|
|
|
|
|
اما امروز، باز مسأله دیگری به نامِ وحدت اسلامی مطرح است. در این وحدت
اسلامی، گروهی جانبدارند از این فکر و گروهی به شدت مخالف. آنهایی که
جانبدارند، معتقدند که باید مواردِ اختلاف میان "تشیع" و "تسنن" را در
مبانی اعتقادی و اصول و فروعِ فقهی برداریم و اینها را به هم نزدیک کنیم.
از نظرِ سیاسی، یعنی سیاسی ـ تاریخی، و از نظرِ برداشت حوادث تاریخی و از
نظرِ مبانی اصول و فقه که مواردِ اختلاف بین ما و اهل تسنن است، این موارد
اختلاف علمی و تاریخی و جامعه شناسی را برداریم و از نظرِ فکری و علمی به
هم نزدیک شویم و مشابه فکر کنیم. این گروه، غالباً روشنفکران جامعههای
اسلامی هستند و غالباً کسانی هستند که به وحدت اسلام بیشتر تعصب میورزند
تا به پیوندِ فرقه ایشان نسبت به مذهب خاصشان. از میان شیعیان کسانی که
معتقد به این وحدت هستند کسانی هستند که بیشتر دوست دارند مسلمان باشند تا
شیعه، و یا به عبارت دیگر قبل از این که شیعه باشند، معتقدند که باید
مسلمان باشند. و اینها ارتباطشان در زمان حاضر از نظرِ فکری و احساسی نسبت
به امت و قدرتی که به نامِ اسلام در دنیا وجود دارد بیشتر است تا
ارتباطشان از نظرِ فکری و احساسی نسبت به مبانی و اصول فرقه شیعه که این
اصول و مبانی، شیعه را از دیگر فرقهها جدا میکند.
مشابهِ همین روشنفکران و کم تعصبان در مذاهب دیگر هم هست. در میان فِرَق
مختلف اهل تسنن و حتی غیرِ اهل تسنن ـ از اسماعیلیه و زیدیه ـ نویسندگان
و شعرا و متفکرین و روشنفکران بسیاری هستند که شعارِ وحدت اسلام را نیز
تعقیب میکنند، که تعصب شان نسبت به فرقه خودشان ضعیف است، و تعصبشان
نسبت به وحدت اسلامی قویتر، و اینها بیشتر کسانی هستند که بیشتر تحت تأثیرِ
جوِّ امروز قرار دارند، با فرهنگ جدید آشنایی دارند، و بیشتر تحصیلات یا
مطالعات امروزی دارند و بیشتر پرورده وجدان و ضرورت و منطق قرن ما هستند تا
محدودههای خاص تعصب آمیزِ تنگ فرقهای خودشان.
چنانکه مثلاً من، یک شیعه، اگر از اینجا به یَمن یا به مصر یا به لبنان یا
به الجزایر و یا به تونس بروم، با زیدی یا با اسماعیلی یا با سنی، حنَفی،
مالکی، حنبلی و شافعی ملاقات کنم، اگر آن، تیپی باشد از نسل جوان، دارای
گرایشهای اجتماعی شدید و جزءِ قشرِ روشنفکر و با احساسات ملی یا قومی یا
طبقاتی یا ایدئولوژیک امروز، و کسی که آگاه است نسبت به جبهه بندیها و
منطقه بندیهای جهانی در زمان حاضر و بیشتر خودش را در برابرِ قدرت خارجی
و در برابرِ استعمارِ خارجی احساس میکند، وقتی که در برابرِ من قرار گیرد،
احساس میکند که در برابرِ یک همفکر، هم دین مشترک و مُتفقشان قرار گرفته
است، و مرا که از یک فرقه دیگرِ اسلامی هستم چنان میپذیرد که گویی هم مذهب
او هستم، و با من بسیاری از مسائل مشترکی را که بین ما هست، مطرح میکند.
با هم مسائل مشترک زیاد داریم: از نظرِ اجتماعی، از نظرِ اقتصادی، از نظرِ
جهانی، از نظرِ استثمار، استعمار، مسائل فرهنگ، مسائل مذهب، اسلام، تاریخ
و سرنوشت مشابهمان در جهان امروز؛ اینها همه وجوهِ اشتراک بین من، یک
تحصیل کرده امروزی از شیعه، و یک تحصیل کرده امروزی از فرقه دیگر در
اسلام است. وجوهِ مشترکمان به قدری زیاد است و به قدری حیاتی و فوری است
که اختلافات فرقهای اصولاً برای ما مطرح نمیشود که لازم باشد حلش کنیم؛
هرگز بین من و او فرصت این نیست. وقتی که مسائل آفریقا و مسائل اسلام در
آفریقا مطرح است و مسائل اسلام در آسیا مطرح است و مسائل اسلام در شرق، و
اسلام در دنیا مطرح است، بین ما و او این مساله مطرح نمیشود که بنشینیم و
بَعد درباره این بحث کنیم که او به من حمله کند که این مُهری که تو
برمیداری، بُت است که به این شکل درآوردی، و من به او حمله کنم که اگر تو
روی قالی سجده کنی نمازت باطل است؛ اصلاً به این مسائل نمیرسد.
