکند
و گر چه همواره بیتغییر و تکراری است، در توالی و تنوع و تحول تمدنها و
نظامها و نسلها، زنده بودن و روشنگر بودن و آتش افروز بودن را برای انسان
میآورد و همواره زنده و جاوید است، قرآن نیز برای انسانها چه از یک قبیله
منحط بدوی باشند، و چه از متمدنترین ملتها، چه در قرن سوم و چهارم باشند
و چه در قرن ۴۰، ۵۰ باشند، چه در یک نظام سرمایهداری باشند، و چه در دوره
کشاورزی و فئودالی و ماشینی و یا یک نظام دیکتاتوری، به هر حال، به هر شکلی
و وضعی درست مثل تابش هر روز و مکرر خورشید، زنده و مورد احتیاج است.
انسان امروز گرچه با انسان هزار سال پیش خیلی فرق دارد، اما نیازش به
خورشید فرقی نکرده است، آن کسی که تابش خورشید را هر روز صبح برای انسان
میفرستد که در هر شکل و وضعی و نظامی هستند، هم او است که اشعه این کلمات
را میتاباند و همین خورشید است که از قله حرا طلوع کرده است و همان کسی که
خورشید را فرستاده، این پیام را هم فرستاده است.
بنابراین قرآن باید به اشعه خورشید تشبیه بشود و نباید با سخن یک نویسنده،
یک شاعر، فیلسوف، یا یک جامعهشناس مقایسه گردد، پس قرآن مسلماً امروز زنده
است و عملی است و نمیشود گفت که فردا عبث میشود و دیگر موردی ندارد و
انسانها به سخن دیگری احتیاج دارند.
این ادعا نیست و نشان میدهم که این سخن، سخنی است که در حال حاضر اگر
پیغمبری میبود و یک وحیای میبود و آیهای برای ما مسلمانها الان نازل
میشد باز «سوره روم» بود.
بنابراین از نظر اثبات آن باید دو اطلاع جغرافیایی و تاریخی نقل کنم تا
معنی و مورد این سوره روشن شود.
در این نقشه جغرافیا موقعیت زمان و مکانی که سوره روم نازل شده دیده میشود
که عیناً در وضع حاضر هم میتوان موقعیت آن را ترسیم نمود و برای فهم درست
سوره روم این نقشه کاملاً ضرورت دارد.
اینجا عربستان است و مکه در این نقطه واقع است، در شمال، اینجا هم مدینه
است، اینجا هم ایران است، امپراطوری بزرگ ایران، این قسمت هم که روم است،
همان جایی که الان تركيه و سوریه هم قرار دارند، روم شرقی، پیغمبر اسلام
درسال ۵۷۰ یا ۵۷۱ متولد میشود و در ۴۰ سالگی مبعوث میشود، و در سال ۶۲۲
میلادی پیام نبوت خویش را به جهان اعلام میکند. پس باید دید که در سال ۶۲۲
دنیا در چه موقعیتی است تا بفهمیم که پیغمبر اسلام و پیروانش در چه وضعی
قرار دارند و سوره روم حرف و بیانش چیست.
سوره روم قبل از هجرت نازل شده، یعنی سورهای است مکی، بنابراین، در
دورهای است که اطرافیان پیغمبر اسلام و مسلمانها غیر از چند نفر انگشت
شمار بقیه در وضعی بسیار ضعیف، محکوم، مورد آزار و شکنجه مشرکین به سر
میبرند، و لذا اکثریت افراد، بیخانمان، یا بیگانه با خانوادههای بزرگ و
قدرتهای بزرگ حاکم بر مکه میباشند و کسانی هستند که از نظر خانوادگی و
پیوند قبائلی، سرمایه، ثروت و مفاخر نژادی محروم هستند - گروهی ضعیف و خلع
سلاح شده و ناتوان-؛ این مجموعه افرادی است که رنج و محرومیت چهرهشان را
به خوبی نشان میدهد و بهترین بازیچههای اسیر و بیتوان و بیمقاومت در
زیر دست برده داران، جنایتکاران، باغ داران طائف و کاروان داران قریش هستند
که نمونهاش عمار، یاسر و سمیه است. در این دوره سمیه یک کنیز سیاه پوست در
خانواده یک عرب در مکه است، شوهرش یاسر نیز عربی است که از بیابان یمن آمده
و در مکه فردی تنها و بیخانمان است. وارد خانه این عرب که میشود، از سمیه
این کنیز سیاه پوست حبشی خواستگاری میکند، پس سمیه است و یاسر، این زن و
مردی که معلوم است در مکه چه کاره هستند و چه پایگاه و چه پناهی دارند، از
این دو، فرزندی به نام عمار متولد میشود. بنابراین عمار از مادری کنیز و
از پدری تنها و غریب در مکه متولد شده، هر سه نفر در سال اول به پیام
پیغمبر اسلام در مکه گرایش پیدا میکنند و مسلماً این اشخاص بهترین کسانی
هستند که قریش میتواند آنها را در زیر شکنجه، عبرت دیگران قرار دهد.
ابوجهل این زن و مرد و فرزند را به وادی مکه میبرد، هر روز در زیر آفتاب
داغ و سوزان از صبح تا غروب شکنجههای وحشتناک میدهد، و هر روز یک تفننی و
یک کشفی واختراعی، در روش بهتر شکنجه دادن میکند و از این سه نفر میخواهد
که به پیغمبرشان دشنام بدهند، و وقتی مقاومت سخت این سه نفر را میبیند،
راضی میشود که اعلام کنند، ما از پیغمبر و دین او بری هستیم و اینها فقط و
فقط به خاطر وفاداری به پیغمبر و ایمان به او چنین شکنجهای را تحمل
میکنند، در حالی که پیغمبر کوچکترین اقدامی برای حمایت و نجات این اشخاص
از زیر چنگال مأمورين شکنجهها و جلادها نمیتواند بکند.
خودش مثل دیگران ناتوان است، بیسلاح است، وگر چه در خانوادهای نیرومند
است، اما تنهاست و کاری که میتواند برای دلداری و استمالت پیروان محروم و
ضعیفش بکند این است که هر روز به این وادی بیاید و شاهد شکنجه یاران خویش
باشد. البته معلوم است که با چنین وضعی، پیغمبر اسلام تا چه حد ناراحت بوده
است، آدمی مثل او، آن روحی که مملو از عاطفه و رقت است.
وجود این همه احساس و عاطفه - که مسیح نیز از داشتنش محروم است - در پیغمبر
و قدرت شمشیر برای ما قابل فهم نیست، چون ما همیشه عادت کردهایم، که در
سینه مردان شمشیر به دست، قلبی از قساوت و سنگ ببینیم و صاحبان عشق و محبت
و عاطفه را در زنجیر و ناتوان.
پیغمبر اسلام تنها کسی است که شمشیر بران قیصر را در دست دارد و دل پر از
رحمت عیسی را در سینه. و چنین احساسی که در برابر یک احساس عاطفی به کلی
دگرگون میشد، هر روز باید چنین مجسمههایی از عشق و وفاداری را ببیند که
هیچ پناه و امیدی جز او ندارند و تمام نیرویشان ایمانی است که به پیغمبر
خویش دارند، و آن وقت با شدت هر چه تمامتر در زیر چنگال این وحشیها شکنجه
میشوند و او کوچکترین اعتراض و اقدامی نمیتواند بکند و فقط هر روز به
دیدار کسانی میآید که به خاطر عشق به خداوند و پیام آور او شکنجه میشوند
و در زیر عربده شعف و فریادهای وحشیهایی که از شکنجه شدن انسان مست
میشوند جز اینکه یاران در شکنجه خویش را دلداری دهد و در چنین ضعف و
نومیدی و سیاهی که بر همه حاکم است،به صبر و پاداش خداوند و پیروزی
امیدشان بخشد، کاری نمیتواند کرد.