اینها تجربههای شخصی است، یک مثال فرضی نیست، اما در همین شمال آفریقا یا
در مصر یا در لبنان یا در یمن، یا در یک کشورِ اسلامی دیگر، اگر پیش یکی
از تحصیل کردههای قدیمی مذهب زیدی یا حنفی یا مالکی یا اسماعیلی بروم، او
قبل از اینکه مرا مثل خودش مسلمان ببیند، مرا شیعه میبیند در برابرِ
خودش؛ قبل از اینکه مرا یک هم سرنوشت و همدردِ خودش در جامعه بزرگ اسلامی
ببیند، کسی میبیند که در طول هزار و سیصد سال با هم دعوا داشتیم، و این
دعوا هنوز ادامه دارد؛ همین حالت را غالباً به طورِ معکوسش دارند.
شعارِ امروز این است: آنهایی که طرفدارِ وحدت اسلامی هستند، معتقدند که
مواردِ اختلاف فقهی و تاریخی را بیاییم بنشینیم، بحث علمی کنیم و حلش
کنیم و به یک مذهب مشترک برسیم، بعد اتحادِ اسلامی تحقق پیدا کند ـ این یکی
مال روشنفکران است که گفتم. آن علماء و تحصیل کردههای حوزههای قدیمه در
این مذاهب مختلف که مقامات رسمی علومِ فرقهای خودشان هستند در مذاهب مختلف
اسلامی ـ از شیعه اسماعیلی یا امامی یا زیدی، یا مذاهب مختلف اهل تسنن ـ
معتقدند که نه تنها وحدت میان گروههای مذهبی اسلامی ـ درست دقت بکنید، این
شعارِ اینهاست ـ امکان ندارد، بلکه اگر هم امکان داشته باشد باید با آن
مبارزه کرد، زیرا میان این فرقهها فاصله و دشمنی و اختلاف اصولی و خصومت،
بیش از فاصله یکی از این فرقههای اسلامی است با یکی از مذاهب غیرِ
اسلام.
چنانکه امروز در بسیاری از این کشورهایی که فرقههای گوناگون اسلامی در
کنارِ هم زندگی میکنند، میبینیم نمیتوانند با هم زندگی کنند و همزیستی
کنند، و برای عدمِ تصادم میان این دو قطب، یک فرقه غیرِاسلامی را، مثل
مسیحی، میآورند به عنوان پوشال در این وسط میگذارند تا این دو مذهب
اسلامی و این دو گروهِ مسلمان با هم تصادم پیدا نکنند.
نظامی که در لبنان از نظرِ اجتماعی الان حاکم است، این بحث را كاملاً مشخص
میکند که آنجا شیعه و سنی چون امکان تماسشان با هم و کنارآمدنشان با هم
حتی از نظرِ زندگی اقتصادی و اجتماعی وجود ندارد، همواره مسیحیت است که بر
هر دو حکومت میکند، زیرا وقتی یک سنی متعصب حاکم بوده ـ یا این جور تجربه
داشتند، یا این جور احساس میکنند ـ بیشتر نسبت به شیعهها کینه دارد تا
نسبت به مسیحیها. برای اینکه یک سنی نسبت به مسیح و مسیحی کینه تاریخی و
نفرت تاریخی ندارد، اما نسبت به شیعی دارد. میگوید این رافضی است، این
اصحاب را نفی کرده، این به اصحاب پیغمبر فحش میدهد، او که اصلاً به اینها
کار ندارد، آن یک دشمن محبوب است اما این یک خویشاوندِ دشمن و برادرِ
مغضوب. و شیعه هم که روی کار بیاید و مسیحی و سنی زیردست حکومتش باشند
باز با مسیحی به عنوان یک انسانی که از مذهب دیگری است، به آرامی و آرامش
رفتارمیکند، اما نسبت به سنی همه آن عقدهها و کینههای اجتماعی و تاریخی
و مذهبیاش را بیش و کم نشان میدهد.
بنابراین دو فرقهای که با هم اختلاف حساب ندارند و میتوانند با هم زندگی
کنند، سنی و مسیحی، شیعه و مسیحی است نه سنی و شیعه در درون اسلام. و
این یک قانون اجتماعی شده است.