هر روز میآید و میبیند که این پیرزن سیاه پوست وفادار (سمیه) و پیرمرد
ضعیف و فقیر و ناتوان اما سراپا عشق و ایمان و قاطعیت، و این جوان
نوشکفتهای که همه احساس و همه ایمان و شورش، عشق به محمد(ص) است در زیر
شکنجههای طولانی چندین ساعتهای که تحمل کردهاند، همچون مجسمهای خون
آلود، اما سرفراز ایستادهاند و تا میبینند که پیغمبر آمد، میکوشند تا در
چهرهشان کوچکترین اثری از رنج و یاس نباشد و خود را نیرومند و شاد، مصمم
و مسلط بر خویش و وفادار و عاشق به پیغمبر نشان میدهند و پیغمبر آنها را
دلداری میدهد و بر میگردد.
این داستان هر روز تکرار میشود!
عمار آنجا، یاسر آنجا، خباب آنجا، مشغول شکنجه شدن هستند، بلال نیز آنجا.
و بعد یک روز میآید میبیند که سمیه آن پیرزن نیست، یاسر آن پیرمرد نیست،
مأمورين شکنجه نیستند، عربدههای ابوجهل و امیه بن خلف به گوش نمیرسد،
وادی، بستر رودخانه کنار مکه خالی است و ساکت، اما نگاه میکند و میبیند
که عمار، این جوانی که اخلاص یک سیاه پوست و شور یک عرب و ایمان و تصمیم و
آگاهی یک مسلمان را دارد، تنها ایستاده است، دست و پایش بازاست، به جایی
بسته نیست، رهایش کردهاند، هیچ کس هم آنجا نیست و بر او هیچ کس موکل نشده،
اما چرا نرفته؟
پیغمبر بر او میگذرد میبیند که عمار بر خلاف هر روز سرش پایین است، به او
نزدیکتر میشود، او بیشتر سرش را به گریبانش فشار میدهد، و در سینهاش
فرو میبرد، پیغمبر تعجب میکند، عمار چرا این چنین؟ - او بیشتر از همه در
برابر پیغمبر خودش را قوی و نیرومند نشان میداد - چرا این همه ضعف؟ پیغمبر
موهای پیچیده عمار را با دست میگیرد و با یک شدت و غیظ ناشی از محبت
شدید، بلند میکند، میگوید عمار سرت را بالا بگیر و به من نگاه کن، سرش را
که بالا میگیرد، از دو چشم عمار سیل اشک سرازیر میشود و باز سرش را بیشتر
به گریبانش میفشرد، پیغمبر متوجه میشود که شکنجه به اوج رسیده بوده،
متوجه میشود که عمار در برابر دیگانش، دیده که مادر و پدر پیرش تا آخرین
رمق، روزهاي طولانی را، در زیر شکنجه تحمل کردهاند و هیچ نگفتند، و امروز
در برابر فرزندشان هر دو جان دادهاند و جنازهشان را بردهاند، اما عمار
چرا شرمگین است و چرا تنها دراین بیابان ایستاده و بر نگشته است؟
عمار میگوید و پیغمبر دلداریش میدهد و تسلیت میگوید، اما عمار بدون
اینکه کوچکترین اشارهای به سرنوشت مادر و پدرش بکند که چند ساعت پیش بعد
از آن همه شکنجهها جان دادند و رفتند در پیچ و تاب از دردی عظیمتر، به
اشاره میگوید:
«ای رسول خدا آنها بالاخره توانستند کلمهای را که دوست داشتند و
من دوست نداشتم، از دهان من بشنوند.»
پیغمبر احساس میکند که عمار در یک حالت ناخودآگاه و بعد از آن منظرهها و
شکنجههای مادر و پدرش، دیگر متوجه نشده، چون بالاخره اعصاب او اعصاب یک
انسان است، روح او، روح یک انسان، نتوانسته خودآگاهی خودش را حفظ کند و در
یک حالت غیر عادی آن کلمهای که ابوجهل دوست داشت و عمار دوست نداشت، از
دهانش خارج شده، و آنها هم او را آزاد کردهاند.
حالا عمار به خودش آمده، وقتی است که شکنجهها از دوشش برداشته شد، وقتی که
دیگر عربدههای ابوجهل و ماموران شکنجه را نمیشنود، در تنهایی به خود
آمده، که چرا مرا رها کردند؟ احساس میکند که آنها موفق شدهاند، شرم
گریبانش را گرفته و چنان شکنجهاش میکند که شکنجههای ابوجهل و حتی مرگ
مادر و پدرش را از یاد میبرد. به چه رویی به شهر برگردد و پیغمبر را چگونه
دیدار کند، این است که در بیابان تنها و آواره و پریشان ایستاده که پیغمبر
او را دلداری میدهد،
«عمار از آنچه که در دلت نیست و بر زبانت رفته است بیم مدار، خداوند
در میگذرد»
و عمار میماند، تا کی؟ از ۱۳ سال قبل از هجرت تا جنگ صفین ۴۰ سال بعد از
هجرت تا ۵۳ سال بعد که آنچنان پیر و فرتوت شده که دیگر قدرت جنگ ندارد.
عماری که تا دوره عثمان در همه جنگها و تلاشها و کوششها پیشواز و پیشتاز
بوده و انقلاب علیه عثمان را رهبری کرده و ضربهای بر عثمان زده و بعد
وفادار به علی مانده و در جنگ صفین دیگر برای علی نمیتواند بجنگد، چون او
و همه مردم شنیدهاند که پیغمبر گفت:
«عمار تورا گروهی ستمکار خواهند کشت»
از این روایت به نفع علی استفاده میکند، او میگوید پس من میتوانم خودم
را بر شمشیرهای معاویه عرضه کنم و آنها را کشنده خودم بسازم و جهادی بکنم
تا شمشیر آنها را بر فرق خودم حس کنم، مردم بدانند که آن گروه ستمکاری که
پیغمبر پیش بینی کرد دشمنان علی هستند. این است که در جنگ صفین بیآنکه
بتواند کوچکترین شمشیشری بزند شرکت میکند و تنها میجنگد و گروه معاویه
همیشه از جلوی این پیرمردی که این همه بر مرگش حریص است، فرار میکنند،
کوچه میدهند، اما عمار چنان تلاش میکند تا موفق میشود که کشته شود، و
بعد فریاد عمار کشته شد روایت پیغمبر را - که عمار به وسیله گروه ستمکار
کشته خواهد شد - تداعی میکند. آن وقت درگیری و تردید در سپاه معاویه و
هیجان امید و قاطعیت و ایمان به درستی راه علی، در سپاه علی پیدا میشود و
با چنین جهادی که در دنیا منحصر به عمار است، زندگیاش را خاتمه میدهد.
بلال که یکی دیگر از قربانیان شکنجه است، بردهای است، به دست امیه بن خلف
هر روز او را به وادی میبرند و شکنجهاش میکنند و طریقه شکنجه او این است
که خمره بزرگی را در زیر آفتاب سوزان پر از آب کردهاند سر بلال را با فشار
در خمره فرو میبرند و به قدری فرو میبرند که در زیر دستشان احساس میکنند
بلال از حر کت افتاده و بلندش میکنند، دو مرتبه که به نفس میآید باز این
عمل را تکرار میکنند و برای مرتبه سوم نیز چنین میکنند و بعد از پایان
کار که نزدیک است بمیرد، ریسمان به پایش میبندند، بچههای کوچک و عوام را
تحریک میکنند تا این کافر را توی کوچهها بِکِشند، و با اهانت و مسخره به
او آب دهان بیندازند و لعن بفرستند، این وضع حال بلال است، از او
میخواستهاند که به پیغمبرش دشنام بدهد و یا لااقل برائت خودش را اعلام
کند و موقعی که بلال سرش را پس از مدتها از خمره بیرون میآورد و حالت
خفقان و خفگی را از دست میدهد، اولین نفس را با کلمه احد، احد، احد بر
میآورد که خشم دشمن و مامور شکنجه را بیشترمیکند. و سپس سرش را به خمره
میبرند و باز وقتی سرش را از خمره بر میدارند و نفسی میکشد، باز احد،
احد، احد بر میآورد. این شعاری بود که بلال در اوج عشق و پیروزیاش در زیر
شکنجه داده بود که اکنون مسلمانها در اوج پیروزی و موفقیت، شعارخودشان
کردهاند و این رمز بزرگی است.