اینها معتقدند نه تنها وحدت میان گروههای اسلامی ممکن نیست، بلکه اگر ممکن
هم باشد معقول نیست و باطل است و پامال شدن حق و حقیقت است و باید با آن
مبارزه کرد. این طرزِ فکر که درست در نقطه مقابل طرزِ فکرِ گروهِ روشنفکران
است که میگویند: اصولاً تمامِ مواردِ علمی را و اختلافات علمی و قشری را
حل بکنیم میگوید: نه تنها مواردِ علمی و فکری را نمیشود حل کرد که اصولاً
ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم، و اساساً برای کوبیدن هم حتی مصلحتمان
ایجاب میکند که اگر خودمان به تنهایی و مستقلاً روی پای خودمان نایستیم، با
تکیه به یک قدرت بیگانه علیهِ مذهب برادرِمان در اسلام، به دشمنی و
مبارزه و خصومت برخیزیم.
من معتقدم، که هر دو تِز، ناپخته و نادرست است، یعنی تزِ روشنفکران، نظریه
روشنفکران، هم از نظرِ علمی درست برخلاف مسائلی است که یک حقیقت و واقعیت
است، و هم از نظرِ اجتماعی، ناپخته است و غیرِ ممکن، و همچنین غیرِ معقول و
غیرِ علمی.
نظریه این گروهِ ضدِ آنها، که پاسدارِ تفرقه و حافظ خصومت همیشگی میان
فِرَق اسلامی هستند، اضافه بر اینها، یک غرض و مرض در آن هست: یا مرض در
آن هست یعنی واقعاً تعقلش کج فکر میکند یا اصلاً غرض است و میداند چکار
میکند.
میان آن "وحدت" که بیشتر جنبه احساساتی دارد و نه پایههای علمی، و میان
این "تفرقه" که بیشتر جنبه سیاسی و غرضورزی و حسادت و کینه توزی دارد و
نه جنبه مصلحت اسلامی و حقیقت، یک راهِ سومی وجود دارد. این راهِ سوم، راهی
است که اولین گامی که بر آن رفته شخص علی است. میان "اختلاف" و "وحدت" چه
راهی وجود دارد ؟ راهِ "علی".
و عجیب است که این مساله، که من خیلی روی آن تکیه میکنم، به دو دلیل است:
یکی اینکه الان در تمامِ جامعههای اسلامی این مساله اتحادِ گروهها و
فرقههای اسلامی، به شدت یا ضعف، مطرح است، و در این صد سال اخیر و حال نیز
شدیدتر؛ یکی از این جهت رویش تکیه میکنم و باید این مساله برای ما برای
همیشه حل شود، و یکی دیگر از این نظر که برای خود من این توجه بسیار
هیجانانگیز بود که ناگهان متوجه این مساله شدم. که اساساً نه تنها علی
را و عمل او را باید از نظرِ اتهامی که به او میزنند ـ و حتی خودِ ما
میزنیم ـ به این عنوان که او در وحدت اسلامی تفرقه ایجاد کرد، تبرئهاش
کرد و تبرئه میشود بلکه، درست برعکس، بنیانگذار و مبتکرِ فکرِ وحدت اسلامی
میان گروههای مختلفالعقیده، شخص خودِ علی است.
یکی دیگرـ غیر از این دو ـ مسأله سومی است ـ شاید این یک مسأله شخصی باشد،
گرچه در اینجا مسائل شخصی وجود ندارد ـ که دشنامها و تهمتهای فراوانی
نثار شده و آن این است که یکی از اتهامات و لغزشهای فکری من اعتقاد به وحدت
اسلامی است! این، یکی از تهمتهاست! "میبندند تهمتهای شیرینم".
در مقدمه "سلمان فارسی" من یک بحثی داشتم به نامِ تعددِ ابعادِ فهم
اسلامی، یعنی همه افرادِ انسان، خودِ اسلام را که حقیقت واحدی است،
درقالبهای ذهنیشان که باید بفهمند، یک جور نمیفهمند و لازم هم نیست یک
جور بفهمند. از یکی از آقایان دانشمندان و مردِ واقعاً پاکی که غایبانه به
ایشان ارادت دارم، شنیدم که به عنوان انتقاد از من با تعجب جایی گفته که:
"حالا دو جور شیعه درست شده، باز ما دو جور شیعه داریم، یکی شیعه علوی،
یکی شیعه صفوی، باز شیعه هم دو تا شد". من میخواستم عرض کنم که من دو جورش
را آنجا گفتم و الا خیلی جورهای دیگرش هم هست، بیشتر از آن را فرصت نبود
که بگویم؛ چرا؟ مگر به عقیده شما خودِ اسلام چند جور نیست؟ میگویی اسلام
من، اسلام علوی است، اسلام جعفری است؛ آن اسلام مالکی است؛ آن اسلام حنفی
است؛ آن اسلام اسماعیلی است؛ آن اسلام حنبلی است. وقتی که اسلام هفتاد و دو
فرقه بتواند بشود و همه هم اسمش اسلام باشد. تشیع چرا نتواند بشود؟ و
ثانیاً اگر در این تقسیمبندی من اشتباه میکنم، قبل از اعتراض باید شنید که
چه گفتم! یکی از اشتباهات این است که معمولاً مرحله مطالعه و انتقاد عوضی
میشود، عوضی یعنی اول دمِ دستی حمله میکنند و انتقاد میکنند بعد اگر رسیدند
کتاب را مطالعه میکنند، اگر نرسیدند هم دیگر لازم نیست ، انتقادش را کرده
است.