به هر حال اینها سرنوشت مسلمانهایی است که در مکه هستند و قدرت و وضعیتی
است که این گروه پیرو پیغمبرِ تنها و بیسلاح و بیتوان دارد، خود پیغمبر
اسلام به اندازه یک عربِ تنها در قریش و در مکه قدرت ندارد، حتی به
اندازهای که در مسجدالحرام که متعلق به عموم است، این امکان برای او نیست
که بیاید نماز بگذارد، به او اهانت میکنند، دشنام میدهند، سنگ میزنند،
در حال سجده شکمبه گوسفند را بر سرش میاندازند، در چنین حالی که تنهای
تنها مانده، یک گروه کوچک از تنهایان، از غریبان، از ناتوانان، اطرافش
هستند، اوج نا امیدی، ضعف و ناتوانی مفرط، در چنین وضعی است که پیغمبر به
پیروان خودش نوید میدهد که:
شما سرنوشت تاریخ را به دست خواهید گرفت و بر جهان حکومت خواهید کرد و وارث
قدرتهای بزرگ و پادشاهان بزرگ و قیصرهای بزرگ خواهید شد و شما هستید که
بر دنیا مسلط خواهید شد، نه بر عرب، بر مکه و قریش، بلکه بر ایران و روم،
یمن و مصر، شرق و غرب عالم آن روز.
این طرز سخن گفتن پیشوای تنهایی است به پیروانش که با دستهای خالی در زیر
شکنجه جان میدهند و رنج میبرند و به خاطر اینکه زنده بمانند و از فشار و
ظلم قریش در امان باشند به حبشه میروند.
در چنین روزی رهبر این اقلیت کوچک و ضعیف نه تنها این چنین قاطع سخن
میگوید بلکه حکومت بر جهان و زمامداری بشر، و وراثت همه تمدنهای بزرگ
دنیا و تسلط بر شرق و غرب را به اینها مژده میدهد ولی روشنفکران زمان خودش
او را به مسخره میگیرند.
روشنفکرهای زمان پیغمبر کیها بودند؟ یک عده شعرا بودند که پیغمبر و
پیروانش جزء آنها نبودند، یک عده تجار بزرگ بودند که باز پیغمبر و پیروانش
جزء آنها نبودند، حتی آنها جزء تجار کوچک هم نبودند، یک عده باغداران طائف
بودند و یک عده هم کسانی بودند که اجناس را از ایران، روم، یمن و شام
میآوردند و میفروختند یا از محل خودشان میبردند و میفروختند، کسانی هم
بودند که با ادیان خارج آشنایی داشتند، یا به آن اعتقاد پیدا کرده بودند،
یعنی تازه دینهای بزرگ جهانی را شناخته بودند، مثل روشنفکرهای ما، که
مثلاً امروز مکتب فلان را میشناسند، یا ایدئولوژی جهانی را تشخیص میدهند
و میفهمند و معتقد میشوند، جزء روشنفکرها میشوند، آن موقع هم کسانی
بودند که به مسیحیت گرویده بودند، مسلماً در یک قبیله بدوی در صحرا که
بتپرست هستند و به شکل قبائلی زندگی میکنند، کسانی که مسیحیت را
میفهمند، کسانی هستند که جهانبینی بزرگ دارند، روشنفکرند، از زمان خودشان
خیلی جلوترند، عدهای نیز با ایران سروکار داشتند و ایران را میشناختند.
یکی از افراد میگفت که: «قرآن جز افسانههای قدیم چیزی نیست و من
افسانههایی بهتر از این به یاد دارم»آن وقت میآمد و در مسجدالحرام
مینشست و عربها را دور خودش جمع میکرد و داستان رستم و اسفندیار و
اشکبوس و دیگران را که از حفظ بود میگفت و مردم را سرگرم میکرد و یک بازی
تبلیغاتی درست کرده بود، برای اینکه مردم را از پیام پیغمبر و مسالهای که
پیغمبر مطرح کرده بود، دور کند، و یک اغفال ذهنی به وجود بیاورد.
|