در این مقدمه سلمان یک نظریهای دارم که درست ضدِ آن نظریهای است که الان
دارم میگویم و از جمع این دو تا ضد است که آن حرف اساسی را میخواهم
بزنم. در آنجا میخواهم این حرف را بگویم که اساساً وحدت علمی یک فاجعه
است، مرگ علم است. هر جا در هر ملتی، هر مذهبی، هر حزبی و هر جامعهای که
وحدت علمی و وحدت قالبهای اعتقادی به وجود آمد، علامت این است که یا در آن
جامعه استبدادِ فکری و اعتقادی وجود دارد، یا نه، مرگ گَریبانگیرِ اندیشه
و فکر شده، از این دو صورت خارج نیست.
جامعه زنده، جامعهای است که در آن همه عقلها میاندیشد، و بشریت این جور
است که هر عقلی به جوری میاندیشد و یک حقیقت واحد را به گونهای تلقی
میکند که با تلقی دیگری فرق دارد. گرچه من این حقیقت را به یک شکلی میفهمم
و تو همان حقیقت را مثل من معتقدی اما به شکل دیگری میفهمی، این اختلاف
فهم ما در یک حقیقت واحد، دلیل باطل بودن من یا باطل بودن تو نیست؛ هر دو
بر حقیم، اما حقیقت در قالبهای ذهنی من و قالبهای ذهنی تو، اختلاف شکل و
اختلاف تصویرِ ذهنی پیدا کرده، هر دو بر حقیم. من مسلمانم، اسلام را به این
شکل معنی میکنم، تو هم که به شکل دیگری معنی میکنی، مسلمانی. نه من
زندیقم و نه تو! من امامِ زمان را به این شکل میفهمم، تو هم به آن شکل؛ هر
دو معتقدیم، اما هر کدام در سطح ذهن و شعور و شکل فهم و سطح فهم و عمق
فهم و رنگ روح خودمان. اینها با هم اختلاف دارد؛ چقدر اختلاف دارد؟ چقدر؟
گاه این مسأله خیلی مهم است، و برای آنهایی که توی تحقیق علمی در دنیای
امروز هستند، شورانگیز است، معجزه آمیز است. از نظرِ من در اسلام بزرگتر
از این، سخنی برای علم و روح علم وجود ندارد و آن سخن خودِ پیغمبر است که
من و تو، هر دو، به یک حقیقت معترفیم و هر دو بر حقیم، اما جوری که من
این حقیقت را میفهمم، درست بر ضدِ آن جوری است که تو میفهمی؛ بر ضدش، نه
اینکه با هم اختلاف کمی داشته باشند. چقدر برضدش؟ به اندازهای که میبینم
تو مثلاً به خدا معتقدی، به علی معتقدی، و من هم به خدا، به عنوان یک خدا
پرست و به علی، به عنوان یک شیعه، معتقدم اما میبینم تو یک جور خدا را
بررسی و تشریح و معنی میکنی و علی را یک جوری میفهمی که من تو را یک کافرِ
مرتد تلقی میکنم و یا تو مرا یک کافرِ مرتد تلقی میکنی، اما پیغمبر
میگوید که: "هر دو برحقند".
اختلاف بینش و سطح مکتب علمی را ببینید که این بابای فعلی که به نامِ
اسلام میخواهد، از یک کسی که تمامِ زندگیش، همه شخصیت علمیاش، همه
جوانیش، سعادتش، پیریاش، خانوادهاش، و همه چیزش را در خدمت یک مذهبی
گذارده و وقف کرده، سخنی بگوید اگر یکجا در یک خط منحرفٔشده باشد ـ به
این معنی که نه از حقیقت بلکه از ذائقه آن آقا ـ ، نه فقط آن خطا را بر او
نمیبخشد که اصولاً وجود داشتن او را تحمل نمیکند و اگر دستش برسد
میخواهد او را پوست بِکَنَد، که "آنجا تو همچون چیزی گفتی"!
|
|
|
|